کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

حال من دست خودم نیست...

این چهل و یکمین پست آبان است! تصمیم داشتم شروع کنم خاطراتی را که از برادرم دارم، از تولد تا دو ماه پیش، بنویسم. هر لحظه و هر زمان، با هر چیزی خاطره ای از او برایم زنده میشود: 
_ اگه داداش بود حالا میگفت....
_ اگه داداش بود حالا فلان کار رو میکرد
_ به قول داداش...
_ میخوای مثل داداش فلان کار رو بکنیم؟
_ داداش این جور وقتا...
_ یادته اون روز که اینو گفتی داداش گفت ...
_ داداش عاشق این خوراکی بود...
_ اگه داداش بود فوری برام انجام داده بود..
_ داداش تو سن فلانی، فلان ویژگی رو داشت...
_ این شعره بود که داداش میخوندها...
و...
اینها جملاتی است که هر روز و هر شب، هر ساعت و دقیقه، چندین و چند بار تکرار میکنم یا دست کم به ذهنم میرسد. اما هنوز دلم برای نوشتن خاطراتش آماده نیست...
گاهی هم فکر میکنم برای گریز از این فضای غمزده و سیاه، بنشینم چیز متفاوتی در وبلاگم بنویسم: کارها و حرفهای بامزه خواهرزاده ها و برادرزاده، حواشی کلاسهای آنلاین، انفاقات جالب کلینیک و... اما دست و دلم به نوشتن نمیرود...
حتی گاهی به این فکر کنم که اگر نمیتوانم خوشحال باشم و اگر بر خلاف گذشته، هیچ انرژی مثبتی ندارم تا با کسانی که مرا میخوانند به اشتراک بگذارم، دست کم بهتر است سکوت کنم تا در شرایطی که هیچ دلی خوش نیست، غم بیشتری به آنها تزریق نکنم...
اما در نهایت، اتفاقی که می افتد این است که چیزی روی دلم سنگینی میکند، فکری خودش را به در و دیوار ذهنم میکوبد و ناگهان پستی منتشر میشود که دست خودم نیست...
به خودم حق میدهم که خوب نباشم ولی گاهی فکر میکنم حق ندارم این حال بد را این جا بنویسم و به شما انتقال دهم... و باز نمیتوانم ننویسم.. من با نوشتن نفس میکشم...
خودت باش
۲۸ آبان ۹۹ , ۲۲:۲۱

بنویس عزیز، تنها کاری که از دستم بر میاد خوندن و همدری با شماست...

از ته ته قلبم برات دعا کردم و می کنم...

خورشید
۲۷ آبان ۹۹ , ۲۳:۵۶

وچه نعمت بزرگی هست این نوشتن
و تنها کاری که از دست عاجزم برمیاد خوندن و افسوس بزرگی هست بابت اون همه عشق خالصانه تون بهم دیگه
و تو چقدرررررر خوشبختی که چند سال چشیدی طعم ناب یه برادر مهربون را
شارمین عزیز من تسلیت گفتن بلد نیستم ولی خواهش کردن را بلدم یه جوری غصه بخور که اون یکسره دلواپس دل پر از غصه تو نباشه
برات بی نهایت صبر آرزو میکنم 

لویی ..
۲۷ آبان ۹۹ , ۲۳:۱۳

یکی از سختی‌های این دو ماه این بود که می‌دیدی کاری از دست برنمی‌یاد که بتونه (ولو اندک) مرهم و تسکینی باشه برای رنج بزرگی که یکی از بهترین دوستانت داره تحمل می‌کنه.

اما اینطور به خودم تلقین می‌کردم که همین نوشتن‌ها و برون‌ریزیِ درد به گذر از این شرایط کمک می‌کنه.

پس مسئله مهم تاثیر این نوشته‌ها رو شما و شرایط این روزهاتون هست و نه برداشت یا نوع انتظار خواننده‌های وبلاگ.

پاسخ :

میدونم هر کاری از دستتون براومد انجام دادید. مرسی از لطفتون🌷🌷🌷
صخره نورد
۲۷ آبان ۹۹ , ۲۲:۲۲

ناراحتم که کاری ازم برنمیاد برای آروم کردن دلتون، اگر نوشتن دلتون رو آروم میکنه، حتما بنویسید. نوشتن شما حتی تسکینیه برای ناتوانی ما برای آروم کردن شما.

ضمن اینکه خواننده وبلاگ خودش انتخاب کرده که اینجا رو بخونه. یه ستاره که روشن میشه، میشه روش کلیلک کرد و خوند یا ازش گذشت. پس با آسودگی بنویسید.

پاسخ :

چقدر خوشحالم که همراههای خوب و مهربونی مثل شماها دارم.
امیدوارم همیشه حال دلت خوب خوب خوب باشه😘
زهرا طلائی
۲۷ آبان ۹۹ , ۱۷:۲۳

اگر نوشتن باعث تسکینه، بنویسید که آروم بشید. 

شاید خوندن این متن‌ها هم همدردی محسوب بشه. به هرحال خوندن و دعا برای آرامش‌ و صبر شما تنها کاریه که از ما برمیاد.

 

پاسخ :

من واقعا به این دعاها نیاز دارم و ممنونم ازتون 🌷🌷🌷
یاسی ترین
۲۷ آبان ۹۹ , ۱۶:۳۸

نوشتن از بهترین راه‌های آروم شدنه :)

هر کس هم این اختیار رو داره که بخونه یا نخونه

امیدوارم هرچه زودتر بهتر باشی...

پاسخ :

ممنون عزیزم 🌺🌺🌺
نیــ روانا
۲۷ آبان ۹۹ , ۱۳:۲۲

همینا رو هم ننویسی که ما دق می کنیم از غصه تو دختر

فکر میکنی به ما ربطی نداره؟ فکر میکنی ما سوگوار نیستیم؟ شریک غمت نیستیم؟

ی عالمه روز خوندیمت و با شادیات شاد بودیم

مگه میشه با غمت غمگین نباشیم

همین که حست رو باهامون سهیم میشی  و اینجا رو انتخاب میکنی برای نوشتن بزرگ‌ترین لطف تو هست به ما ...

 

پاسخ :

هنوزم کامنتهای تو برام حکم مُسکن دارند نیروانا... نمیدونم چی تو واژه هات و وجودت هست که انقدر کامنتهات به دل میشینه. ممنونم که هستی😘
یاقوت
۲۷ آبان ۹۹ , ۱۲:۴۰

باور کن هر کی خوشش نیاد نمیاد بخونه .. مجبورش که نکردی عزیزم

پاسخ :

⚘⚘⚘
بانوچـه ⠀
۲۷ آبان ۹۹ , ۱۱:۰۵

حالا که اینقدر به نوشتن نیاز داری به ما فکر نکن. روزی که مادرم فوت کرد همین نوشتن باعث میشد کمی آروم بگیرم. هر چند منم مثل شما فکر میکردم مخاطبینم چه گناهی دارن که اون غمنامه ها رو بخونن؟ اما چاره ای نداشتم.

پاسخ :

خدا رحمتشون کنه...
منم چاره ای ندارم... هر بار تصمیم میگیرم دیگه ننویسم، نهایتا یک روز میتونم.
زینب
۲۷ آبان ۹۹ , ۰۹:۰۳

خانم شارمین عزیز سلام

اینجا خونه خودتونه و ماها که میخونیم مهمون.مطمئناا تصمیم گیرنده شمایین.پس هر کاری که ذره ای آرامتون میکنه انجام بدین...

ما بجز همدلی کاری ازمون ساخته نیست.

پاسخ :

سلام زینب جان.
ممنون از همدلیتون🌺🌺🌺
حامد سپهر
۲۷ آبان ۹۹ , ۰۸:۳۴

وقتی میشه حتی از دل اتفاقات ناخوشایند یه مطلبی رو یاد گرفت چرا نباید اینکارو بکنیم هم شما و هم ما شاید تجربه‌های متفاوتی تو زندگی داشتیم و خواهیم داشت ولی تجربه‌ی از دست دادن عزیزترین کس زندگیمون شاید کمتر تو زندگی اتفاق میوفته چرا یاد نگیریم چطور باهاش روبرو بشیم چطور مدیریتش کنیم یا چطور بپذیریمش

درسته پستهای این مدت تلخ بوده و ما هم همراه شما ناراحت شدیم ولی همین نوشتن باعث میشه پذیرفتن این غم برای شما راحتتر بشه و ما هم متوجه بشیم که این موقعیتها تو زندگی ناگزیر و ناگریزن

ایشالا حال دلتون خوب بشه

پاسخ :

چه نگاه جالبی 👍
ان شالله خودتون و همه عزیزانتون طول عمر همراه با سلامتی و دل خوش داشته باشید.
آریانه
۲۷ آبان ۹۹ , ۰۳:۲۹

وقتی بخوام کسی بفهمه ناراحتم،تمام تلاشمو میکنم تا نشون بدم ناراحتم!شاید غمم کم نشه،ولی حرف هایی که تو مغزم رژه میرن کم میشن،و عمیقا بهتون حق میدم و حتی تشویق میکنم که بنویسید،تا هر زمانی که دلتون میخواد و خودتون حس میکنید تغییری ایجاد شده تو حالتون...

پاسخ :

برای من نوشتن باعث میشه چیزهایی که ذهنم سانسور میکنه، به خودآگاهم برگرده و حسابی گریه کنم و با این که گاهی حتی حالم بدتر هم میشه، ولی دوست دارم این حالتها رو... چون احساس میکنم بهش نزدیکتر میشم... بیشتر حضورش رو احساس میکنم.

مرسی عزیز دلم
نگار
۲۷ آبان ۹۹ , ۰۱:۵۱

بنویس عزیزِ ما..

پاسخ :

فداتون
هـی وا
۲۶ آبان ۹۹ , ۲۲:۵۷

ان شاءالله زودتر آرام بشید...

پاسخ :

ممنونم 🌺
هوپ ...
۲۶ آبان ۹۹ , ۲۱:۲۷

مگه دعوتنامه فرستادی برامون؟ 

وبلاگ خودته عزیزم. هر کسی روشی برای سوگواری داره. عیبی نداره اگه حالت خوش نیست.

پاسخ :

خیلی خوبی هوپ 😘
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan