شاید کمی قدیمیترها یادشان باشد یک روز از خاطرات کودکیام نوشتم و گفتم یکی از بهترین اوقاتم روزهایی بود که در حالی که با پسر بنا در خاک و شن و... بازی میکردیم، خانهمان ساخته شد.
حالا آمدهام بنویسم مردی که آن روزها خانهای را ساخت که گوشه گوشهاش برایم پر از خاطرات خردسالی تا به حال است، امروز به خاطرهها پیوست!
پسر دایی مامان و بابا است و من امروز صبحم را با خبر آرام شدنش بعد از یک دوره بیماری سخت و ناشناخته (پزشکها نظر قطعی نداده بودند ولی گویا مشکوک به سرطان خون بوده است) و بستری چند ماهه در بیمارستان، شروع کردم.
میدانید؟ شاید اگر داغدیده نبودیم، فقط متاسف و ناراحت میشدیم. اما حالا مامان گریه افتاد و من بغضم کردهام و دربارهی رفتن کسی مینویسم که سالها است او را حتی ندیدهام. و بغضم وقتی سنگینتر شد که استوری دخترعمو را دیدم.
میدانم کمی پیچیده میشود، اما باید بگویم پسرداییِ مامان و بابا، برادرِ همسرِ دخترعمو است. دختر عمو خطاب به همسرش،فوت برادر را تسلیت گفته بود و من با فوت هر برادری، یک بار دیگر عزادار میشوم. همان طور که مهرداد، پسر دایی جان، با فوت هر پدری دوباره داغدار میشود و این را از استوریهایی که خطاب به پسر مرحوم گذاشته بود فهمیدم.
فقط نمیدانم حالا مادربزرگ چه حالی دارد که بعد از فرزند و نوه و همسرش، پسرِ برادرِ مرحومش را هم از دست داده است.
تابستان که دایی جان رفت، یکی دو ماه بعدش، مراسم اولین سالگرد خالهی مامان و بابا بود، خالهای که خیلی دوستش داشتیم. آرمین که رفت، مراسم چهلمش همزمان شد با مراسم ختم همسر یکی دیگر از خالههای مامان و بابا و حالا، مراسم چهلم بابابزرگ با مراسم هفتم پسردایی مامان و بابا همراه میشود.
و من به معنی واقعی کلمه، ظرفیتم برای شرکت در هر مراسم عزاداری تمام شده است. حتی یک هفته است که به مزار برادرم هم نرفتهام....
- چهارشنبه ۱۱ فروردين ۰۰ , ۱۰:۲۹
- ادامه مطلب