کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

می‌خوام یه اعتراف کثیف کنم!

من از اون خانومه که تو نرم‌افزار بلد سفر خوشی رو برامون آرزو می‌کنه و تو تمام طول راه هی ارد می‌ده که برو این ور، بپیچ اون ور، رسیدی، نرسیدی و... با تمام وجودم متنفرم و راستش رو بخوام بگم بدجوری بهش حسودی می‌کنم. 😒🤪

من الان تو همین حالاتم!

دیدید یه وقتا یه کوه کار ریخته سر آدم و حال و آینده‌ی کاریش به انجام اون کارها بستگی داره و منطقاً باید شبانه‌روزی کار کنه و از خواب و خوراکش بزنه تا کارها درست پیش بره، ولی میل عجیبی به وقت تلف کردن پیدا می‌کنه؟!

چشم‌هایم!

گفت: یه چیزی بگم شارمین؟! برق چشمات دوباره برگشته!

ریشه‌یابی (با رمز پست تصمیم کبری)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به قول سهراب:

می‌کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدم‌ها

سایه‌ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم‌ها

تصمیم کبری! (رمز فقط برای کسانی است کع در فضایی جز وبلاگ هم در ارتباطیم)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تغییر دلچسب

اون زمانی که سطح جرات‌ورزی و اعتماد به نفس من خیلی پایین بود و خوش‌بینی و اعتمادم به آدم‌های اطرافم خیلی زیاد، یه نفر بود که خیلی خیلی بهش ارادت داشتم. 

چالش «با ساده‌ترین وسایل و در ساده‌ترین شرایط ولی حال‌خوب‌کن»


این چالش از وبلاگ یاس ارغوانی شروع شد و آرامش لطف کرد و منو دعوت کرد. 

  • ادامه مطلب

هر کی راضی نیست جمع کنه بره!🙄

۱. بعد از سال‌ها، دوباره نوشتن در دفتر را شروع کرده‌ام؛ دلم می‌خواهد جمع کنم از بلاگستان بروم؛ اما اتفاقی که در عمل می‌افتد این است که تقریباً هر روز پست می‌گذارم!

از تنهایی نترسیدن، قدرت عجیبی به آدما می‌ده...

درست همان روزهایی که مرا از هجوم سایه‌ی سرد و تاریکش می‌ترساندند، انتخابش کردم. وقتی دست همدلی به سمتم دراز کردند تا مرا از چنگال شوم و بی‌رحمش بیرون بکشند، داشتم از بودنش لذت می‌بردم. 

صرفا جهت نوشتن

۱. یکی از دوست‌های صمیمی دوران راهنمایی، بعد از سال‌ها بی‌خبری، مرا در اینستاگرام پیدا کرد، برایم پیام گذاشت و قرار شد زمانی مناسب، یکدیگر را ببینیم. در دوران نوجوانی، علایق مشترک زیادی داشتیم که ما را کنار هم نگه می‌داشت: فوتبال و آش رشته‌هایی که زنگ حرفه‌وفن به نیت پیروزی تیم ملی می‌پختیم، پرسپولیس و بحث‌های شدیدمان با استقلالی‌ها، برنامه‌ی اکسیژن و استفاده‌ی حرص‌دربیاور از تکیه‌کلام‌هایشان، شهاب حسینی که آن روزها سید شهاب‌الدین حسینی بود و به زبان نوجوان‌های امروز، کراش مشترکمان! اما حالا، دوست دوران راهنمایی‌ام، دست کم در ظاهر، آن قدر فرق کرده بود که مطمئناً اگر خودش پیام نداده بود که: "واااای شارمین! چه خوب که پیدات کردم. چه طوری دختر؟" هرگز نمی‌شناختمش. 

  • ادامه مطلب

فقط یک عدد :/

داشتم می‌رفتم کلینیک. از کنار چند تا دختربچه رد شدم که زیرانداز انداخته بودند و توی کوچه نشسته بودند بازی می‌کردند. 


همین که رد شدم یکیشان داد زد: "آهای! دختر خانم!" 😐 می‌دانستم با من است ولی به روی خودم نیاوردم.


 یکی دیگرشان مثلاً یواشکی گفت: "خره! این خانومه!" بعد همگی زدند زیر خنده! 😐😂

تیپاکس

با خودم فکر کردم: "چه کاریه تو این وضعیت قرمز پا شم برم خیابون فلان، برای خرید یه بسته. می‌شینم خونه سفارش می‌دم برام بفرستن در مرکز." و بعد از یک سرچ کوچک، سفارشم را ثبت نموده و نشستم به در نگاه کردم!

  • ادامه مطلب

یک دل، حواس جمع مرا تار ومار کرد...

کل موبایلی‌های این خیابان و آن یکی خیابان را زیر پا گذاشتم و از تک تک فروشنده‌ها پرسیدم: 

"گارد فلان مدل گوشی را دارید؟" 

و تک تکشان طوری نگاهم کردند که انگار من از عصر پارینه‌سنگی آمده‌ام.😕

همیشه عطر تو بی‌تاب کرده جانم را چنان که باد بپیچد به خوشه‌ی گندم...

همین الان رفتم تو اتاقم مودم رو خاموش کنم و بخوابم که بوی دل‌انگیزی از درون اتاق، به مشامم خورد و حسابی کیفور شدم.


همون لحظه‌ی اول که نه... ولی یه جایی بین لحظه‌ی دوم و سوم یادم افتاد منشا بو، ادکلن قرمز رنگ جلوی آینه‌س، که آبجی نوشینم به عنوان کادوی تولد برام خرید 

  • ادامه مطلب

بازم در مورد تولدم 🤭

یک مراجع کوچولوی پنج ساله دارم به اسم سپنتا که از آن مراجع‌های به شدت سخت است. بعد از ۵_۶ جلسه بازی‌درمانی، هنوز حاضر نیست بدون پدر و مادرش به اتاق بیاید و 

گل رو بو کن؛ شمع رو فوت کن!!!

از آن‌جایی که ۹۹ در صد محتوای پست‌های اخیرم غرغر شده است، امروز تصمیم گرفتم یک پست فقط با محتوای مثبت بنویسم!

یک پست طولانی

۱. همیشه سورپرایز کردن در نظرم کاری "سُبُک و تُنُک و خُنُک!" بود. فاطیما با ذوق در مورد پیج محمد و پریا و سورپرایزهای لوس و خاصشان می‌گفت و من فرت و فرت توی ذوقش می‌زدم. 

جمعه دوباره حرفش پیش آمد. فاطیما به شیرین گفت: "بیا یه بار شارمین رو سورپرایز کنیم ببینیم چی کار میکنه." شیرین در اوج صداقت جواب داد: "ولش کن عامو! می‌زنه تو ذوقمون." گفتم: "راس می‌گه؛ من قیافه‌م رو این‌جوری 😕 می‌کنم و به نشانه‌ی تاسف سر تکون می‌دم." گفتند: "عی بی‌ذوق!" 

فردای همان روز، در کلینیک، همکارهایم کیک و کادو و گل خریده بودند و برایم یک جشن تولد به شدت سورپرایزانه گرفتند؛ 

  • ادامه مطلب

خدا را ای شکرپاره! مگر طوطی قنادی؟!

_ بابا پول بده برم برا تولد آجی شیرینی بخرم.

+ باشه بابا! بذار خودم شب که اومدم خونه می‌خرم.

_ نه بده من برم همین حالا بخرم و بیام. باید تو روز تولدش باشه. نباید دیر بشه.

# حالا اشکالی نداره آجی! من ناراحت نمی‌شم. بذار خود بابا شب می‌خره دیگه.

_ نه، من می‌دونم تو چه‌قد تولدت برات مهمه. باید تو خود روز تولدت بخرم. بابا پول بده می‌رم سریع می‌خرم میام.

حالا اسمش رو چی بذارم؟!🤭

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan