اتفاق خوبی که وقتی داستان خوب میخوانم می افتد این است که یک روایتگر داستانی در درونم خلق میشود و جزئیات روزانه زندگی در حال جریانم را به سبک نویسنده ای که در حال خواندن کتابش هستم، برای خواننده های خیالی خودم شرح میدهد و این، بدون این که ارتباط مرا با دنیای واقعی قطع کند و از من یک داستانپرداز تخیلی بسازد، باعث میشود تمام مدت، به قول جان دیوئی، در "اینجا و اکنون" زندگی کنم و روی ریزترین مسایل درون و بیرونم (فکرها و اتفاقها) متمرکز شوم.
اگرچه تجربه ای به شدت شبیه به تجارب دوران کودکی و نوجوانی ام است که یک کرم کتاب واقعی بودم، اما جنبه دلپذیرتری هم دارد: حالا برخلاف آن روزها، از این که با ادبیات نویسنده ای که در حال خواندنش هستم فکر میکنم، لذت میبرم و نگران این نیستم که این سبک، در کتابهای مشهور و محبوبی که قرار است وقتی بزرگ شدم بنویسم، منعکس شود و متهم به تقلید و نداشتن سبک بشوم!
دیشب "مامان و معنای زندگی" را قبل از نیمه شب تمام کردم و امروز از صبح دارم "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" را میخوانم و چقدر متاسفم که رمانهای بیشتری نخریدم!
امروز به شکل عجیبی حالم خوب است. شاید چون از صبح تا حالا، بدون هیچ دغدغه ای فقط دارم کتاب میخوانم و مثل قدیمها میتوانم یک کتاب حدودا ۴۰۰ صفحه ای را یک روزه تمام کنم! 😊
- دوشنبه ۲ فروردين ۰۰ , ۱۳:۵۹
- ادامه مطلب