کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

جایگزینی برای تو نیست

هر چه قدر هم خوابهای خوب ببینم، به چیزهای خوب فکر کنم و نشانه های خوب به دستم برسد، باز هم تو نیستی و دلتنگی ات هست...

اون قدر متغیرم که هیچ عنوانی برای خودم پیدا نمیکنم!

دیشب حضورش رو تو اتاقم حس میکردم؛ خیلی پررنگ و دوست داشتنی... حضور مادی نه... حس بودنش... حس خوشحال بودنش... حس با من بودنش... وقتی خوابم برد بازم بود. تو خوابم بود. از نوزادیش تا ۲۱ سالگیش... همه چیز خوب بود... حتی مشکلش رو هم جلوی چشم خودم حل کرد! صبح فهمیدم تو خواب مامان هم بوده...

امروز با خودم فکر میکردم انگار هنوزم داره باهامون زندگی میکنه. آرامشش رو حس میکنم... ولی بازم ته دلم یه غمی هست که تموم نمیشه...

رفتم تجربه های نزدیک به مرگ رو خوندم. همه ش از خودم میپرسیدم آیا مرگ واقعی هم همین طور اتفاق می افته؟ یعنی برادر منم اون احساس سبکی و شادی رو تجربه کرده و از تونل نور رد شده؟ یعنی یه لحظه از ذهنش نگذشته که پس مامان و بابام چی؟ خواهرام چی؟ داداشم چی؟ خواهرزاده هام چی؟! یعنی اون وقتی که من خم شده بودم روی بدن بی جونش و مث دیوونه ها باهاش حرف میزدم و تند و تند ازش سوال میپرسیدم، یه لحظه برنگشت پایین رو نگاه کنه منو ببینه، دلش بسوزه و بخواد برگرده؟ 

ولی اگه بدونم تجربه ش از مرگ انقد لطیف و آروم بوده راضی ام... اگه بدونم روحش در آرامشه راضی ام... اگه بدونم سختیهایی که به ناحق، اینجا کشید اونجا براش جبران میشه راضی ام... نه که دیگه غمگین نباشم؛ اما راحت تر میتونم باهاش کنار بیام... با خدا هم شاید... شاید راحت تر کنار بیام...

.

.

.

میدونید؟ اون جوری نیستم که فکر کنید لحظه به لحظه زندگیم رو دارم اشک میریزم و بی تابی میکنم... نه... دارم زندگیم رو میکنم... تدریسم رو دارم، مراجعهام رو میبینم، تلفن دوستام رو جواب میدم، تو پیج کاریم پست میذارم، حتی امشب موقع اشتراک گذاری پاسخ فالورام به سوالی که پرسیده بودم، از زبان طنز استفاده کردم... اما دلم یه جای دیگه س... یه چیز دیگه میگه.... انگار دارم از اون مرحله سوگ، که غم مثل یه چاقو توی قلب آدم فرورفته میرسم به اون مرحله ای که این چاقو تبدیل به یه بخش دردناکی از قلب میشه و یاد میگیری باهاش زندگی کنی...

هنوزم تو جمع فامیل نمیرم چون دلم نمیخواد بشنوم که در مورد داداشم حرف میزنن و غصه میخورن یا بخوان منو دلداری بدن... هنوزم دعوت دوستام برای دورهمی و بیرون رفتن رو رد میکنم... هنوزم به اندازه قبل شوخی نمیکنم... هنوزم شبها تو خلوت خودم اشک میریزم... هنوز همه فضای ذهنم مر از خیالشه... هنوزم جرات نمیکنم در کمدش رو باز کنم و وسایلش رو بردارم... هنوزم دلتنگشم و میخوام برگرده... هنوزم وقتی یه پسر لاغر قد بلند روی هوندای مشکی میبینم سرک میکشم ببینم خودش نیست؟... هنوزم قبل خاموش کردن لپتابم میشینم یه کم با عکسش که تصویرزمینمه و وسط یه عالمه گل شب بو بهم لبخند میزنه حرف میزنم... هنوزم یه وقتا قبل خواب، میایستم جلوی عکسش، روی سرپنجه بلند میشم و شونه ش رو میبوسم، آخه عکسش رو یه کم بالا چسبوندم تا حس کنم واقعا جلوم ایستاده و من فقط تا سر شونه هاشم...هنوزم از فکرش تا دیروقت خوابم نمیبره... هنوزم سر خاکش اونقدر گریه میکنم که تمام بدنم مور مور میشه، قلبم سنگینی میکنه و چشمام درد میگیره....

