شب با چشمهای سرخ و خیس بخوابی و دلت بیداری نخواهد...
صبح با یک بغل لبخند بیدار شوی و تا شب نگران هیچ چیز نباشی...
شب یک بی تفاوتی سنگین تو را در آغوش بگیرد...
بفهمی که سنگ شده ای...
سنگ شدنت را دوست داشته باشی...
- جمعه ۳۰ فروردين ۹۸ , ۲۳:۳۸
- |
There Is No End To My Childhood
شب با چشمهای سرخ و خیس بخوابی و دلت بیداری نخواهد...
صبح با یک بغل لبخند بیدار شوی و تا شب نگران هیچ چیز نباشی...
شب یک بی تفاوتی سنگین تو را در آغوش بگیرد...
بفهمی که سنگ شده ای...
سنگ شدنت را دوست داشته باشی...
۱. فیلم لیلا حاتمی را یادتان هست که در آن لیلا یک بلاگر نچسب نخواستنی بی دل و جرات است که به دوستان وبلاگی اش می گوید نمی تواند بیاید سر قرار ولی بعد می رود و خودش را یکی از خواننده های وبلاگها جا می زند و وقتی بقیه بلاگرها پشت سر او (که نمی دانند همین دختری است که خودش را خواننده ی وبلاگ معرفی کرده) حرف می زنند از او دفاع می کند؟ این قدر دلم می خواهد یکی از شما یک قرار وبلاگی برای نمایشگاه کتاب اکی کند و من لیلاوار بیایم ببینمتان! 😁
قرار بود در عید کلی فیلم ببینم؛ ولی اواخر هفته اول، بالاخره آقای ناشر توانست مرا قانع کند که به طور فشرده روی کتابی که از انتشارش منصرف شده بودم کار کنم و آن را به نمایشگاه کتاب برسانم و خلاصه نیمه دوم عیدم به فنا رفت و هنوز هم در فنا هستم!
اما فیلمهایی که در نیمه اول عید دیدم (و راستش زیاد هم انتظاراتم را برآورده نکرد):
گفتی: "دوستت دارم." نه... دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال... تا همین امروز... تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد!
بعضی ها فکر می کنند این که عکس پروفایل کسی، گل و بلبل و سبزه و چمن و کوه و دشت و دریا و شعر و شوهر و بچه و هر چیزی غیر از عکس خودش باشد به این معنی است که این فرد «از فقدان اعتماد به نفس رنج می برد»! یا خودش را دوست ندارد!
۱. یکی از کارهایی که در سال ۹۷ زیاد انجام دادم دانلود فیلم است و امسال تصمیم دارم بیشتر فیلم ببینم. این کار را از ۲۹ اسفند شروع کردم و تصمیم دارم تا ۱۳ فروردین حداقل ۱۳ فیلم دیده باشم. فعلا شده است هفت تا. بعد از عید یک پست در مورد فیلمهایی که دیده ام می گذارم؛ هر چند هیچ کدام از فیلمها جدید نیست!
به سال 1397 که فکر می کنم، به نظرم می رسد روزهایی که پشت سر گذاشته ام خیلی بیشتر از 365 تا بوده است! مگر می شود این همه ماجرا و تغییر فقط در 365 روز اتفاق افتاده باشد؟! بعضی از خاطرات این سال، آن قدر برایم دور و دست نیافتنی هستند که هی از خودم می پرسم مطمئنی 97 بوده است و نه سال(های) قبل از آن؟