۱. دیدن آرمین در خواب
۲. گذراندن وقت با خانواده، فامیل و دوستان
۳. تدریس
سه لذت برتر دنیای شما؟😏
- چهارشنبه ۱۷ دی ۹۹ , ۲۲:۵۷
There Is No End To My Childhood
۱. دیدن آرمین در خواب
۲. گذراندن وقت با خانواده، فامیل و دوستان
۳. تدریس
سه لذت برتر دنیای شما؟😏
مدت زمان: 4 دقیقه
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
+ فاضل نظری
صبوری را تمرین نمیکنم... دارم سعی میکنم تنطیمات روحم را طوری عوض کنم تا خود به خود صبور از آب دربیایم!
دایی محسن ناراحت بود. بهم گفت بیا برویم کمی استراحت کن. تو خیلی خسته ای! گفتم خسته نیستم. اصرار کرد. گفتم نه من باید پیش مامانم بمانم. مامانم به من احتیاج دارد. نگرانش هستم. قبول کرد و رفت. بیدار که شدم خوابم را به یاد می آوردم ولی اصلا در خاطرم نبود که دایی محسن دیگر پیشمان نیست. همین که یادم افتاد، از جا پریدم. چه خواب عجیبی بود!
۱. دلم میخواهد بنویسم؛ حتی اگر چیزهای بی اهمیت و الکی باشد. محتوا مهم نیست. مهم نوشتن است.
یعنی دیگه امشب کسی تو گروه یا دایرکت بگه "برید ماه رو ببینید خیلی قشنگه" جیغ میکشم! 🤬🤫🤭
بعداگذاشت! (به درخواست دوستان⚘)
فردا دقیقا شش ماه است که دایی جان را از دست داده ایم. چند روز بعد از رفتنش، یکی از عکسهایش را با یک بیت شعر غم انگیز، استاتوس کردم. آرمین ریپلای زده است که: "قربونت برم دایی جون... خیلی زود رفتی." الان که این پیامش را میبینم حرصم میگیرد. خودش موقع رفتن، نصف سن دایی جان را هم نداشت...😔
دارم در خودم میگردم دنبال همه آنچه که از دست داده ام. من دختری قوی بودم که برای به دست آوردن هر چیزی با همه وجودم تلاش میکردم و آن را به دست می آوردم. تلاشم همیشه با توکل همراه بود و این مرا قوی تر میکرد. اما مهمترین تلاش زندگی ام، آن طور که میخواستم با موفقیت همراه نبود و من فروریختم.
گفت چقدر آرامش داری. گفت تا حالا کسی رو به آرومی شما ندیدم. گفتم من شخصیتم این طوریه. آدم شلوغی نیستم. ولی به هر حال یه وقتهایی عصبانی میشم. گفت نه نمیتونه شخصیتت باشه؛ حتما تلاش کردی تا به این آرامش رسیدی. چند بار به زبونم اومد بگم که الان اوج تلاطم منه! از آرامشی که داشتم هیچی برام نمونده. نتونستم بگم.
الان دارم به این فکر میکنم اون آرامشه، شخصیتم نیست. من تو هر مرحله زندگیم که خدا پررنگ بوده آرامش داشتم. اون آرامشه خداست. خدا بود... یا شاید هم نه خود خدا... که عمق ایمانم بهش. چیزی که هنوزم دلم میخوادش ولی دیگه در اون حد نیستم...