کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

یهو یادم اومد

آرمین ۳_۲ ساله‌ش بود هر وقت می‌خواست از جاش بلند شه یا از در و دیوار بالا بره با اون صدای نازنازی بچگونه‌ش می‌گفت: یا علی مولا! تازه ل رو هم ی می‌گفت. وقتی یه کاری رو که براش سخت بود با گفتن یا علی مولا انجام می‌داد می‌گفت دیدی علی مولا کمکم کرد؟! 

  • ادامه مطلب

من هم‌اکنون

حدود ۸ ماه پیش، تشخیص روان‌شناسم در مورد من "افسردگی ناشی از سوگ" بود؛ اختلالی که خودم هم آن را با گوشت و پوست و خونم درک می‌کردم و برای فرار از آن، به آغوش کار زیاد پناه برده بودم؛ بدون این که هیچ احساس خوبی به کارم داشته باشم یا انگیزه‌ای پشتش باشد. 

به هر طرف که می‌رم/ چشام تو رو می‌بینه

مامان و بابا و خواهرم با فامیل پدری رفته بودند مزرعه. شب که شد خواهر جان زنگ زد به من و پرسید: 

اتفاقی افتاده؟ مامان و بابا هر دو بی‌حوصله و غمگین بودند. مامان تنهایی نشسته بود تو ایوون. بابا هم حرف نمی‌زد.

در هفدهمین ماهگرد نبودنش...

ماه‌های اولی که آرمین رفته بود، رفتارها و احساس‌های عجیب و غیرمنطقی زیادی داشتم. یکی‌اش این که در درون خودم، نسبت به هر کس که برادر داشت احساس خشم می‌کردم! اگر کسی عکسی از برادرش یا جمله‌ای خطاب به او استوری می‌کرد، از درون می‌سوختم و حسادت می‌کردم.

گذری

۱. چند وقت پیش در گفتگو با یک هم‌دانشکده‌ای قدیمی و همکار فعلی، خبری دریافت کردم که تا مدت‌ها بعدش روی ابرها سیر می‌کردم. اگر شرایط آن طوری که برای او پیش رفته بود برای من هم پیش می‌رفت، به زودی اتفاق فوق‌العاده‌ای می‌افتاد.

شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟؟؟

دلتنگی شعور دارد؛ کم کم معنی "دیگر نیست" را می‌فهمد. و آن وقت آدم از آن مرحله که دلش می‌خواست صورت فرد از دست‌رفته‌اش را ببیند، دستش را بگیرد، بغلش کند و چهره به چهره حرف بزنند و بخندند می‌رسد به آن‌جا که دلتنگ سلام کردن بی‌جوابش، دیدن چهره‌ی سنگی و ثابتش، لمس سردی سنگ مزار، نشستن کنار قبر و دست بردن لای گل‌های روی آن و قران خواندن می‌شود... هر هفته، هر روز، هر ساعت...


+ این هفته آرمین و دایی را جدا جدا خواب دیدم. به هر دو التماس کردم که به دنیایمان برگردند. هر دو گفتند که تازه از آن‌جا راحت شده‌اند!😶

دوباره...

به روان‌شناسم گفتم که چه‌قدر مقاومت و انکارم زیاد شده است و طوری زندگی می‌کنم که انگار اصلاً آرمینی وجود نداشته که با رفتنش، مرا در این حد آزرده باشد. روان‌شناسم گفت که این هفته حتما حتما باید بروم مزار. دو سه ماهی بود که نرفته بودم. گفت برو ولی کنارش نمان. مثل یکی از ده‌ها قبر دیگری که فاتحه می‌خوانی و رد می‌شوی، عبور کن.

رفتم ولی نتوانستم توصیه‌اش را اجرا کنم. نشستم و بلند بلند گریه کردم. انگار تازه فهمیده‌ام چه شده است. به هم ریختم. حتی جمعه‌ی فوق‌العاده‌ای که در کویر گذراندم، چیزی را عوض نکرد. خوب نیستم...

آری شود ولیک به خون جگر شود...

از هر مسیری می‌رم دوباره به تو می‌رسم... دلم گرفته... فکر می‌کردم با رفتنت کنار اومدم...

توی باغچه دلم، گل گلدون منی...

وقتی می‌گویم "تنها داداشم" چشم‌هایم از غصه اشکی می‌شود و دلم از عشق لبریز. از وقتی آرمین رفته است، آرتین را یک جور دیگر دوست دارم؛ یک جور غمگین و عمیق. 

مگه می‌ذاره دلتنگی...

می‌تواند که تو را سخت زمین‌گیر کند 

درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند 

در رفتن جان از بدن...

یک سال و یک هفته‌ی پیش، همه به آرتین گفتند: "این موتور رو از گوشه‌ی حیاط بردار ببر؛ مامان و آبجیت چشمشون بهش می‌افته اذیت می‌شن!" ما گفتیم: "نه اشکالی نداره. بذارید باشه." 

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی (3)

1. بچه که بود، وقتی برایش بساط عصرانه راه می‌انداختیم، برای جمع کردن آن هیچ کمکی نمی‌کرد؛ قیافه حق به جانب به خودش می‌گرفت و با لحنی کاملا منطقی می‌گفت: «هر کی اینا رو آورده خودشم باید ببره»! وقتی هم خودش برای خودش چیزی می آورد تا بخورد بعد از تمام شدن، میگفت: «آجی بیا اینا رو جمع کن تا یه کارشم تو کرده باشی!» 😳

بعد تو پیر که نه... من متلاشی شده‌ام

پارسال درست همین موقع بود که نوشتم:

  • ادامه مطلب

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

از یازده ماه و یک روز پیش تا الان، هیچ وقت حرف‌هایی از قبیل «صبر حضرت زینب»، «خواست خدا» و ... آرامم نکرده بود. اما همین چند وقت پیش، وقتی از این حرف می‌زدم که در اوج دعا، تلاش و توکل من، خدا در سکوت مطلق نگاهم می‌کرد و خدایی‌اش را فراموش کرده بود، مشاور معنوی‌ام از «او» حرف زد! کسی که نورچشمی خدا بود و در اوج دعا و تلاش و توکلی که با مال من قابل قیاس نبود، نتوانست مشک آبش را به کودکان تشنه برساند؛ ولی چیزی از خدایی خدا کم نشد! انگار پرده‌ای از مقابل چشم‌هایم فروافتاد!

این دفعه رمزی ننوشتم

آمبولانسی که جلوی خانه‌ی همسایه توقف کرده بود مرا به گریه انداخت؛ آن هم بعد از دو سه هفته‌ای که حالم خوب بود...

  • ادامه مطلب

ای دور نزدیک...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خداحافظ ای داغ بر دل‌نشسته...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همیشه عطر تو بی‌تاب کرده جانم را چنان که باد بپیچد به خوشه‌ی گندم...

همین الان رفتم تو اتاقم مودم رو خاموش کنم و بخوابم که بوی دل‌انگیزی از درون اتاق، به مشامم خورد و حسابی کیفور شدم.


همون لحظه‌ی اول که نه... ولی یه جایی بین لحظه‌ی دوم و سوم یادم افتاد منشا بو، ادکلن قرمز رنگ جلوی آینه‌س، که آبجی نوشینم به عنوان کادوی تولد برام خرید 

  • ادامه مطلب

رفتنت ده ماهه شد امروز...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خدا را ای شکرپاره! مگر طوطی قنادی؟!

_ بابا پول بده برم برا تولد آجی شیرینی بخرم.

+ باشه بابا! بذار خودم شب که اومدم خونه می‌خرم.

_ نه بده من برم همین حالا بخرم و بیام. باید تو روز تولدش باشه. نباید دیر بشه.

# حالا اشکالی نداره آجی! من ناراحت نمی‌شم. بذار خود بابا شب می‌خره دیگه.

_ نه، من می‌دونم تو چه‌قد تولدت برات مهمه. باید تو خود روز تولدت بخرم. بابا پول بده می‌رم سریع می‌خرم میام.

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan