آمبولانسی که جلوی خانهی همسایه توقف کرده بود مرا به گریه انداخت؛ آن هم بعد از دو سه هفتهای که حالم خوب بود...
قصهی من و سوگ، شده است قصهی کسی که در یک دست، یک سینی پر از فنجانهای چینی دارد و با دست دیگرش، چرخ زندگیاش را میچرخاند! گاهی چرخاندن چرخ زندگی با یک دست، برایش سخت میشود ولی گاهی چنان به آن عادت میکند که اصلاً انگار با همین یک دست به دنیا آمده است!
اما امان از زمانی که به در یا دیواری بخورد یا کسی به او تنه بزند و فقط یکی از فنجانهای داخل سینی روی زمین بیفتد! آن وقت تمام هوش و حواسش میرود پی همان یک فنجان و وقتی به خودش میآید که تمام فنجانهای زندگیاش را روی زمین ریخته، شکسته و دارد پای برهنه روی آنها راه میرود یا حتی غلت میزند!
این طور وقتها خیلی طول میکشد تا دوباره برخیزم، زخمهایم را ببندم، فنجانهای تازه در سینی بچینم و دوباره به زندگیام ادامه بدهم...
اما این بار نمیگذارم همهی فنجانهایم روی زمین بریزد...
- دوشنبه ۱۸ مرداد ۰۰ , ۲۱:۵۳
- ادامه مطلب