۱. یکی از دوستهای صمیمی دوران راهنمایی، بعد از سالها بیخبری، مرا در اینستاگرام پیدا کرد، برایم پیام گذاشت و قرار شد زمانی مناسب، یکدیگر را ببینیم. در دوران نوجوانی، علایق مشترک زیادی داشتیم که ما را کنار هم نگه میداشت: فوتبال و آش رشتههایی که زنگ حرفهوفن به نیت پیروزی تیم ملی میپختیم، پرسپولیس و بحثهای شدیدمان با استقلالیها، برنامهی اکسیژن و استفادهی حرصدربیاور از تکیهکلامهایشان، شهاب حسینی که آن روزها سید شهابالدین حسینی بود و به زبان نوجوانهای امروز، کراش مشترکمان! اما حالا، دوست دوران راهنماییام، دست کم در ظاهر، آن قدر فرق کرده بود که مطمئناً اگر خودش پیام نداده بود که: "واااای شارمین! چه خوب که پیدات کردم. چه طوری دختر؟" هرگز نمیشناختمش.
۲. این ماه به خاطر "اخلاقمداری و وظیفهشناسیام😎" در وضعیت قرمز کرونایی، از نظر مالی، کلی ضرر کردم. و چهقدر سخت است در جامعهای که تنها وظیفهای که ملت و دولتش به نحو احسن از عهدهی آن برمیآیند، مقصر دانستن یکدیگر و فراموش کردن سهم خودشان است، به آن چیزی که فکر میکنی باید انجام دهی، متعهد باشی و بابتش ضرر بدهی!
۳. به هر رابطهای که من پایاندهندهاش بودهام فکر میکنم، میبینم یک نقطهی مشترک در آن هست: احساس یا اثبات عدم صداقت طرف مقابل، به نحوی غیرقابلتوجیه! منظورم از "هر" رابطه، واقعاً "هر" رابطهای است: رابطه فامیلی، رابطه دوستانه، رابطه کاری، رابطه علمی و...
۴. تنها راهی که اینروزها میتوانم مامان را مجبور کنم از اینجور حرفها نزند، مقابله به مثل است! میزنم وسط سفارشهایش و میگویم: "منم اگه مردم نه واسهم مراسم بگیرید نه گریه کنید. کسی رو جمع نکنیها! اعلامیه هم چاپ نکن. اصلاً فرض کنید از اول نبودهم." مامان هشدار میدهد که ساکت شوم! و میگوید حق ندارم از این حرفها بزنم. چون او تحمل یک داغ دیگر را ندارد. به او میگویم خودش هم حق ندارد از این حرفها بزند. چون من هم تحمل ندارم. به تلخی میخندیم و ترجیح میدهیم سکوت کنیم.
۵. خانم همسایه، از آنهایی است که جز دادن جواب سلام، هیچ ارتباط دیگری با همسایهها ندارد. روزهایی که نوههای همسایهها کوچه را روی سرشان میگذارند، خانم همسایه در را روی بچههایش قفل میکند و حتی شیون پسر کوچولویش هم باعث نمیشود تصمیمش را عوض کند. حالا دو هفتهای است که ما صبحها با صدای بچههای او، که از کوچه میآید بیدار میشویم و شبها با صدایشان میخوابیم! نمیدانم آن شیوهی تربیتی سفت و سخت،چهطور این قدر ناگهانی عوض شد که حالا از صبح تا شب، و حتی سر ظهر و در اوج گرما، بچههای کوچولویش، در کوچه برای خودشان میگردند، سروصدا راه میاندازند، کثیفکاری میکنند، پشت در خانهی تنها همسایه (جز خودشان) که بچهی کوچک دارد میایستند و با صدای بلند و به مدتی طولانی، اسم آن بچه را صدا میکنند تا به کوچه برود و هیچ کس جمعشان نمیکند!
۶. در تناقض عجیبی هستم؛ از یک طرف، به شدت احساس میکنم به بودن در رابطه نیازمندم و از طرف دیگر هر روز بیشتر از دیروز به آغوش این تنهایی که از آن در گریزم، پناه میبرم. طوری شده است که بیشتر وقتها، اگر دوستانم از من سراغی نگیرند، من هم مطلقاً کاری به کارشان ندارم و حتی گاهی تماسشان را بیپاسخ میگذارم. میدانم نیاز دارم کسی باشد که گاه و بیگاه طولانی و بیوقفه، حرف بزنیم. ولی هیچ پیشنهاد و حضوری را نمیپذیرم.
۷. داد زد: "دایی صبر کن سر راهت بیبی رو هم برسون." داییاش جواب داد: "بگو رفت." و ماشینش را روشن کرد تا برود. خانهی بیبیاش، همانجا سر کوچه بود و پیرزن، نمیتوانست آن چند قدم را برود. نوهاش هم حاضر نبود کمی، فقط کمی، معطل شود تا او را برساند. اینها خانوادهای هستند که ادعایشان در کمک به همنوع، حتی غریبهها، گوش فلک را کر کرده است!
۸. کتاب "مردی به نام اوه" برای من دقیقا مثل خود اوه بود: اولش کسالتآور و غیرجذاب... و بعد کم کم چنان قشنگ و دوستداشتنی شد که در پایان، حس کردم واقعاً مردی به نام اوه را از دست دادهام!
- پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰ , ۲۰:۱۹
- ادامه مطلب