There Is No End To My Childhood
مامان میگوید: «بفروشیم برویم.» جواب میدهم: «دلت میآید همه خاطرات داداشم را اینجا بگذاریم و برویم؟» میگوید: «هر روز و هر لحظه، میبینمش که اینجا دراز کشیده است و دیگر نفس نمیکشد.»