اما با همه اینها، حس میکنم حالم بهتره... حس میکنم اونم آرومه... حس میکنم یه انفاق خوبی تو راهه که مربوط به اونه...و اینا یه کم آرومترم میکنه... ولی بازم حضورش نیست... بازم دلتنگی و غصه هست...

ای ندانم چه خدایی...

نوشته بود: چه چیزی تو را در برابر خدایت مغرور ساخته است؟

من ولی فقط دلشکسته ام، نه مغرور و سرکش...

ای ندانم چه خدایی موهوم (2)

اگر خدایی که از آن حرف میزنید، همان قدر که شما میگویید خوب و حکیم و مهربان باشد، قطعا از من در این شرایط روحی افتضاح و با این حجم درد، نباید انتظار داشته باشد که دوستش داشته باشم! باید دست کم به اندازه دوستانی که میفهمند بیشتر وقتها حوصله هیچ کس و هیچ چیز را ندارم و در سکوت مهربانشان همراهی ام میکنند و فقط گاهی نشانه ای میفرستند تا بدانم حواسشان بهم هست و منتظرند کمی حالم بهتر و احساساتم تعدیل شود مرا بفهمد... و اگر این طور نباشد، قطعا خدایی که شما تعریفش را میکنید نیست و اگر این طور باشد، بدون شک خوشش نمی آید کسی پا روی هیجانات منفی من بگذارد و بخواهد قانعم کند که او خیلی خوب و دوست داشتنی است! پس لطفا نگران رابطه من و خدایتان نباشید و بگذارید خدایی که میگویید بی اندازه مهربان و حکیم است کار خودش را بکند و من هم کار خودم را... دست کم خودتان به خدایتان اطمینان داشته باشید!


+ هر چند میدانم حرفهایتان از سر محبت است.

قلب

پزشکی که گواهی فوت دایی را امضا کرده بود، به همسر او گفته بود از آنجایی که مشکل قلبی، وراثتی است و شما و همسرتان نسبت فامیلی دارید، باید خودتان از همین حالا و پسرهایتان از 30 سالگی به بعد، تحت مراقبت باشید و مدام چک شوید. دیروز، یک فامیلِ کمی دور هم خیلی ناگهانی و به علت ایست قلبی، از دنیا رفت؛ درست مثل دایی جان. حالا مامان و بقیه تازه به یاد می‌آورند که حدود نیم قرن پیش، پدربزرگشان، و بیست و پنج سال پیش، دایی‌شان، و دوازده سال پیش، عمویشان، به طور کاملا ناگهانی و بدون سابقه بیماری جدی، بر اثر ایست قلبی، از دنیا رفته‌اند. و این ترسناکترین ارثی است که در فامیلمان دست به دست و نسل به نسل منتقل می‌شود. 

در این میان، من به این فکر میکنم که دکتر گفته است پسرهای دایی، که تقریبا همسن و سال برادرم هستند، از 30 سال به بعد تحت نظر باشند... 30 سال به بعد...... متوجه هستید؟! برادر من، فقط  21 سال داشت.......

مرا با رنجِ بودن تنها بگذار...😔

احساس میکنم دیگر هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که برایم اهمیت داشته باشد یا به طور جدی درگیر یا ناراحتم کند. اما میترسم با گفتن این حرف، خدا دست به کار شود تا ثابت کند هنوز هم میتواند مرا بیشتر از این در هم بشکند...


+ شاعر عنوان: سهراب سپهری

۸/۸/ ۹۹

فکر میکردم خواب قشنگم، حالم را بسازد. اما امروز کنار سنگ تازه ی مزارش، آن قدر گریه کردم که هنوز درد در سر و چشمهایم موج میزند. چرا باید عکسی که با آن همه ذوق از او گرفته بودم، عکس سنگ قبرش بشود؟! 



