صحنه اول:
همان طور که پاهایم راهشان را به سمت خیابان نظر کج میکردند، خیلی جدی و محکم برای خودم توضیح دادم که:
"این فقط یک پیادهروی معمولی و تماشای ویترین مغازهها است و قرار نیست خرید کنیم."
- يكشنبه ۱۵ اسفند ۰۰ , ۲۱:۰۶
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
صحنه اول:
همان طور که پاهایم راهشان را به سمت خیابان نظر کج میکردند، خیلی جدی و محکم برای خودم توضیح دادم که:
"این فقط یک پیادهروی معمولی و تماشای ویترین مغازهها است و قرار نیست خرید کنیم."
رویاهام ته کشیدن... دیگه فقط مونده خواستههام!
انتظار نداشتم بگوید معذرت میخواهم یا کارش را جبران کند. در شروع حرفهایم گفتم که فقط میخواهم گفته باشم چون دلم نمیخواهد دلخوریام روی روابطمان تاثیر بگذارد. حرفهایم را شنید. دلایلش را گفت. توضیح داد. یک جاهایی مقصر بودنش را پذیرفت. ولی قانع نشدم و بهش گفتم که حرفهایش را درک نمیکنم. در نهایت به توافق خاصی نرسیدیم. ولی من از این که سکوت نکردم و حرفهایم را قاطعانه گفتم حس خوبی گرفتم. اگر چند سال پیش بود، میریختم توی خودم و بعد ممکن بود یک جاهایی با گوشه و کنایه به رویش بیاورم
نمیدانم چه عادت زشتی است که چالشهای وبلاگ یاس ارغوانی را یک تغییری میدهم و مینویسم!
بعد ۱۴ سال، میگردید پیج کسی که شما رو نخواسته پیدا میکنید سعی میکنید سر حرف رو باهاش باز کنید؟! حالتون چه طوره؟؟؟؟😐
آدمای ۱۴ سال پیش الان آدمای جدید و متفاوتیان؛ دنبال چی میگردین واقعا؟! ۱۴ سال کافی نیست برای فراموشی؟!!!!
میخوام یه چالش بذارم به اسم "چالش دیدار"!🤪 تو این چالش هر کس دو تا پست before و after میذاره. تو پست بیفور از همه خوانندههای روشن و خاموش دعوت میکنه براش کامنت بذارن. بعد یه هفته، از بین کامنترها، به قید قرعه، با یه نفر قرار وبلاگی میذاره و میره میبینتش.😳 بعدشم که دیگه عکس دو نفرهشون تو پست افتر واسه این که کسی نتونه چالش رو دور بزنه!😐😐😐
یعنی در عرض یه هفته مرزهای بین دنیای مجازی و واقعی فرو میریزه😂
۲۱) درد من از کجا سرچشمه میگیره؟ چه اتفاقی باید بیفته تا حالم خوب بشه.
از آرمین.... باید بتونم بپذیرم که حتما حکمتی توش بوده؛ باید جلسات مشاورهم رو با موفقیت طی کنم؛ باید یه زمان خیلی طولانی بگذره...
همین الان بگم؛ من حالا حالا نامه دارم براتون بنویسما! این تازه شروع ماجراست!
شما هم دست به قلم بشید!
این روزها، پیشرفت تکنولوژی و فضاهای مجازی، دستنوشته رو محدود کرده به همون چهار خط مشقی که بچه دبستانیها، تو دفتر مشقشون مینویسن؛ تازه اگه بنویسن!
به همکارم که خبر داد دیشب بابا شده با ذوق گفتم: "عزززریزم"!!!😐
تصمیم دارم به سوالهای چالش ۳۰ روزهای که یاس ارغوانی تا روز پانزدهم آن را در وبلاگش قرار داده است، در ۳ روز پاسخ دهم!
خیلیها وقتی در موقعیت من قرار میگیرند، ناخودآگاهانه به سمت اشتباه میروند. راستش را بخواهید من هم شدیداً نیازمند نوع خاصی از اشتباه کردنم! و نمیدانم بگویم این که خودآگاهم نمیگذارد مرتکبش شوم و چیزی را که خیلیها در آینه نمیبینند، در خشت خام میبیند خوب است یا بد! باید بگویم حتی حوصلهی خطا کردن هم ندارم و ناچارم که نلغزم؛ در حالی که حریصانه به لغزش فکر میکنم!!!
هفته پیش هر روز به جز یکشنبه، کارگاه داشتم. بعضی روزهاش دو تا کارگاه پشت سر هم. تازه کلاسهای دانشگاه هم بود. خیلی خستگی داشت. کارگاه پنجشنبه اصلا به دلم ننشست. به شدت خسته بودم و سرزندگی همیشه رو نداشتم. شبش هم جنازه رسیدم خونه.