نشسته بودیم روی چمنهای دو طرف جوی آب بزرگی که از کنار باغ رد میشد. من و مامان و بابا و چند تا از فامیل. یک دفعه حس کردم پسری که کنار بابا، رو به روی من، نشسته و سرش پایین است و دارد به زمین نگاه میکند، چقدر از نظر تیپ و اندام و لباس شبیه آرمین است. به خودم گفتم: «دوباره یکی را مثل آرمین دیدم. حتی از این قدر نزدیک. میدانم او دیگر در این دنیا نیست. ولی باز هر جا میروم یکی مثل او به چشمم می آید. اما این بار میدانم که او نیست.» همین که این فکرها از سرم گذشت، پسر کمی سرش را تکان داد و من کمی از صورتش را دیدم. خودش بود! آرمین. خم شدم و با دقت بیشتری نگاهش کردم و از ذهنم گذشت که: وای خدای من! این بار اشتباه نمیکنم. آرمین سرش را بلند کرد و برایم خندید. توی ذهنم پر از سوال بود. میخواستم بدانم آیا همه اتفاقهای این سه ماه (فردا دقیقا میشود سه ماه) خواب و خیال بوده است یا واقعی بوده اما حالا آرمین برگشته است. آرمین شروع کرد به حرف زدن. با همان لحن بانمک همیشگی و همان لبخندی که همیشه وقتی چیزی تعریف میکرد گوشه لبش بود و به همه صورتش سرایت میکرد. از گشت و گذارهایش در باغ میگفت و من با اشتیاق گوش میکردم اما در تمام مدت، منتظر بودم که چیزی از آن دنیا بگوید و این که چه طور برگشته است و آیا قرار است بماند یا نه. به نظر میرسید که آرمین همه چیزهایی را که از ذهنم میگذرد میفهمد و عمدا موضوع را عوض میکند و نمیخواهد در مورد آنها توضیحی به من بدهد. صورتش را کاملا روشن و شفاف و واقعی دیدم و هنوز هم به همان روشنی و وضوح در ذهنم هست. چیزی که سه ماه بود انتظارش را میکشیدم. دلم میخواست او را واضح و روشن ببینم، مثل دنیای واقعی با هم حرف بزنیم و شاد و خوشحال باشد.
ممنونم خدا جان!
- سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹ , ۱۰:۵۹
- ادامه مطلب