کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از تنهایی نترسیدن، قدرت عجیبی به آدما می‌ده...

درست همان روزهایی که مرا از هجوم سایه‌ی سرد و تاریکش می‌ترساندند، انتخابش کردم. وقتی دست همدلی به سمتم دراز کردند تا مرا از چنگال شوم و بی‌رحمش بیرون بکشند، داشتم از بودنش لذت می‌بردم. 

صرفا جهت نوشتن

۱. یکی از دوست‌های صمیمی دوران راهنمایی، بعد از سال‌ها بی‌خبری، مرا در اینستاگرام پیدا کرد، برایم پیام گذاشت و قرار شد زمانی مناسب، یکدیگر را ببینیم. در دوران نوجوانی، علایق مشترک زیادی داشتیم که ما را کنار هم نگه می‌داشت: فوتبال و آش رشته‌هایی که زنگ حرفه‌وفن به نیت پیروزی تیم ملی می‌پختیم، پرسپولیس و بحث‌های شدیدمان با استقلالی‌ها، برنامه‌ی اکسیژن و استفاده‌ی حرص‌دربیاور از تکیه‌کلام‌هایشان، شهاب حسینی که آن روزها سید شهاب‌الدین حسینی بود و به زبان نوجوان‌های امروز، کراش مشترکمان! اما حالا، دوست دوران راهنمایی‌ام، دست کم در ظاهر، آن قدر فرق کرده بود که مطمئناً اگر خودش پیام نداده بود که: "واااای شارمین! چه خوب که پیدات کردم. چه طوری دختر؟" هرگز نمی‌شناختمش. 

  • ادامه مطلب

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

از یازده ماه و یک روز پیش تا الان، هیچ وقت حرف‌هایی از قبیل «صبر حضرت زینب»، «خواست خدا» و ... آرامم نکرده بود. اما همین چند وقت پیش، وقتی از این حرف می‌زدم که در اوج دعا، تلاش و توکل من، خدا در سکوت مطلق نگاهم می‌کرد و خدایی‌اش را فراموش کرده بود، مشاور معنوی‌ام از «او» حرف زد! کسی که نورچشمی خدا بود و در اوج دعا و تلاش و توکلی که با مال من قابل قیاس نبود، نتوانست مشک آبش را به کودکان تشنه برساند؛ ولی چیزی از خدایی خدا کم نشد! انگار پرده‌ای از مقابل چشم‌هایم فروافتاد!

از انیمیشن خیانت چکه می‌کرد! :/

صبحانه‌ام را با انیمیشن «سارا و اردک» خوردم که از شبکه پویا در حال پخش بود و بسی شگفتی در من ایجاد کرد. یک انیمیشن خردسالانه چند دقیقه‌ای با طراحی به شدت ساده ولی جذاب برای مخاطبش (و البته من!). 

  • ادامه مطلب

براش نمی‌فرستم! 🙄😂

سال ۹۰ و ۹۱ من و مرجان و زهره کلاس زبان خصوصی می‌رفتیم. ما سه دختر هم‌سن و به شدت درس‌خوان بودیم که به تازگی مدرک ارشدمان را از دانشگاه اصفهان گرفته بودیم و قرار بود در آزمون ورودی دکتری ۹۱ شرکت کنیم. استادمان هم در همه‌ی این ویژگی‌ها با ما مشترک بود جز دختر بودن! شاید همین وجوه اشتراک باعث می‌شد در کلاس، به هر چهار نفرمان کلی خوش بگذرد و اتفاق‌های خنده‌دار بیفتد. مثلاً:

این دفعه رمزی ننوشتم

آمبولانسی که جلوی خانه‌ی همسایه توقف کرده بود مرا به گریه انداخت؛ آن هم بعد از دو سه هفته‌ای که حالم خوب بود...

