تنها بودم. اون لحظه حالم زیاد بد نبود. میشه گفت معمولی. اونم بعد از چند روز به هم ریختگی. از اتاق خودم رفتم تو هال تا برم آشپزخونه وضو بگیرم. تازه اذان مغرب رو گفته بود. دم هال، یه لحظه وایسادم نگا کردم به اونجایی که داداشم شب آخر خوابیده بود. چند لحظه همونجوری بی حرکت وایسادم و فقط نگا کردم. هیچی از ذهنم و دلم نمیگذشت. فقط نگا میکردم. یه دفعه رفتم نشستم همونجا. یه جوری که انگار پایین پاهاش نشستم. ذهنم فعال شد. داداشم اونجا بود. همونجا خوابیده بود. نخوابیده بود. آخه نفس نمیکشید. میدیدمش که اونجاست و ندارمش. نشستم همونجا و زار زدم. عکسش رو گذاشتم اونجایی که اون شب، بالشش بود. نگاش کردم و زار زدم. خم شدم روی بدن بی جونش و زار زدم. داد کشیدم. اما میدونید چیه؟ نمیتونستم اسمش رو به زبون بیارم. نمیتونستم صداش بزنم. دلم میخواست اسمشو داد بزنم. نمیتونستم. انگار از این که صداش بزنم و جواب نده میترسیدم. یه مدت طولانی نشستم همونجا و گریه و فریادم تموم نمیشد. شبیه روز خاکسپاری شده بودم؛ اون وقتی که هنوز آدمها حرفهایی نزده بودن که باعث شه نتونم اونجوری که میخوام گریه کنم. با این تفاوت که این دفعه حرف نمیتونستم بزنم. نمیتونستم صداش بزنم...
وقتی مامان و بابا اومدن، چند ساعت از اتاقم نیومدم بیرون تا قرمزی چشمام تموم بشه. حالم بهتر بود ولی. وقتی اومدم بیرون، همین که نشستم و شروع کردم باهاشون حرف بزنم، مامان گفت: دوباره این همه گریه کردی! به آینه نگاه کردم. چشمام معمولی بود. مامانها از کجا میفهمن؟!
+ حالم همین قدر متغیره. یه وقتا با انرژی، به کسی پیام میدم. وقتی جوابم رو داد، دیگه حوصله ندارم چیزی بگم! در عرض چند دقیقه حالم عوض میشه 🤦♀️ خودمو نمیفهمم...
+ اگه باز یهو حالم عوض نشه، دیگه کامنتها رو باز میذارم. ولی بیاید یه قراری با هم بذاریم: نه شما خودتون رو ملزم بدونید که حتما کامنت بذارید نه من خودمو ملزم میکنم که حتما جواب بدم! 😊
- سه شنبه ۴ آذر ۹۹ , ۱۴:۰۵