یه جور عجیبی همه چی منو یادش میندازه. حتی بهتاش پایتخت ۵ که تنها شباهتش به آرمین قدبلند بودنشه... اینجوریه که با سریال طنز هم بغض میکنم و اشک تو چشمام حلقه میرنه 😔
- چهارشنبه ۸ بهمن ۹۹ , ۲۱:۳۰
- |
There Is No End To My Childhood
یه جور عجیبی همه چی منو یادش میندازه. حتی بهتاش پایتخت ۵ که تنها شباهتش به آرمین قدبلند بودنشه... اینجوریه که با سریال طنز هم بغض میکنم و اشک تو چشمام حلقه میرنه 😔
وقتی دوستت دارم، دنیا قشنگتر است؛ حتی اگر برای همیشه ترکم کرده باشی...
۱. اگه خود خدا منو برداره ببره اونجایی که تو هستی و بگه: "خودت ببین چقدر خوشحاله... ببین چقدر بهش خوش میگذره... ببین از همه چی راضیه... ببین اصلا ناراحتی نداره... ببین چه جوری هواشو دارم..." من جواب میدم: " مرسی که انقد خدایانه مهربونی! حالا میشه بِدی ببرمش؟!"
با تشکر از راهنمایی دوستان! من هم بالاخره با استفاده از لپ تاپ موفق به خرید کتاب شدم. ولی لعنتیها چقدر گران هستند! آدم چهار تا کتاب می اندازد داخل سبد و بعد باید پول خون بابای ناشر و نویسنده و تصویرگر و برگزارکننده نمایشگاه و.... را پرداخت کند. کتابهای چاپ سالهای قبل را هم که ارزانتر است، صرفا به صورت دکوری در سایت گذاشته اند و اصلا قابلیت خرید ندارد 😐
من بعد از انتخاب کتاب، وقتی میخوام تایید نهایی و پرداخت رو انجام بدم، سایت مثل خنگها زل میزنه تو چشمام و هیچ کاری نمیکنه! نمیفهمه میخوام براش پول🤑 بریزم!!!!
دو شب پیش من و نوشین و بابا، هر سه با هم خواب آرمین را دیدیم!
1. فاصله سنی آرمین با اولین خواهرزاده ها (سپهر و نرجس) حدودا شش سال بود. آرمین از این که در این سن کم دایی شده بود به خودش می بالید و به دوستانش فخر میفروخت؛ طوری که آنها به خواهرهایشان غر میزدند که چرا شوهر نمیکنند و بچه نمی آورند! آرمین و سپهر و نرجس، یک گروه خرابکار با رهبری آرمین بودند و هر سه به شدت یکدیگر را دوست داشتند و روی حرف آرمین هم حرف نمیزدند!
دفترچه بیمه و برگه دستور پزشک را گذاشتم روی میز متصدی پذیرش و زل زدم بهش!
همان طور که دفترچه را نگاه میکرد پرسید: «مجردی؟»
گفتم: «بله».
_ «شناسنامه همراهته؟»
_ «نه.»
_ «پس من از کجا بدونم مجردی؟ چرا شناسنامه نیاوردی؟»!!!
چرایی اش را یادم نیست. همین قدر میدانم که به یک دلیل خوشایند، آرمین پیشنهاد داد با هم برویم مسجد. شب بود. مثل وقتهایی که قدم زنان به سمت پارک میرفتیم، راه افتادیم سمت مسجد جامع. همین که از کوچه خارج شدیم سگی را دیدیم که از سمت خیابان به طرفمان میدود. ارمین دستم را گرفت و دویدیم. بعد پیچیدیم در کوچه ای دیگر. آنجا هم سگ بود. در سایه دیوار خرابه ای مخفی شدیم. از ترس، چسبیده بودم به آرمین. پسرک سربازی از کنارمان رد شد و سگ افتاد دنبالش.
بعد از ۴ ماه، برای اولین بار نشستم یکی دو تا از فیلمهای آرمین را نگاه کردم و به شدت اشک ریختم. فیلمها خیلی معمولی بودند. مثلا آرمین داشت برای مامان چیزی را تعریف میکرد یا نشسته بود در جمع خواهرها و خواهرزاده ها و با هم شوخی میکردند. و من چقدر حسرت خوردم که فیلمهای بیشتری از او نگرفته بودم. چقدر دلم میخواهد یک فیلم ۳_۴ ساعته ی کاملا روزمره از آرمین داشتم و می نشستم به تماشا... چقدر دلم میخواهد یک نفر از من و آرمین فیلم گرفته بود و حالا نگاه میکردم...
از آخرین باری که دیدمت، درست چهار ماه گذشته است...
روی تخت بیمارستانم و یک سرم با محتویات سرخ پررنگ دارد قطره قطره وارد بدنم میشود. آزمایش دو هفته قبلم نشان میدهد که به شدت کم خونی دارم و حالا نمیدانم این خون چه کسی است که به من تزریق میکنند. سارا پشت تلفن میگوید: "خاله شاید خون یک مرد گنده سبیلو باشد!" میگویم: "نخیر عزیزم. خون یک دختر موبلند خوشگل است."
۱. یکی از دوستانم که هیچ وقت آرمین را ندیده بود، خوابش را دیده و آرمین بهش گفته است به آبجی گلم سلام برسان. نمیدانید چه حسی پیدا کردم با شنیدن این جمله که عین جملات خودش بود! در یک لحظه خندیدم و اشک از چشمهایم سرازیر شد. هنوز هم با یادآوری این جمله دلم لبریز از خوشی میشود.
یادتان هست پارسال روز تولدم (۲۰تیر) صندلی داغ داشتم؟ امسال هم میخواستم که داشته باشم. ولی همان طور که در جریان هستید، تابستان، چنان داغهایی بر دلم گذاشت که دیگر جایی برای صندلی داغ نماند!
امروز دقیقا شش ماه از تولدم میگذرد و من در نیمه سن فعلی ام، تصمیم گرفتم برای عوض شدن حال و هوای هنوز غمگین وبم، یک صندلی بگذارم وسط و بنشینم رویش و به شما ۲۴ ساعت وقت بدهم تا هر سوالی دارید (اگر بیش از حد شخصی نباشد) بپرسید و جوابتان را بدهم. البته در بیستمین روز زمستان، صندلی یخ، گزینه مناسبتری است و من روی آن مینشینم! 🤭
+ دلم میخواست به جای عنوان بنویسم: "مثلا ما چه سوالی ممکنه از تو داشته باشیم آخه؟! 😐" 🤭
من و آرمین هر دو عاشق بستنی بودیم؛ یعنی تقریبا هیچ روزی نبود که یکی از ما دو نفر بستنی به دست به خانه نیاید یا با هم برای خوردن بستنی بیرون نرویم یا در فریزر بستنی نداشته باشیم. همه اینها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان نمیشناخت. ما در هر صورت بستنی میخوردیم و کیف میکردیم.