من از تو سپاسگزارم؛ به خاطر تک تک روزهای این بیست و یک سال و چهار و ماه و دوازده روزی که در زندگی ام حضور داشتی و باعث شدی عمیق ترین لایه های درونم، در دوست داشتنی عمیق و بی قید و شرط، شکوفا شود... تو، آن موجود کوچک معصومی بودی که درست وسط اردیبهشت، زندگی مرا بهشتی کردی و به آن رنگی تازه پاشیدی. من همیشه برای بخشیدن عشقی بی پایان، به دنیای معصوم و مهربان تو، جنگیدم. من برای تو تمام هستی ام را وسط گذاشتم؛ من بی نهایت... بی نهایت... بی نهایت... دوستت داشتم و دارم و مطمئنم حتی اگر روزی عاشق شوم، هرگز با محبتی که به تو داشتم برابری نمیکند... پسر کوچولوی دوست داشتنی ام! در میان بستری از گلهای رز و نیلوفر، آرام و بی دغدغه بخواب و خیالت راحت باشد که خواهرت هنوز لبریز از تو است و برای آرامشت، از هیچ کاری دریغ نمیکند... آرام بخواب قشنگ دوست داشتنی ام! من هنوز کنار گهواره ات نشسته ام و طوری تکانش میدهم که خوابت را آشفته نکنم. برایت قشنگترین لالایی دنیا را میخوانم. آرام بخواب قلب زندگی ام! هرگز نمیگذارم دیوهای توی قصه ها، به اتاق کوچک تو راه پیدا کنند. خانه ات را پر از پریان مهربانی خواهم کرد که عاشق رنگین کمان نورانی قلب تو هستند. تو قشنگترین هدیه خدا به من بودی. اما زانوانم ضعیفتر از آن بود که بتوانی آسوده سر روی آن بگذاری. حالا در آغوش خدا بخواب پسر کوچولوی قشنگم! من جز این که دلم برایت تنگ میشود، نگران هیچ چیز نیستم. تو اما نگران دلتنگیهایم نباش. من دستهایت را، به دستهای یاس پیوند میزنم...
- جمعه ۱۴ آذر ۹۹ , ۰۰:۳۵
- ادامه مطلب