من از تو سپاسگزارم؛ به خاطر تک تک روزهای این بیست و یک سال و چهار و ماه و دوازده روزی که در زندگی ام حضور داشتی و باعث شدی عمیق ترین لایه های درونم، در دوست داشتنی عمیق و بی قید و شرط، شکوفا شود...
- جمعه ۱۴ آذر ۹۹ , ۰۰:۳۵
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
من از تو سپاسگزارم؛ به خاطر تک تک روزهای این بیست و یک سال و چهار و ماه و دوازده روزی که در زندگی ام حضور داشتی و باعث شدی عمیق ترین لایه های درونم، در دوست داشتنی عمیق و بی قید و شرط، شکوفا شود...
تنها بودم. اون لحظه حالم زیاد بد نبود. میشه گفت معمولی. اونم بعد از چند روز به هم ریختگی. از اتاق خودم رفتم تو هال تا برم آشپزخونه وضو بگیرم. تازه اذان مغرب رو گفته بود. دم هال، یه لحظه وایسادم نگا کردم به اونجایی که داداشم شب آخر خوابیده بود. چند لحظه همونجوری بی حرکت وایسادم و فقط نگا کردم. هیچی از ذهنم و دلم نمیگذشت. فقط نگا میکردم. یه دفعه رفتم نشستم همونجا. یه جوری که انگار پایین پاهاش نشستم. ذهنم فعال شد. داداشم اونجا بود. همونجا خوابیده بود. نخوابیده بود. آخه نفس نمیکشید. میدیدمش که اونجاست و ندارمش. نشستم همونجا و زار زدم. عکسش رو گذاشتم اونجایی که اون شب، بالشش بود. نگاش کردم و زار زدم. خم شدم روی بدن بی جونش و زار زدم. داد کشیدم. اما میدونید چیه؟ نمیتونستم اسمش رو به زبون بیارم. نمیتونستم صداش بزنم. دلم میخواست اسمشو داد بزنم. نمیتونستم. انگار از این که صداش بزنم و جواب نده میترسیدم. یه مدت طولانی نشستم همونجا و گریه و فریادم تموم نمیشد. شبیه روز خاکسپاری شده بودم؛ اون وقتی که هنوز آدمها حرفهایی نزده بودن که باعث شه نتونم اونجوری که میخوام گریه کنم. با این تفاوت که این دفعه حرف نمیتونستم بزنم. نمیتونستم صداش بزنم...
وقتی مامان و بابا اومدن، چند ساعت از اتاقم نیومدم بیرون تا قرمزی چشمام تموم بشه. حالم بهتر بود ولی. وقتی اومدم بیرون، همین که نشستم و شروع کردم باهاشون حرف بزنم، مامان گفت: دوباره این همه گریه کردی! به آینه نگاه کردم. چشمام معمولی بود. مامانها از کجا میفهمن؟!
+ حالم همین قدر متغیره. یه وقتا با انرژی، به کسی پیام میدم. وقتی جوابم رو داد، دیگه حوصله ندارم چیزی بگم! در عرض چند دقیقه حالم عوض میشه 🤦♀️ خودمو نمیفهمم...
+ اگه باز یهو حالم عوض نشه، دیگه کامنتها رو باز میذارم. ولی بیاید یه قراری با هم بذاریم: نه شما خودتون رو ملزم بدونید که حتما کامنت بذارید نه من خودمو ملزم میکنم که حتما جواب بدم! 😊
اوج گرفته ای و داری در سامانه مجازی، درس را بلند بلند برای دانشجوهایت توضیح میدهی که یک دفعه حس میکنی صدایی از اتاق کناری می آید: صدای یک هق هق فروخورده ی زنانه! میدانی مامان دارد گریه میکند و مجبوری خودت را در همان اوج نگه داری و همان طور با انگیزه تدریست را ادامه دهی و حتی از شوخی کردنت با دانشجوها کم نشود؛ در حالی که از درون داری میسوزی و همه حواست به صدای هق هق فروخورده اتاق کناری است
به طور اتفاقی، نامه پزشک قانونی را در ماشین بابا پیدا کردم و شروع کردم با ولع آن را بخوانم. عذاب کشیدم و خواندم. اشک ریختم و خواندم. مردم و زنده شدم و خواندن را متوقف نکردم. خط به خط، کلمه به کلمه پیش رفتم تا شاید لا به لای اون خطوط سیاه، که مثل طناب دور گردنم میپیچیدند و گلویم را میفشردند علت از دست دادن برادرم را بفهمم. مامان و بابا، هر دو سکوت کرده بودند. اما من از صدای نفسهای مامان گریه اش را میفهمیدم. خواندنم که تمام شد، پرسید: "چی نوشته؟" من کل آن یک صفحه A4 را در یک جمله خلاصه کردم: "همه چیزش رو نوشته طبیعی و جای ضرب و جرح و این چیزا دیده نشده" و خط آخر را هم گفتم: "علت فوت معلوم نیست و نمونه برای آزمایشگاه ارسال شده." و نگفتم که در مورد تک تک اعضای بدن، از شکافتن و باز کردن حرف زده است. فقط تصورش کردم. تصور برادرم که سرش را شکافته اند، سینه اش را، شکمش را....نگفتم نوشته است کمی غذا داخل معده وجود داشته و این همان غذایی بوده است که ظهر روز آخر، من پخته بودم و دو نفری سر سفره نشسته بودیم و او فقط چند قاشق برای خودش کشیده و خورده بود و بعد بشقابش را پر کرده و گفته بود: "آجی فک نمیکردم انقد خوشمزه شده باشه. به ظاهرش نمیومد. گفتم چند تا قاشق میخورم که تو ناراحت نشی. ولی دیدم خیلی خوشمزه س."
+ مهرداد عکسی را استوری کرده بود که دقیقا ده سال پیش در چنین روزی انداخته بودند. پسرها بالای کوه آتشگاه بودند، درست کنار آتشکده. داداشم هم بود. با لبخندی از ته دل و چشمهایی که برق شادی کودکانه در آن دیده میشد. چقدر حسرت دیدن دوباره آن ذوق و شوق کودکانه را در او داشتم. چقدر جنگیدم تا دوباره آن لبخند از ته دل را به او برگردانم. نشد. در نهایت چیزی که از او برایم ماند نه لبخندش بود و نه برق چشمهایش. فقط یک برگه بود که در آن توضیح داده چطور پزشک قانونی همه جای بدنش را با تیغ شکافته است و یک سنگ قبر سیاه که عکس روی آن را خودم کمتر از یک سال پیش، با ذوق و شوق فراوان از او گرفته بودم...
یک وقتهایی کسی را از دست میدهی که به جز دوست داشتنش، به او نیاز هم داری. اما باور کن از دست دادن کسی که فقط غرق دوست داشتنش هستی، سنگین تر و دردآورتر است. تو میتوانی نیازهایت را جور دیگری برطرف کنی یا حتی تحملشان کنی... اما دوست داشتن یک نفر، یک مورد استثنایی است که جایگزینی جز خودش ندارد...
+ اگر قرار بود بین "خوشحال بودن او" و "در کنار من بودنش" یکی را انتخاب کنم؛ بی هیچ تردید میگفتم خوشحال باشد حتی اگر هیچ وقت سراغی از من نگیرد. همه دنیایم، خوشحالی برادرم بود... هست... کاش جوری میفهمیدم خوشحال و راضی است...
درست یادم نیست دیشب قبل از خواب به چه فکر کردم؛ فقط میدانم اسم خدا از جایی دور دست در ذهنم رد شد؛ همین. اما نمیتوانم به یاد بیاورم که چطور بود. حتی همین الان که دارم اینها را مینویسم، کسی در درونم در برابر این اسم مقاومت میکند؛ دلش نمیخواهد از او بنویسم. اما دیشب باز هم خواب عجیبی دیدم. خواب بهشت را! باغی جادویی و بی اندازه زیبا و پرآرامش. من آنجا نبودم اما میدیدم و آنقدر از آن همه زیبایی شگفت زده شده بودم که انگار همه وجودم چشم شده بود برای تماشا. سیر نمیشدم و پر از هیجان بودم. و همانجا توی خواب، از ذهنم گذشت که بیخودی نیست که میگویند خدا از هر کاملی کاملتر و بی نقصتر است! الان نمیتوانم آن باغ را و بقیه جزئیات خوابم را به خاطر بیاورم. خواب قشنگی بود. اما باز هم آن قدر قدرتمند نبود که دلم را با کاملترین و بی نقصترین وجود، صاف کند. این که دیگر نمیتوانم دوستش داشته باشم، بیشتر کار دلم است نه عقلم. اما گاه و بیگاه، عقلم با دلم همدست میشود. از خواب که بیدار شدم گفتم شاید این خواب یک نشانه بود. بعد آن همه اتفاق را که در همه عمرم، مخصوصا در ۵_۶ سال اخیر، برچسب "نشانه" زده بودم، به یاد آوردم. آنها نشانه نبودند. من بی دلیل دلم را خوش میکردم. به هیچ چیز هیچ اعتباری نیست. در مورد قادر متعال کامل بی نقص، فقط میتوان سکوت کرد...
کاش میشد خودم را تا کنم و بگذارم بالای قفسه های نزدک به سقف انبار تا از قیل و قال این زندگی مرگبار رها شوم...
دو ماه پیش، چنین شبی، به این نیت خوابیدم که صبح بیدار شیم با هم بریم بیرون... من بیدار شدم... تو نه... تو بدقولی کردی... کاش منم مثل تو بدقولی کرده بودم...
بنشینی بالای سر دانه ای که در خاک نهفته است و مراقبت کنی تا جوانه بزند، رشد کند، قد بکشد؛ اما همین که به روزهای شکوفایی رسید، یک نفر آتشش بزند و تو نه با ریختن آب، که با دستهایت، دقیقا با تک تک انگشتهایت، برای خاموش کردن آتش تلاش کنی... انگشتهایت بسوزد، صورتت بسوزد، قلبت بسوزد و تو اصلا احساس نکنی. در عوض بیشتر و بیشتر و بیشتر برای خاموشی کامل آتش و نجات آن درخت کوچک تلاش کنی... بعد ناگهان باغبان بیاید و درختت را از ریشه دربیاورد...
دلم تنگ است برای خوشحال بودن... انگیزه داشتن... امیدوار بودن... سخت تلاش کردن... خوش بین بودن... دعا کردن... دلخوشی داشتن،... عشق ورزیدن... و همه چیزهای دیگری که من و دنیایم در آنها خلاصه میشدیم...
چهار ماه و نیم گذشته است؛ لباس نسبتاً رنگی خریده اند و رفته اند که همسرش را از عزا در بیاورند. در حالی که خودشان اکثراً هنوز سیاهپوشند. به من گفته اند: "شارمین تو هم بیاها!" و برای من "از عزا در آوردن" بی معناترین عبارت دنیا است. منی که این روزها، حتی وقتی کسی حالم را میپرسد، چشمهایم خیس میشود، چطور میتوانم کسی را از عزا دربیاورم. گریه تم مخفیانه اکثر لحظه هایم است. بارها و بارها، با چشمهای خیس، ایموجی لبخند گذاشته ام و حتی شوخی کرده ام و هیچ کس از آن طرف شبکه های اجتماعی، اشکم را ندیده است! اما چطور میتوانم از پشت این سنگر بیرون بروم و در جمعشان حاضر شوم و کسی را از عزا دربیاورم؟! در برابر اصرارهایشان برای رفتنم، فقط گفتم که حوصله ندارم. و نگفتم من اگر بیایم، دوباره در عزا فرو میبرمتان!
برای من باران یعنی تو...
یعنی روزهایی که ۲_۳ ساله بودی و من تو را روی دستهایم میخواباندم و در حیاط، زیر باران راه میرفتم. قطره های باران، صورت کوچکت را می بوسید، تو چشمهایت را تند و تند باز و بسته میکردی و میخندیدی و من از خنده های تو میخندیدم. حاضر نبودی بدون من به اتاق برگردی. به خاطر تو از باران میگذشتم...
یعنی تولد پنج سالگی ات وسط اردیبهشت و آن چتر کوچک صورتی که از همان اول جشن تولد، حدس زده بودی چه چیزی درون کادویش است و هی برمیداشتی، بررسی اش میکردی و دوباره سر جایش میگذاشتی... یعنی لبخند رضایتمندانه توی عکست با چتر باز بالای سرت... یعنی همه روزهایی که منتظر باران بودی تا از چترت استفاده کنی... یعنی قدم زدنهایمان زیر باران، در حیاط خانه، دست در دست هم، در حالی که زیر چترصورتی ات غرق خوشی بودی...
یعنی روزهای نوجوانی ات که هر چه اصرار میکردم حاضر نمیشدی روزهای بارانی برای رفتن به مدرسه از چتر من استفاده کنی؛ چون ممکن بود خود بخواهم جایی بروم... یعنی وقتهایی که هوا بارانی بودی و اصرار میکردی مرا تا ایستگاه تاکسی برسانی...
یعنی همین سالهای اخیر که زیر باران می باریدم و برای حل شدن غصه هایت دعا میکردم و نمیدانستم خیسی صورتم از باران است یا اشک، اما حضور خدایی را که فکر میکردم مهربان است و دعاهایم را میشنود را احساس میکردم و مطمئن بودم غمهای تو زیر باران تمام خواهد شد...
امروز اولین بارانِ بی تو بارید... و من دیگر هیچ کاری نداشتم که زیر باران انجام دهم؛ نه بغل کردن تو، نه گرفتن دستت، نه چتر را به دستت دادن، نه دعا کردن و اشک ریختن... من خیس شدن زیر باران را هم دیگر دوست ندارم...
+ لطفا دیگر برای من هیچ چیزی که در مورد خدا و مسائل مربوط به او باشد نه بفرستید نه بنویسید... دقیقا هیچ چیز...
این بار که پیجت را باز کردم، کسی دور و برم نبود تا وقتی با آخرین پستهایت به گریه می افتم، گوشی را از دستم بگیرد و از من بپرسد چه اصراری دارم که به خودم زجر بدهم! و من با اصرار و اهتمام تمام، به خودم زجر دادم و تک تک پستهایت را دوباره دیدم، دوباره خواندم و جهانم از گریه ات خیس باران شد... میدانی بیشترین زجر را کجا کشیدم؟ آنجا که نوشته بودی شبها با قهر نخوابید شاید صبح فردا یکی از شما از خواب بیدار نشوید! تو چرا این همه از "صبح از خواب بیدار نشدن" نوشته بودی؟! این عذابم میدهد... زجرم میدهد... دیوانه ام میکند... و تنها دلخوشی ام این است که آخرین شب زنده بودنت، برایم لبخند زدی... با محبت تمام نگاهم کردی و لبخند زدی... یک دلخوشی دیوانه کننده ی تلخ زجرآور...