چهل و چهار روز پیش، خدا خودش و برادرم را با هم از من گرفت...

بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود....

عجب خوابی بود! چقدر دلچسب و واقعی... تو آمده بودی، نه از دنیای بعد از مرگ، که از یک مسافرت معمولی اما طولانی... و ما عزادار بودیم؛ عزادار برادری که نه تو بودی و نه آن برادر دیگرمان ولی برادرمان بود. تو هم عزادارش بودی و وقتی رسیدی همه گریه کردند. من؟! انگار که در تمام این ۴۴ روز آغوش امنی برای خالی کردن غمهایم پیدا نکرده بودم خودم را به تو رساندم و در آغوشت به شدت گریه کردم؛ گریه کردی... و وقتی بیدار شدم غرق در لذت همدردی گرم و زنده تو بودم! میدانی داداش جان!؟ هنوز هم هیچ کس مثل تو نمیتواند مرا آرام کند؛ حتی اگر در خواب باشد؛ حتی اگر مشکلم، داغ خودت باشد...

پست موقتا ثابت برای دوستانم

تمام این روزها حواستان به ویرانه های دلم بود و هر کس به سبک خودش سعی کرد کنارم باشد و تسلی ام بدهد. میدانم که هیچ وقت نتوانستم پاسخ مناسبی به محبتتان بدهم و بیشتر وقتها فقط سکوت کردم. از این که نوشته هایم ناراحتتان میکند شرمگینم؛ خواستم جمع کنم بروم اما راستش را بخواهید من بدون این نوشتنها، طاقت نمی آورم... این که گاهی در پستها نوشته ام که شما درد مرا درک نمیکنید، گلایه نیست؛ صرفا یک جمله توصیفی است و من حقیقتا خوشحالم اگر تجربه های ما را تجربه نکرده باشید... لطفا بگذارید اینجا به سوگواری ام ادامه دهم. برای بازسازی یک برج فروریخته زمان زیادی لازم است... مرا ببخشید که با نوشته هایم ناراحتتان میکنم... 😔

بی تو با خاطره هایت چه کنم؟!😭

۱. مامان همین که در خانه تنها شد، لباسهای برادرم را جمع کرد. گفته بود این کار را میکند و من با این که میدانستم موقع انجام دادنش، چه حالی میشود، نه تنها سعی نکردم منصرفش کنم، که به خاله ها که اصرار داشتند بگذاریم آنها این کار را بکنند و ما نمیتوانیم گفتم که بهتر است آن را به عهده مامان بگذارند. لباسهایی را که هیچ وقت فرصت پوشیدنش را نداشت و لباسهایی که خیلی کم پوشیده بود و هنوز نو بود را جدا کردیم و دادیم به خانم خیّری که گاهی مراجعهای بی بضاعت را به ما معرفی میکند و خودش هزینه جلسات درمانشان را میدهد. یکی از مراجعینی که معرفی کرده بود، پسر نوجوانی بود چند سال کوچکتر از برادرم و تقریبا مثل او، لاغر و بلند. لباسها را به او داده بود. دفعه بعد که قرار بود پسرک برای جلسه مشاوره اش بیاید، کمی قبلش، خانمه بهم زنگ زد و گفت فلانی بابت لباسها به شدت خوشحال شد و مادرش گفت کاپشن نداشته و نمیتوانسته اند برایش بخرند. بعد بهم گفت شاید امروز که بیاد کاپشن رو پوشیده باشه. ناراحت نمیشید لباس برادرتون رو تو تنش ببینید؟ گفتم نه؛ چون این کاپشن رو تازه گرفته بود و اصلا تو تن خودش ندیده بودم. خانمه لابه لای حرفهایش گفت که مامان پسر گفته فلان تی شرت را هم خیلی دوست داشته. تی شرتی که خود برادرم هم خیلی دوست داشت و هر دو برادرم عین هم خریده بودند. راستش را بخواهید به این فکر کردم که چطور مرگ برادرم به طور غیرمستقیم دل پسرک یتیمی را شاد کرده است و غصه خوردم! عصر، وقتی پسر آمد بدون کاپشن بود اما چند روز بعد، اتفاقی در خیابان دیدمش؛ با همان تی شرت. و برای خودم هم عجیب بود که با دیدنش در آن لباس، که برادرم دو سه بار پوشیده بود، چقدر حس خوب داشتم. میدانم مبالغه آمیز است اما یک لحظه حس کردم شبیه آنهایی که در فیلمهای ایرانی نشان میدهد شده ام که قلب فرزندشان را اهدا میکنند و بعد حس میکنند فرزند از دست رفته شان، دارد درون فرد دیگری به زندگی اش ادامه میدهد! اما میدانم علت این حس خوب، یکی از ویژگیهای بارز برادرم است. او نمیتوانست رنج دیگران را تحمل کند؛ حتی از کودکی اش هم همین طور بود. هر طور میتوانست به افرادی که به چیزی نیازمندند (به کمک، به پول، به حمایت، به محبت، به خرید کردن، به رفتن به جای دیگر و...) کمک میکرد و با دیدن شادی آنها غرق شادی میشد و به خودش افتخار میکرد... اگر بشود روی خدا حساب کرد، مطمئنم روح برادرم از شادی آن پسرک و خانواده اش، غرق شادی است.


۲. کمد وسایل شخصی اش را  من گفته ام که میخواهم یک روز که در خانه تنها هستم بیرون بریزم، مرتب کنم، یادگاریهایش را بردارم و هر چه قابل صدقه دادن است بدهم. اما برادر دیگرم هم اصرار دارد که بگذاریم او این کار را بکند.و راستش را بخ اهید هنوز هیچ کدام، دست و دلمان به این کار نرفته است...


۳.از ادکلنش فقط یکی دو بار استفاده کرده است. ادکلنی که من عاشق بوی ملایم مردانه اش هستم و دفعه قبلی که همین ادکلن را داشت، بیشتر از خودش از آن استفاده کردم و هی سر به سرم گذاشت که بیا! تو مردتر از منی! از این به بعد نوبتی ادکلن میخریم! حالا ادکلنش مانده است و من حتی از بو کردن آن اجتناب میکنم!


۴. وقتی برادرم را داشتم، نسبت به همه پسرهایی که سنشان حول و حوش سن او بود، عجیب احساس خواهرانگی داشتم! این "همه پسرها" که میگویم، از پسرهای داییهایم که به قول شیرین، خودمان بزرگشان کرده بودیم گرفته تا پسرهایی که در کوچه و خیابان میدیدم و اصلا نمیشناختم را شامل میشد. حتی یک بار، در تاکسی، آن قدر نگران دو پسر موتورسوار همسن او که از لابه لای ماشینها ویراژ میدادند بودم و با نگاه دنبالشان میکردم و دعا میکردم اتفاقی برایشان نیفتد که از سر کوچه مان رد شدم و نفهمیدم و بعدا مجبور شدم پیاده برگردم! اما با رفتن برادرم، دیگر نه تنها این حس را به هیچ کس ندارم، که حتی گاهی تحمل حضور پسرهای همسن و سالش در اطرافم را ندارم. مثلا هر وقت پسرهای دایی مرحومم می آیند سر مزار، گریه هایم بیشتر میشود یا این که همان روزهای اول، از گروه پسرهای قدیمی کانون، که اغلبشان از دوستها و همکلاسیهای برادرم بودند لفت دادم (البته بعد از تشکر بابت تسلیتهایشان). انگار وقتی دیگر برادرم را نداشتم، حضور آن همه پسر همسن و سالش برایم عذاب آور بود.

انی رایت دهرا من هجرک القیامه


۴۰

چهل عددی بود که همیشه دوستش داشتم. پارسال، اواخر همین آبان با چند نفر از دوستان وبلاگی چله گرفتیم؛ عدد چهل را دوست داشتم. نیتم حال خوب داداشم بود. فکر میکردم با این چله، آبان سال بعد، همه مشکلاتش برطرف شده است و با یک دنیا لبخند کنار ما است... اما حالا در حوالی آن چله، نمیدانم با داغ چهل روزه اش چه کنم... چرا باید خواب ابدی، چاره مشکلاتش بود؟! چله گرفتم برای حال خوبش در همین دنیا نه در دورستی که نمیدانم کجاست و چطور است... چله گرفتم که دلتنگی اش را تجربه نکنم و حالا چهل، بیشترین عدد برای تعداد روزهایی است که او را ندیده ام و صدایش را نشنیده ام... دلم برایش تنگ شده است... برای شنیدت جمله قشنگ "سلام آجی" از زبانش و لمس مهربانی پشت این دو کلمه ساده، با ذره ذره وجودم... دلم تنگ شده برای وقتهایی که روی پنجه های پاهایم بلند میشدم و او را پایین میکشیدم تا بتوانم پیشانی اش را ببوسم. هر وقت میخواهم چیزی را از جای بالایی بردارم که دستم نمیرسد یاد قد بلندش می افتم... دلم میخواهد بود و سر به سرم میگذاشت... که مرا میخنداند... که نگرانم میشد... که نگرانش میشدم.... که با هم میرفتیم بیرون... که فریزر را پر از بستنی میکردم و قبل از این که دوباره به سراغ بستنیها بروم، تمامشان را خورده بود.... که وقت و بی وقت توی اتاقم بود و ساعتها حرف میزدیم... که دستپختم را مسخره میکرد... که هر چه جی تی ای را از روی لپتاب و کامپیوتر پاک میکردم دوباره نصب میکرد.... چقدر این زندگی بدون او سرد و خالی است... چقدر دنیا بدون او نخواستنی است.... چه قدر همه چیز بی رنگ و بی معنا است... رفت و خنده هایمان را با خودش برد... همان طور که هر وقت بود همه مان غرق خنده بودیم.... تنها کسی بود که خواهرزاده ها مرا به او میفروختند و باهاش همدست میشدند تا سر به سرم بگذارند... حرف که میزد، آنها غش غش میخندند از بس بانمک و طناز بود... یک وقتهایی که نرجس، سر مزار می نشیند و ساعتها اشک میریزد یا سپهر چشمهایش سرخ میشود و رویش را برمیگرداند، همه لحظه های کودکیشان که با او غرق در خنده و شادی گذشت جلوی چشمهایم رژه میروند... برایشان دایی نبود... دادا بود... خودش در سن ۶ سالگی اش که آنها به دنیا آمدند، خواسته بود دادا صدایش بزنند و آنها هم هرگز اسم دیگری را برایش نخواستند. انگار خاطرات شیرین کودکیشان با این اسم گره خورده بود...



آخ.... چقدر ناگهان خاطره زنده شد... و یک لحظه توانستم در خیالم، چشمهایت را روشن و مهربان ببینم... 


کاش کسی باشد که مواظبت باشد...

من؟!

مالاکیتی دعوتم کرده است که در چالش معرفی خود در ۴ جمله شرکت کنم و من این روزها، چیزی نیستم جز یک موجود غمگین دلتنگ که مجبور به زندگی در دنیای بی رحمی است که خدایش قشنگترین دلخوشی اش را از او گرفته و هر چقدر که گریه میکند، پس نمیدهد!

خواب (۱): خواب دیدم نیستی تعبیر آمد می‌رسی... هر چه من دیوانه بودم، ابن سیرین بیشتر!

نمی‌دانم خواب‌ها چقدر درست و قابل اعتماد هستند؛ اما نمی‌توانم انکار کنم که دنیای خوابها، دنیای عجیبی است. 

وقتی مامان، ته تغاریمان را باردار بود و من با ذوق فراوان، برای به دنیا آمدنش، ثانیه ها را می‌شمردم، یک شب، خوابش را دیدم. خواب یک پسر کوچولوی با نمک با چشمهای گرد درشت را دیدم که بلوز و شلوار سفید با شکلهای سبز کوچک پوشیده بود. صبح که بیدار شدم، مامان داشت همان بلوز و شلوار را می‌دوخت و وقتی ته تغاری قشنگمان به دنیا آمد، تا جایی که حافظه‌ام یاری می‌کرد، همان پسر کوچولوی توی خوابم بود!