  • ادامه مطلب

:/

بر اثر تلاقی روزهای انتخاب رشته کنکور و اتفاق‌های مربوط به واکسن، دیشب تا صبح خواب می‌دیدم دارم به کنکوری‌ها نوبت میدهم بیایند کلینیک واکسن بزنند و نگرانم نکند حالا که بیعانه نگرفته‌ام نیایند و مشاور تحصیلی‌ام معطل شود! 😐😐😐

از وقتی فهمیدم نمی‌تونم جلوی خنده‌م رو بگیرم 🤣💉

همان‌طور که شاید بدانید، من در دو دانشگاه تدریس می‌کنم؛ مثلاً فرض کنید اسم یکی از دانشگاه‌ها الف است و دیگری ب.

  • ادامه مطلب

💉

در مسیر رفتن با خودم فکر کردم وقتی تمام شد، فقط دو کلمه در وبلاگم می‌نویسم: "واکسن زدم." حواسم نبود جایی زندگی می‌کنم که هیچ چیز در دو کلمه خلاصه نمی‌شود! 🙄😏

پیشواز واکسن 😌

۱. صرفه‌نظر از همه‌ی حرف و حدیث‌های پیرامون واکسن، از همان اول، آن‌قدر دلم برای آن پر پر می‌زد که آن موقعی که در اوج تست واکسن بودیم می‌گفتم: "می‌خوام یه نقطه‌ی مرکزی پیدا کنم برم با آستین بالاکشید‌ه‌شده بشینم بذارم هر کسی هر واکسن کرونایی از هر جایی وارد کرد یا به هر شکلی واکسن تولید کرد بیاد روی من امتحان کنه!" 😐
  • ادامه مطلب

فقط یک عدد :/

داشتم می‌رفتم کلینیک. از کنار چند تا دختربچه رد شدم که زیرانداز انداخته بودند و توی کوچه نشسته بودند بازی می‌کردند. 


همین که رد شدم یکیشان داد زد: "آهای! دختر خانم!" 😐 می‌دانستم با من است ولی به روی خودم نیاوردم.


 یکی دیگرشان مثلاً یواشکی گفت: "خره! این خانومه!" بعد همگی زدند زیر خنده! 😐😂

تیپاکس

با خودم فکر کردم: "چه کاریه تو این وضعیت قرمز پا شم برم خیابون فلان، برای خرید یه بسته. می‌شینم خونه سفارش می‌دم برام بفرستن در مرکز." و بعد از یک سرچ کوچک، سفارشم را ثبت نموده و نشستم به در نگاه کردم!

  • ادامه مطلب

ای دور نزدیک...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همه‌ی منشی‌های من! (1)

در کمال تاسف و تاثر، دوباره شرایطی پیش آمده است که مجبورم منشی‌ام را عوض کنم. راستش را بخواهید یک زمانی وقتی یکی از دوستان در وبلاگش از دست منشی‌ها نالید و کامنترها همراهی‌اش کردند، با خودم گفتم: «بلد نیستید چه طور منشی‌داری کنید!» ولی حالا به این نتیجه رسیدم که یا منشی‌داری واقعاً معضل بزرگی است یا خودم هم منشی‌داری بلد نیستم!

  • ادامه مطلب

رمز فقط برای کسانی که در جایی غیر از وبلاگ هم در ارتباطیم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خداحافظ ای داغ بر دل‌نشسته...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

منظورش چی بود به نظرتون؟! 🙄

خانمی که با نوبت قبلی برای مشاوره تلفنی تماس گرفته بود، همان بِ بسم ا... گفت: "خانم دکتر! من تو این یه سال با بیش‌تر از ده تا مشاور حرف زده‌م و فایده نداشته. ولی بازم وقتی خواهرم شما رو بهم معرفی کرد، گفتم جهنم! حالا به این یکی هم زنگ می‌زنم!" 🤪😱

یک دل، حواس جمع مرا تار ومار کرد...

کل موبایلی‌های این خیابان و آن یکی خیابان را زیر پا گذاشتم و از تک تک فروشنده‌ها پرسیدم: 

"گارد فلان مدل گوشی را دارید؟" 

و تک تکشان طوری نگاهم کردند که انگار من از عصر پارینه‌سنگی آمده‌ام.😕

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan