الف) قسمتی از کتاب «من پیش از تو»:
1. - باید بگویم همه دخترها برای خوشامد مردها لباس نمیپوشند.
+ حرف مفت است!
- شنبه ۶ شهریور ۰۰ , ۲۰:۴۳
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
الف) قسمتی از کتاب «من پیش از تو»:
1. - باید بگویم همه دخترها برای خوشامد مردها لباس نمیپوشند.
+ حرف مفت است!
پنجشنبه صبح، کلاس آنلاینم را به خاطر سرگیجه و حالت تهوع وحشتناکی که داشتم تعطیل کردم. این دو روزه، مدام پسرهای کلاس پیام میدهند و حالم را میپرسند و برایم نسخه تجویز میکنند! اما دخترها تا این لحظه هیچ واکنشی نشان ندادهاند! 😂
غزل سپید آمده بود خانهمان.😍 در هال ایستاده بود و خواهرهایم آنجا داشتند اسم_فامیل بازی میکردند. تصمیم گرفتم غزل را به اتاق خودم ببرم تا معذب نباشد.😌 اما او بدون تعارف، چادرش را برداشت و از جالباسی آویزان کرد. بعد نشست با نوشین اسم_ فامیل کند.😳
بخشهایی از کتاب سهشنبهها با موری، که شکل باورها و تجربههای من بود و مرا تحت تاثیر قرار داد:
1. فرهنگ ما سببی نیست تا مردم حالشان خوب شود. باید به اندازه کافی قوی باشی که اگر تشخیص دادی فرهنگ به وظایفش عمل نمیکند، خریدار متاع آن نباشی.
۱. یکی از دوستهای صمیمی دوران راهنمایی، بعد از سالها بیخبری، مرا در اینستاگرام پیدا کرد، برایم پیام گذاشت و قرار شد زمانی مناسب، یکدیگر را ببینیم. در دوران نوجوانی، علایق مشترک زیادی داشتیم که ما را کنار هم نگه میداشت: فوتبال و آش رشتههایی که زنگ حرفهوفن به نیت پیروزی تیم ملی میپختیم، پرسپولیس و بحثهای شدیدمان با استقلالیها، برنامهی اکسیژن و استفادهی حرصدربیاور از تکیهکلامهایشان، شهاب حسینی که آن روزها سید شهابالدین حسینی بود و به زبان نوجوانهای امروز، کراش مشترکمان! اما حالا، دوست دوران راهنماییام، دست کم در ظاهر، آن قدر فرق کرده بود که مطمئناً اگر خودش پیام نداده بود که: "واااای شارمین! چه خوب که پیدات کردم. چه طوری دختر؟" هرگز نمیشناختمش.
صبحانهام را با انیمیشن «سارا و اردک» خوردم که از شبکه پویا در حال پخش بود و بسی شگفتی در من ایجاد کرد. یک انیمیشن خردسالانه چند دقیقهای با طراحی به شدت ساده ولی جذاب برای مخاطبش (و البته من!).
سال ۹۰ و ۹۱ من و مرجان و زهره کلاس زبان خصوصی میرفتیم. ما سه دختر همسن و به شدت درسخوان بودیم که به تازگی مدرک ارشدمان را از دانشگاه اصفهان گرفته بودیم و قرار بود در آزمون ورودی دکتری ۹۱ شرکت کنیم. استادمان هم در همهی این ویژگیها با ما مشترک بود جز دختر بودن! شاید همین وجوه اشتراک باعث میشد در کلاس، به هر چهار نفرمان کلی خوش بگذرد و اتفاقهای خندهدار بیفتد. مثلاً:
آمبولانسی که جلوی خانهی همسایه توقف کرده بود مرا به گریه انداخت؛ آن هم بعد از دو سه هفتهای که حالم خوب بود...
همانطور که شاید بدانید، من در دو دانشگاه تدریس میکنم؛ مثلاً فرض کنید اسم یکی از دانشگاهها الف است و دیگری ب.
داشتم میرفتم کلینیک. از کنار چند تا دختربچه رد شدم که زیرانداز انداخته بودند و توی کوچه نشسته بودند بازی میکردند.
همین که رد شدم یکیشان داد زد: "آهای! دختر خانم!" 😐 میدانستم با من است ولی به روی خودم نیاوردم.
یکی دیگرشان مثلاً یواشکی گفت: "خره! این خانومه!" بعد همگی زدند زیر خنده! 😐😂
با خودم فکر کردم: "چه کاریه تو این وضعیت قرمز پا شم برم خیابون فلان، برای خرید یه بسته. میشینم خونه سفارش میدم برام بفرستن در مرکز." و بعد از یک سرچ کوچک، سفارشم را ثبت نموده و نشستم به در نگاه کردم!
در کمال تاسف و تاثر، دوباره شرایطی پیش آمده است که مجبورم منشیام را عوض کنم. راستش را بخواهید یک زمانی وقتی یکی از دوستان در وبلاگش از دست منشیها نالید و کامنترها همراهیاش کردند، با خودم گفتم: «بلد نیستید چه طور منشیداری کنید!» ولی حالا به این نتیجه رسیدم که یا منشیداری واقعاً معضل بزرگی است یا خودم هم منشیداری بلد نیستم!