در پنج- شش سال اخیر، بارها و بارها پیش آمد که وسط غصه‌هایمان، من یا مامان یا یکی از خواهرها خواب بچگی‌هایش را می‌دیدیم و هر بار با دیدن این طور خواب‌ها، اتفاق خوبی برایش می‌افتاد... و من چقدر به این خوابها دلخوش بودم...

دیشب، بعد از 37 روز که از رفتن همیشگی‌اش می‌گذشت، خواب دیدم یک گهواره چوبی، جلوی در اتاقم است و فرشته‌ای از فرشتگان الهی (که من او را به شکل انسان نورانی سفیدپوشی می‌دیدم که قدش آن قدر بلند بود که ما از شانه به بالایش را نمی‌دیدیم، نوزادی را که در بغل داشت داخل گهوار گذاشت و یادم نیست گفت او را به جای برادرم آورده است یا خود برادرم است که به ما برگردانده‌اند!

هر چه بود حس قشنگی داشت؛ اما کاش می‌دانستم معنای خاصی هم دارد این خوابها یا نه...

..

روضه خوان گفت: "زینب از خیمه بیرون دوید و برادرش را که راهی میدان جنگ بود صدا زد: مهلاً مهلا یابن الزهرا... امام حسین ایستاد. زینب خودش را به او رساند و گفت میخواهم وصیت مادرمان را به جا بیاورم. بعد گلوی برادرش را بوسید..." 

میدانید چیست؟ من هیچ کقت از روضه های خواهر_برادری خوشم نمی آید؛ اما با شنیدن این روضه، یادم افتاد که دیگران از من انتظار صبر زینب گونه دارند، در حالی که زینب دست کم میدانست حالا قرار است برادرش برود و دیگر برنگردد؛ زینب فرصت داشت برادرش را زمانی که زنده است برای آخرین بار ببوسد و هر چه میخواهد نگاهش کند! من چه؟ من یک روز صبح دیدم که برادرم دیگر بیدار نشد؛ در حالی که قرار بود وقتی بلند شد با هم برویم بیرون! اما نشد و از من حتی فرصت بوسیدن صورت رنگ پریده و چشمهای بسته اش را هم گرفتند...

من چه طور زینب باشم وقتی زینب را به همه آبا و اجدادش قسم دادم و گفتم تو خوب میفهمی داغ برادر یعنی چه و با همه وجودم به او متوسل شدم اما برادرم رفت...


+ هنوز پزشکی قانونی چیزی در مورد علت فوت نگفته است و راستش برای من آن قدرها هم اهمیت ندارد... چیزی که عذابم میدهد این است که همین یکی دو روز پیش، فهمیدم در گواهی فوت، علت را "مشکل قلبی" نوشته است در حالی که قلب معصوم برادرم هیچ مشکلی نداشت... با خودم فکر میکنم اگر نوشته گواهی فوت درست باشد، شاید حرفهای همسر دوستم درست باشد؛ شاید توقف ضربان قلب برادرم، به خاطر این باشد که غم بزرگی روی آن سنگینی میکرده که تحملش از عهده او برنمی آمده است و آن وقت هی در خیالم از او میپرسم مگر من مرده بودم که غم این طور روی قلب معصومت چنبره بزند؟ "مگر لایق تکیه دادن نبودم؟ تو با حسرت شانه من چه کردی؟ مرا خسته کردی و خود خسته رفتی! سفرکرده! با خانه من چه کردی؟!"

غم من لیک غمی غمناک است...

چند بار شنیدم که مامان به این و اون میگه: "حال خود شارمین بدتر از منه" یا "شارمین از همه مون بیشتر داغون شده.". میدونم داغی سخت تر از داغ اولاد نیست و طبیعتا مامان و بابا و مخصوصا مامان باید حالشون بدتر از من باشه. ولی مامان هم میدونه داداش کوچولوی من، واسم مث بچه م بود... از اولین روزهای تولدش که صبح تا شب مینشستم کنارش و نگاش میکردم و اگه گریه میکرد و آروم نمیشد منم پا به پاش اشک میریختم، تا ۳۶ روز پیش که همه درددلاش پیش من بود و هر وقت حالش بد بود اول از همه منو صدا میکرد، براش یه جور مادرانه خواهری کردم... هر چند توی این ۳۶ روز، مدام از خودم میپرسم نکنه کاری بوده که میتونستم براش انجام بدم و ندادم... و خیلی وقتها فکر میکنم نتونستم حق خواهری رو براش به جا بیارم... حتی بارها و بارها به این فکز کردم که اگه اون روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم تو رختخوابم نمیموندم و میرفتم تو هال، شاید زودتر متوجه میشدم چه اتفاقی افتاده و میشد کاری کرد... تلختر از همه اینه که فکر میکنم نکنه من اون ماساژی رو که وقتی زنگ زدم اورژانس بهم گفتن انجام بدم شاید نفسش برگرده رو درست انجام ندادم و شاید اگه درست انجامش داده بودم الان زنده بود... یه وقتایی نمیتونم دست از این فکر بردارم که من تو مرگش بی تقصیر نبودم... و اینها همه، نمیدونید چقدر تلخ و سنگینه... حالا بماند که خیلی چیزهای دیگه هم هست که شما نمیدونید ولی سالهاست منو میسوزونه و حالا مرگ برادر معصوم و مهربونم رو هزار بار تلخ تر و زجرآورتر از هر داغی کرده... اما خوشحالم که این قسمتش رو نمیفهمید... اگرچه خیلیهاتون داغ دیدید و هیچ داغی فراموش شدنی نیست، خوشحالم که زهر روزهایی که من چشیدم رو نچشیدید (امیدوارم که نچشیده باشید) و نمیدونید چه حسرتی میخورم که چرا این اتفاق، باید قبل از تموم شدن اون شکنجه می افتاد...


+ دارم میسوزم...

++ یک هفته س نرفتم سر مزار... وقتی میرم حالم بدتره...وقتی نمیرم انگار یه امید پوچی تو وجودم هست که شاید همه چیز کابوس باشه... وقتی میرم با چشمای خودم میبینم که وسط یه کابوس واقعی و تموم نشدنی هستم.... امید حتی اگه پوچ باشه، بهتر از دیدن یه کابوس واقعی بی واسطه س...

رفتی تو... خدا پشت و پناهت... به سلامت

بگذار بسوزد دل من... مساله ای نیست...

یاد چشمش همه عمر سیه پوشم کرد... 👤


خیره بر هر چه شدم خاطره ای زد به سرم

کمی دیرتر از همیشه از کلینیک زدم بیرون. همین که پایم را بیرون گذاشتم، بابا زنگ زد. نگران شده بود. گفتم در راهم. گفتم و بغض کردم... همیشه این تو بودی که وقتی دیر میکردم زنگ میزدی... اولش سر به سرم میگذاشتی و ادای غیرتی شدن در می آوردی. بعد میپرسیدی: "ماشین هست؟ بیام دنبالت؟ مطمئنی؟ اگه دیدی ماشین گیرت نمیاد زنگ بزن بیام دنبالت. زنگ بزنیا." بعد هم نمیخوابیدی تا من برسم...

 حالا ۳۶ روز است که اسمت روی گوشی ام نیفتاده است... ۳۶ روز است که نگرانم نمیشوی...۳۶ روز است که برایت فرقی نمیکند چه موقعی از شب، کجای شهرم و ماشین گیر می آید یا نه... ۳۶ روز است که خوابیده ای و بلند نمیشوی که ببینی بی تو از به خانه برگشتن بیزارم...

چشم انتظارم که بیای...

یکی از دلبرانه ترین کارهاش این بود که خیلی وقتها، همین که در رو باز میکرد و می اومد توی خونه، از همون داخل حیاط داد میزد: آجی! کاری باهام نداشت... فقط میخواست ببینه خونه هستم یا نه... دوست داشت وقتی تو خونه س منم باشم... انگار احساس آرامش میکرد... حالا جائیه که من نیستم... ولی کاش احساس آرامش داشته باشه... کاش...

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan