کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

این پست شلم شوروایی از پست‌های پیش‌نویس یکی دو سال اخیر است!

۱. یعنی من عاشق آن دسته از افراد هستم که در پیجم پیام می‌گذارند و بعد از توصیف یک سری از رفتارهای بچه‌شان می‌پرسند: "لازمه حضوری بیارمش؟" خب معلوم است که من باید بگویم همین الان بچه را بزن زیر بغلت بردار بیاور تا از دست نرفته درمانش کنم!

  • ادامه مطلب

بگیر دست مرا آشنای درد! بگیر، نگو چنین و چنان، دیر میشود گاهی

وقتی بدون آنکه خواسته باشی، در حاشیه باریک کنار پرتگاه ایستاده ای، به هیچ وجه تصمیم نداری خودت را پرت کنی پایین؛ اما میدانی کوچکترین حرکت اشتباهت ممکن است باعث افتادنت شود و آن پایین حوادث ناگواری در انتظارت باشد. پس باید بیش از حد مراقب حرکاتت باشی تا نیفتی. 

پست فعلا ثابت: بازی وبلاگی: ۹ لبخند ۹۹

چند روز پیش به یاد بازی وبلاگی که پارسال همین موقعها برگزار کردم و با استقبال زیادی مواجه شد افتادم: هشت لبخند نود هشتی، تلاش من بود برای هدیه دادن شادی به اهالی بلاگستان. اما  امسال چه؟ چه چیزی برای نوشتن دارم؟!

دیروز بلاگری که تعداد کامنتهایی که تا به حال برایم گذاشته است کمتر از انگشتان یک دست است، ازم خواست که آن بازی وبلاگی را تکرار کنم! میدانید؟ من بیشتر وقتها به نشانه ها اعتقاد دارم و آنها را به پیامها و خواسته های ماورائی ربط میدهم؛ بدون این که اصرار داشته باشم که اشتباه نمی کنم. در واقع حتی اگر هم اشتباه باشد، دوست دارم که مرتکبش شوم!

به خودم گفتم شاید این یک نشانه است از این که من رسالت دارم مردم را، و قبل از آنها خودم را که زیر بار غمهای ۹۹ له شده ام، به جستجوی لبخندهایمان ترغیب کنم.

من مینویسم؛ با این که همین لحظه مطمئن نیستم بتوانم نه تایشان را پیدا کنم اما به هر حال تلاشم را میکنم. شما هم لبخندهای ۹۹تان را برایمان بنویسید؛ حتی اگر لبخندهای کوچک و کوتاهی بوده اند. 

خون (۴)

بیمارستان پر از اینترن بود. این بار برای متخصص داخلی نوبت داشتم. برگه آزمایش را دادم دستش و نشستم. یکی از دو اینترن، آزمایش قبلی ام را در سیستم پیدا کرد. بعد آقای دکتر شروع کرد با اصطلاحات تخصصی برایشان توضیحاتی بدهد و من داشتم به این فکر میکردم که پزشکی حقیقتا هیچ جذابیتی برایم ندارد و چقدر این رشته و شغل برای من ساخته نشده است.

  • ادامه مطلب

خون (۳)

۱. در قسمت پذیرش، همان آقایی نشسته بود که هفته قبلش ازم شناسنامه خواسته بود. شناسنامه ام را در دست چپ گرفتم و با دست راست، بیمه و نسخه پزشک را به دستش دادم. در تمام لحظاتی که سرش پایین بود، خدا خدا میکردم شناسنامه نخواهد و من به رویش بیاورم که دفعه قبل چه قدر سر شناسنامه نداشتنم چک و چانه زده است. ولی متاسفانه! در لحظات آخر سرش را بلند کرد: "شناسنامه؟" و بعد: "ماسکت رو بده پایین" و موقع بستن مچ بند مشخصات: "چقدر لاغری... باید بچگونه ش رو برات ببندم." و من فقط سکوت تحویلش دادم. اما هفته بعد که دوباره باید این فرایند را طی میکردم، روز پر از بی حوصلگی ام بود و مسوول پذیرش نه شناسنامه خواست، نه چهره بدون ماسکم را با عکس دفترچه بیمه مقایسه کرد نه در مورد لاغری مچ من اعتراضی داشت و نه حتی مچ بند بچگانه بست! 😳 ولی خب من مودم پایین بود و حوصله نداشتم به رویش بباورم.

چالش وبلاگی: شارمین به چند سوال پاسخ میدهد 😐

سلام.

بعد از پست قبلی، لازم دیدم یک پست با طعم چالشهای دهه هشتادیها بگذارم؛ البته فقط حدس میزنم که یومیکو دهه هشتادی باشد؛ چرایی این حدس را هم اگر به وبلاگش سر بزنید خودتان متوجه میشوید. :)


1-راست دستین یا چپ دست؟

راست دست. ولی چپ پا! البته اون زمانی که باید میدونستم، نمیدونستم که برتری طرفی چه اهمیتی داره و همین طوری بزرگ شدم دیگه! :)

  • ادامه مطلب

خون (2)

دفترچه بیمه و برگه دستور پزشک را گذاشتم روی میز متصدی پذیرش و زل زدم بهش!

همان طور که دفترچه را نگاه میکرد پرسید: «مجردی؟»

گفتم: «بله».

_ «شناسنامه همراهته؟»

_ «نه.»

_ «پس من از کجا بدونم مجردی؟ چرا شناسنامه نیاوردی؟»!!! 

  • ادامه مطلب

خون

روی تخت بیمارستانم و یک سرم با محتویات سرخ پررنگ دارد قطره قطره وارد بدنم میشود. آزمایش دو هفته قبلم نشان میدهد که به شدت کم خونی دارم و حالا نمیدانم این خون چه کسی است که به من تزریق میکنند. سارا پشت تلفن میگوید: "خاله شاید خون یک مرد گنده سبیلو باشد!" میگویم: "نخیر عزیزم. خون یک دختر موبلند خوشگل است." 

صندلی یخ!

یادتان هست پارسال روز تولدم (۲۰تیر) صندلی داغ داشتم؟ امسال هم میخواستم که داشته باشم. ولی همان طور که در جریان هستید، تابستان، چنان داغهایی بر دلم گذاشت که دیگر جایی برای صندلی داغ نماند!

امروز دقیقا شش ماه از تولدم میگذرد و من در نیمه سن فعلی ام، تصمیم گرفتم برای عوض شدن حال و هوای هنوز غمگین وبم، یک صندلی بگذارم وسط و بنشینم رویش و به شما ۲۴ ساعت وقت بدهم تا هر سوالی دارید (اگر بیش از حد شخصی نباشد) بپرسید و جوابتان را بدهم. البته در بیستمین روز زمستان، صندلی یخ، گزینه مناسبتری است و من روی آن مینشینم! 🤭


+ دلم میخواست به جای عنوان بنویسم: "مثلا ما چه سوالی ممکنه از تو داشته باشیم آخه؟! 😐" 🤭

سه لذت برتر دنیای من:

۱. دیدن آرمین در خواب

۲. گذراندن وقت با خانواده، فامیل و دوستان

۳. تدریس




سه لذت برتر دنیای شما؟😏

ماه 😐

یعنی دیگه امشب کسی تو گروه یا دایرکت بگه "برید ماه رو ببینید خیلی قشنگه" جیغ میکشم! 🤬🤫🤭


بعداگذاشت! (به درخواست دوستان⚘)

من؟!

مالاکیتی دعوتم کرده است که در چالش معرفی خود در ۴ جمله شرکت کنم و من این روزها، چیزی نیستم جز یک موجود غمگین دلتنگ که مجبور به زندگی در دنیای بی رحمی است که خدایش قشنگترین دلخوشی اش را از او گرفته و هر چقدر که گریه میکند، پس نمیدهد!

چه درونم تنهاست...

گاهی فکر میکنم خوش به حال آدمهای همیشه رسمی و جدی و خشک که هیچ وقت کسی از آنها انتظار لبخند و مهربانی و پرانرژی بودن ندارد و میتوانند غمهایشان را پشت چهره همیشه سردشان مخفی کنند و مجبور نیستند با دلی اندوهگین، لبخند بزنند و به زور، حوصله به خرج دهند تا کسی نفهمد چه آشوبی در آنهاست...


+ شاعر عنوان: سهراب

چند پاره (۳)

1. آخر الیاس هم شد اسم پسر؟! نه میشود الی صدایش کرد نه یاسی! به نظرتان الیاس نباید اسم دختر بود؟! آن وقت شما الیاس را که هر بخشش اسم یک دختر است، ول کرده اید؛ چسبیده اید به این که شارمین پسر است؟ 


2. به مهدی میگویم: «خاله چرا نمیری با کیان بازی کنی؟» با حالت استیصال جواب میدهد: «خاله از بس سوال میپرسه مخم ترکید.» کیان فورا با خنده میگوید: «من انقد سوال میپرسم همه دوستام مخاشون میترکه؛ بابامم که دعوام میکنه» :) بهش گفتم از این به بعد همه سوالهایش را بیاید از من بپرسد. کم کم دیگر دارد مخم میترکد!!! :)


۳. رفیق جان تلفنش را جواب نمیدهد. کمی بعد تماس میگیرد. رد تماس میزنم و خودم زنگ میزنم. جواب میدهد و میگوید: "پس چرا قطع میکنی؟" میگویم: " میخواستم خودم زنگ بزنم؛ بالاخره من دکترم! تو معلمی؛ گناه داری!" به عادت معمول، کمی این شوخی را ادامه میدهیم و بعد همین که میخواهم چیزی را بگویم که به خاطرش زنگ زده ام، شارژ تلفنم تمام میشود و رفیق جان زنگ میزند! آبروی هر چه دکتر است میرود! 😂🤦‍♀️


۴. حال امروزم؛ بدون شرح.

بازنگری

برایم جالب است که گاهی وقتی چیزی مینویسم، بعضی از دوستان، چیز دیگری از آن در می آورند. 

مینویسم ازدواج خییییلی مهم است ولی نه آن قدر که به خاطرش خودتان را بدبخت کنید! می آیند در اهمیت حیاتی ازدواج و ضرورت پرهیز از سختگیری میگویند! 

میگویم به نظرم باید طوری برای زندگیمان برنامه ریزی کنیم که باری روی دوش دیگران نباشیم و توقع نداشته باشیم دیگران در خدمتمان باشند و اگر از عهده کاری برنمی آییم قبولش نکنیم! می آیند از اهمیت درک کردن دیگران و کمک به همنوع و حق مطلق بچه داری و اشتغال همزمان مینویسند! 

داشتم به دلیل این موضوع فکر میکردم و فقط به یک نتیجه رسیدم: گاهی یک چیز آن قدر محکم به ذهن ما چسبیده است که هر چیزی را با آن میفهمیم. 

مثلا آن قدر ازدواج برایمان مهم است که اصلا نمی بینیم شارمین امیریان قبل از انتقاد از هول زدن برای ازدواج، به اهمیت اصل ازدواج اشاره کرده و بعد از آن هم نگفته تا میتوانید عیب و ایراد به فرد مقابلتان بچسبانید و در دام ازدواج نیفتید! بلکه فقط گفته اهمیت ازدواج را در حد خودش ببینید؛ نه کمتر نه بیشتر. 

اینها را نمیبینیم و ققط می چسبیم به آن قسمتی که گفته ازدواج را زیادی بزرگش نکنید و تازه آن را هم این طور ترجمه میکنیم: ازدواج چیز خیلی بیخودی است! و به خودمان میگوییم نگاه کن! شارمین امیریان با فلان مدرک تحصیلی و فلان موقعیت شغلی هنوز نمیفهمد که ازدواج خیلی مهم است؛ بگذار بروم از بند جهالت رهایش کنم!

این اتفاق در مورد پست قبل هم دقیقا به همین صورت افتاد: این حرف من که اگر کسی نمیتواند همزمان دو کار را انجام دهد یا قبولشان نکند یا دنبال راه حلی جز تحمیل خودش و کارهایش به دیگران باشد، این طور تفسیر شد که شارمین موقعیت دیگران را درک نمیکند و به دیگران حق نمیدهد هم کار کنند هم بچه داشته باشند!

انکار نمیکنم که خیلی از دوستان متوجه منظورم شدند. اما چیزی که باعث شد ذهنم درگیر این موضوع شود و دوباره (فراتر از پاسخهایم در کامنتها) در موردش بنویسم، این است که من به عادت همیشگی ام، در این ماجرا هم به فکر محک زدن خودم افتادم: 

دارم به این فکر میکنم که برای من چند بار اتفاق افتاده است که ذهنم طوری روی یک بعد از یک قضیه قفل شده باشد، که منظور اصلی طرف مقابلم را نگرفته باشم و فورا گارد بگیرم که تو گفتی فلان و بهمان و این درست نیست و آن درست نیست. 

چیزی یادم نمی آید. شاید حتی خودم هم متوجه نشده باشم که این کار را کرده ام. اما واقعا دلم میخواهد مصداقهایش را در خودم پیدا کنم و فراتر از آن، بتوانم حواسم را جمع کن تا دیگر تکرارش نکنم.


برند شارمین و شکست عشقی در بانک!😐

۱. عکس لباس زیرهایی را که در مغازه اش میفروشد در پیجش پست کرده زیرش هم نوشته است: شارمین؛ یکی از بهترین برندها!!! تا الان باید ثابت میکردم شارمین دختر است و پسر نیست! حالا چه کار کنم؟! 😶🤭


۲. از بانک زنگ زده اند که به مناسبت روز پزشک برایت هدیه گرفته ایم بیا ببر! میگویم من که پزشک نیستم. میگویند

  • ادامه مطلب

چند پاره (2)

۱. کیان ۵ ساله (از سری بچه های فامیل!😉) در میان انبوه سوالهای دقیق و فکورانه اش، به پلاکی که گردنم انداخته ام اشاره میکند و می پرسد: «این چیه؟» میگویم: «اینجا، روی این پلاک، نوشته شارمین.» کمی نگاه میکند و میرود با بچه ها بازی کند. یکی دو ساعت بعد، از وسط بازی، می آید طرفم و میپرسد: «هر وقت اسمتو یادت بره نگاه میکنی به این پلاک تا یادت بیاد؟» =/ طفلک در این دو ساعت داشته با خودش فکر میکرده آخر چه دلیلی دارد یک نفر اسم خودش را از گردنش آویزان کند و بالاخره این طوری مساله را حل کرده است. 💁‍♀️

چند پاره!

۱. کاش آن قدر بافرهنگ شویم که بپذیریم همان قدر که "طلاق، مبغوضترین حلال الهی است، ولی به هیچ وجه حرام نیست"، ازدواج هم سنت رسول ا... است ولی واجب نیست! البته اگر گزاره دوم را (جمله ای که در مورد ازدواج است) باور کنیم، گزینه اول (طلاق) خیلی هم اتفاق نمی افتد. نه این که بگویم بهترین راه کاهش آمار طلاق، ازدواج نکردن است. حرفم این است که وقتی تصورمان این نباشد که به هر قیمتی بااااااید ازدواج کنیم، چشمهایمان را بیشتر باز میکنیم و صرفا به خاطر این که ازدواج کرده باشیم یا دهان مردم را بسته باشیم یا با سایر دلایل بیهوده، ازدواج نمیکنیم و این یعنی افزایش احتمال انتخاب درست و کاهش احتمال طلاق.

  • ادامه مطلب

قاب دلخواه خانه من (بازی وبلاگی)

راستش را بخواهید، برای آدمی به خاطره بازی من، همه جای خانه ای که از لحظه تولد تا الان در آن نفس کشیده و خاطرات تلخ و شیرین خردسالی، کودکی، نوجوانی و جوانی اش را در آن تجربه کرده، قاب دلخواه است. به خاطر همین، من عکس جدیدی که به قصد شرکت در این بازی وبلاگی باشد نینداختم. فقط عکسهای اخیر را زیر و رو و یکی را انتخاب کردم که واقعا برایم دلچسب است و دلخوشیهای کوچکم را نشان می دهد:

84wy_۲۰۱۹۱۱۰۵_۲۲۲۳۲۵.jpg


+ اگر عکس باز نشد، اینجا را ببینید.

++ منبع بازی وبلاگی: بلاگردون

+++ بانوچه مرا دعوت کرد و من از ریحانه :) ، نیروانا ، مشتاق الیه  دعوت میکنم در این بازی شرکت کنند.

تناقض

ساختار وجودی من این طوری است که یک وقتهایی میروم ته ته ته چاه/ غار سکوت و تنهایی و اصلا حرفم نمی آید و اگر کسی بخواهد مرا از آن ته بیرون بکشد، به طور مستقیم یا غیرمستقیم، جرواجرش میکنم! 

در عوض، یک وقتهایی هم فقط باید یکریز حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم؛ حتی اگر حرفهایم تکراری، غیرمهم و روزمره باشد و هیچ ربطی به دغدغه هایم نداشته باشد.

و باید بگویم، هر دوی این حالات، غالباً به وقت غم اتفاق می افتند و هر کدام نوعی کنار آمدن با هیجانات منفی و یا تخلیه آنها هستند.

اما اخیرا فهمیده ام که یک حالت سومی هم در من فعال شده که این روزها گریبانگیرم است و نه میگذارد با غم کنار بیایم نه انرژیهای منفی را تخلیه کنم! 

حالت اخیر این است که به شدت حرفم می آید اما نمیتوانم و نمیخواهم از ته چاه / غار تنهایی ام بیرون بیایم. آن وقت، پژواک حرفهایی که از همان ته به زبان می آورم، فقط به گوش خودم میرسد.

و چقدر پژواک تنهایی و غم، تلخ و سهمگین است...

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan