صبوری را تمرین نمیکنم... دارم سعی میکنم تنطیمات روحم را طوری عوض کنم تا خود به خود صبور از آب دربیایم!
- يكشنبه ۱۴ دی ۹۹ , ۱۴:۵۴
- |
There Is No End To My Childhood
صبوری را تمرین نمیکنم... دارم سعی میکنم تنطیمات روحم را طوری عوض کنم تا خود به خود صبور از آب دربیایم!
دایی محسن ناراحت بود. بهم گفت بیا برویم کمی استراحت کن. تو خیلی خسته ای! گفتم خسته نیستم. اصرار کرد. گفتم نه من باید پیش مامانم بمانم. مامانم به من احتیاج دارد. نگرانش هستم. قبول کرد و رفت. بیدار که شدم خوابم را به یاد می آوردم ولی اصلا در خاطرم نبود که دایی محسن دیگر پیشمان نیست. همین که یادم افتاد، از جا پریدم. چه خواب عجیبی بود!
فردا دقیقا شش ماه است که دایی جان را از دست داده ایم. چند روز بعد از رفتنش، یکی از عکسهایش را با یک بیت شعر غم انگیز، استاتوس کردم. آرمین ریپلای زده است که: "قربونت برم دایی جون... خیلی زود رفتی." الان که این پیامش را میبینم حرصم میگیرد. خودش موقع رفتن، نصف سن دایی جان را هم نداشت...😔
دارم در خودم میگردم دنبال همه آنچه که از دست داده ام. من دختری قوی بودم که برای به دست آوردن هر چیزی با همه وجودم تلاش میکردم و آن را به دست می آوردم. تلاشم همیشه با توکل همراه بود و این مرا قوی تر میکرد. اما مهمترین تلاش زندگی ام، آن طور که میخواستم با موفقیت همراه نبود و من فروریختم.
من از تو سپاسگزارم؛ به خاطر تک تک روزهای این بیست و یک سال و چهار و ماه و دوازده روزی که در زندگی ام حضور داشتی و باعث شدی عمیق ترین لایه های درونم، در دوست داشتنی عمیق و بی قید و شرط، شکوفا شود...
تنها بودم. اون لحظه حالم زیاد بد نبود. میشه گفت معمولی. اونم بعد از چند روز به هم ریختگی. از اتاق خودم رفتم تو هال تا برم آشپزخونه وضو بگیرم. تازه اذان مغرب رو گفته بود. دم هال، یه لحظه وایسادم نگا کردم به اونجایی که داداشم شب آخر خوابیده بود. چند لحظه همونجوری بی حرکت وایسادم و فقط نگا کردم. هیچی از ذهنم و دلم نمیگذشت. فقط نگا میکردم. یه دفعه رفتم نشستم همونجا. یه جوری که انگار پایین پاهاش نشستم. ذهنم فعال شد. داداشم اونجا بود. همونجا خوابیده بود. نخوابیده بود. آخه نفس نمیکشید. میدیدمش که اونجاست و ندارمش. نشستم همونجا و زار زدم. عکسش رو گذاشتم اونجایی که اون شب، بالشش بود. نگاش کردم و زار زدم. خم شدم روی بدن بی جونش و زار زدم. داد کشیدم. اما میدونید چیه؟ نمیتونستم اسمش رو به زبون بیارم. نمیتونستم صداش بزنم. دلم میخواست اسمشو داد بزنم. نمیتونستم. انگار از این که صداش بزنم و جواب نده میترسیدم. یه مدت طولانی نشستم همونجا و گریه و فریادم تموم نمیشد. شبیه روز خاکسپاری شده بودم؛ اون وقتی که هنوز آدمها حرفهایی نزده بودن که باعث شه نتونم اونجوری که میخوام گریه کنم. با این تفاوت که این دفعه حرف نمیتونستم بزنم. نمیتونستم صداش بزنم...
وقتی مامان و بابا اومدن، چند ساعت از اتاقم نیومدم بیرون تا قرمزی چشمام تموم بشه. حالم بهتر بود ولی. وقتی اومدم بیرون، همین که نشستم و شروع کردم باهاشون حرف بزنم، مامان گفت: دوباره این همه گریه کردی! به آینه نگاه کردم. چشمام معمولی بود. مامانها از کجا میفهمن؟!
+ حالم همین قدر متغیره. یه وقتا با انرژی، به کسی پیام میدم. وقتی جوابم رو داد، دیگه حوصله ندارم چیزی بگم! در عرض چند دقیقه حالم عوض میشه 🤦♀️ خودمو نمیفهمم...
+ اگه باز یهو حالم عوض نشه، دیگه کامنتها رو باز میذارم. ولی بیاید یه قراری با هم بذاریم: نه شما خودتون رو ملزم بدونید که حتما کامنت بذارید نه من خودمو ملزم میکنم که حتما جواب بدم! 😊
اوج گرفته ای و داری در سامانه مجازی، درس را بلند بلند برای دانشجوهایت توضیح میدهی که یک دفعه حس میکنی صدایی از اتاق کناری می آید: صدای یک هق هق فروخورده ی زنانه! میدانی مامان دارد گریه میکند و مجبوری خودت را در همان اوج نگه داری و همان طور با انگیزه تدریست را ادامه دهی و حتی از شوخی کردنت با دانشجوها کم نشود؛ در حالی که از درون داری میسوزی و همه حواست به صدای هق هق فروخورده اتاق کناری است
به طور اتفاقی، نامه پزشک قانونی را در ماشین بابا پیدا کردم و شروع کردم با ولع آن را بخوانم. عذاب کشیدم و خواندم. اشک ریختم و خواندم. مردم و زنده شدم و خواندن را متوقف نکردم. خط به خط، کلمه به کلمه پیش رفتم تا شاید لا به لای اون خطوط سیاه، که مثل طناب دور گردنم میپیچیدند و گلویم را میفشردند علت از دست دادن برادرم را بفهمم. مامان و بابا، هر دو سکوت کرده بودند. اما من از صدای نفسهای مامان گریه اش را میفهمیدم. خواندنم که تمام شد، پرسید: "چی نوشته؟" من کل آن یک صفحه A4 را در یک جمله خلاصه کردم: "همه چیزش رو نوشته طبیعی و جای ضرب و جرح و این چیزا دیده نشده" و خط آخر را هم گفتم: "علت فوت معلوم نیست و نمونه برای آزمایشگاه ارسال شده." و نگفتم که در مورد تک تک اعضای بدن، از شکافتن و باز کردن حرف زده است. فقط تصورش کردم. تصور برادرم که سرش را شکافته اند، سینه اش را، شکمش را....نگفتم نوشته است کمی غذا داخل معده وجود داشته و این همان غذایی بوده است که ظهر روز آخر، من پخته بودم و دو نفری سر سفره نشسته بودیم و او فقط چند قاشق برای خودش کشیده و خورده بود و بعد بشقابش را پر کرده و گفته بود: "آجی فک نمیکردم انقد خوشمزه شده باشه. به ظاهرش نمیومد. گفتم چند تا قاشق میخورم که تو ناراحت نشی. ولی دیدم خیلی خوشمزه س."
+ مهرداد عکسی را استوری کرده بود که دقیقا ده سال پیش در چنین روزی انداخته بودند. پسرها بالای کوه آتشگاه بودند، درست کنار آتشکده. داداشم هم بود. با لبخندی از ته دل و چشمهایی که برق شادی کودکانه در آن دیده میشد. چقدر حسرت دیدن دوباره آن ذوق و شوق کودکانه را در او داشتم. چقدر جنگیدم تا دوباره آن لبخند از ته دل را به او برگردانم. نشد. در نهایت چیزی که از او برایم ماند نه لبخندش بود و نه برق چشمهایش. فقط یک برگه بود که در آن توضیح داده چطور پزشک قانونی همه جای بدنش را با تیغ شکافته است و یک سنگ قبر سیاه که عکس روی آن را خودم کمتر از یک سال پیش، با ذوق و شوق فراوان از او گرفته بودم...
یک وقتهایی کسی را از دست میدهی که به جز دوست داشتنش، به او نیاز هم داری. اما باور کن از دست دادن کسی که فقط غرق دوست داشتنش هستی، سنگین تر و دردآورتر است. تو میتوانی نیازهایت را جور دیگری برطرف کنی یا حتی تحملشان کنی... اما دوست داشتن یک نفر، یک مورد استثنایی است که جایگزینی جز خودش ندارد...
+ اگر قرار بود بین "خوشحال بودن او" و "در کنار من بودنش" یکی را انتخاب کنم؛ بی هیچ تردید میگفتم خوشحال باشد حتی اگر هیچ وقت سراغی از من نگیرد. همه دنیایم، خوشحالی برادرم بود... هست... کاش جوری میفهمیدم خوشحال و راضی است...
درست یادم نیست دیشب قبل از خواب به چه فکر کردم؛ فقط میدانم اسم خدا از جایی دور دست در ذهنم رد شد؛ همین. اما نمیتوانم به یاد بیاورم که چطور بود. حتی همین الان که دارم اینها را مینویسم، کسی در درونم در برابر این اسم مقاومت میکند؛ دلش نمیخواهد از او بنویسم. اما دیشب باز هم خواب عجیبی دیدم. خواب بهشت را! باغی جادویی و بی اندازه زیبا و پرآرامش. من آنجا نبودم اما میدیدم و آنقدر از آن همه زیبایی شگفت زده شده بودم که انگار همه وجودم چشم شده بود برای تماشا. سیر نمیشدم و پر از هیجان بودم. و همانجا توی خواب، از ذهنم گذشت که بیخودی نیست که میگویند خدا از هر کاملی کاملتر و بی نقصتر است! الان نمیتوانم آن باغ را و بقیه جزئیات خوابم را به خاطر بیاورم. خواب قشنگی بود. اما باز هم آن قدر قدرتمند نبود که دلم را با کاملترین و بی نقصترین وجود، صاف کند. این که دیگر نمیتوانم دوستش داشته باشم، بیشتر کار دلم است نه عقلم. اما گاه و بیگاه، عقلم با دلم همدست میشود. از خواب که بیدار شدم گفتم شاید این خواب یک نشانه بود. بعد آن همه اتفاق را که در همه عمرم، مخصوصا در ۵_۶ سال اخیر، برچسب "نشانه" زده بودم، به یاد آوردم. آنها نشانه نبودند. من بی دلیل دلم را خوش میکردم. به هیچ چیز هیچ اعتباری نیست. در مورد قادر متعال کامل بی نقص، فقط میتوان سکوت کرد...
کاش میشد خودم را تا کنم و بگذارم بالای قفسه های نزدک به سقف انبار تا از قیل و قال این زندگی مرگبار رها شوم...
دو ماه پیش، چنین شبی، به این نیت خوابیدم که صبح بیدار شیم با هم بریم بیرون... من بیدار شدم... تو نه... تو بدقولی کردی... کاش منم مثل تو بدقولی کرده بودم...