کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید...

برای من باران یعنی تو...

یعنی روزهایی که ۲_۳ ساله بودی و من تو را روی دستهایم میخواباندم و در حیاط، زیر باران راه میرفتم. قطره های باران، صورت کوچکت را می بوسید، تو چشمهایت را تند و تند باز و بسته میکردی و میخندیدی و من از خنده های تو میخندیدم. حاضر نبودی بدون من به اتاق برگردی. به خاطر تو از باران میگذشتم...

یعنی تولد پنج سالگی ات وسط اردیبهشت و آن چتر کوچک صورتی که از همان اول جشن تولد، حدس زده بودی چه چیزی درون کادویش است و هی برمیداشتی، بررسی اش میکردی و دوباره سر جایش میگذاشتی... یعنی لبخند رضایتمندانه توی عکست با چتر باز بالای سرت... یعنی همه روزهایی که منتظر باران بودی تا از چترت استفاده کنی... یعنی قدم زدنهایمان زیر باران، در حیاط خانه، دست در دست هم، در حالی که زیر چترصورتی ات غرق خوشی بودی...

یعنی روزهای نوجوانی ات که هر چه اصرار میکردم حاضر نمیشدی روزهای بارانی برای رفتن به مدرسه از چتر من استفاده کنی؛ چون ممکن بود خود بخواهم جایی بروم... یعنی وقتهایی که هوا بارانی بودی و اصرار میکردی مرا تا ایستگاه تاکسی برسانی...

یعنی همین سالهای اخیر که زیر باران می باریدم و برای حل شدن غصه هایت دعا میکردم و نمیدانستم خیسی صورتم از باران است یا اشک، اما حضور خدایی را که فکر میکردم مهربان است و دعاهایم را میشنود را احساس میکردم و مطمئن بودم غمهای تو زیر باران تمام خواهد شد...



امروز اولین بارانِ بی تو بارید... و من دیگر هیچ کاری نداشتم که زیر باران انجام دهم؛ نه بغل کردن تو، نه گرفتن دستت، نه چتر را به دستت دادن، نه دعا کردن و اشک ریختن... من خیس شدن زیر باران را هم دیگر دوست ندارم...




+ لطفا دیگر برای من هیچ چیزی که در مورد خدا و مسائل مربوط به او  باشد نه بفرستید نه بنویسید... دقیقا هیچ چیز... 

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan