کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

دهه هفتادی های عزیز😍

۱. ترم جدید که شروع شود، اولین سری از دانشجوهای دهه هشتادی پایشان به دانشگاه باز می شود و اگر خدا قبول کند من هم با آنها کلاس دارم. تا همین ترم پیش، دانشجوهای دهه هفتادی ام، می گفتند استاد صبر کنید دهه هشتادیها بیایند! آن وقت قدر ما را می دانید! نکند دهه هشتادیها چوب بی صدای خدا باشند که در حمایت از دهه هفتادیهایی که مدام سر به سرشان گذاشته ام... نه... خدایا! تو بخشنده تر از این حرفهایی 😂

آخرین پست تیر ماه! =/

۱. یکی از دلایل این که دوست ندارم دیگران را در غصه هایم شریک کنم این است که زجر کسی که صاحب غصه نیست، معمولا بیشتر از من می شود! مثلا فرض کن من به غصه ای که برای مشکلم می خورم از 10 نمره 7 بدهم. فردی که می بیند من با گریه یا بغض یا غم فراوان، در مورد چیزی حرف می زنم، معمولا از 10 حداقل به آن 9 می دهد. چون مرا به طور کامل غرق آن غم می بیند یا توانایی ام در تحمل و حل مساله را کمتر از چیزی که هست برآورد می کند و همه اینها به یک دلیل خیلی ساده است: مرا دوست دارد و تحمل غم من برایش سخت تر از تحمل غم خودش است!


صدایم کن از هر کجا می توانی...

دل روشنی دارم ای عشق 
صدایم کن از هر کجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو

بگو پشت پرواز مرغان عاشق
چه رازی است
بگو با کدامین نفس
می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق
می توان تا شقایق خطر کرد؟ 

روایت فتح ۶

جنگهای اینجا، تن به تن نیست... دل به دل است!

من دلم را به دریا زده ام... تو دلت را به کوه سپرده ای...

کوه هم که به کوه برسد، دریا به کوه نمی رسد!

هیچ روایتی در کار نیست:

همه ی رویاهایم را در دریا می ریزم و به کلبه چوبی ام برمی گردم...

تو به سنگ بودنت ادامه بده...


+ از سری نوشته های... (مهربانو گفته است اگر دیگر بنویسم الکی پلکی، آن رویش را نشانم می دهد!😁)

+ روایت فتح ۵



از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان (نیمسال دوم 97-98)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پست طولانی =/

1-1- یک دنیا سپاس بابت تبریکهای قشنگتان در پست تولدم. ان شالله تولدتان جبران کنم! =)


2-1- دلم می خواست آن خبر خوب را، که در لیست آرزوهای خیلی شدیدم، رتبه ی 2 را دارد (یعنی فقط یک چیز هست که بیشتر از آن می خواهمش!) روز تولدم بشنوم. اما اتفاقی که افتاد این بود که یک روز قبل از تولدم فهمیدم همه حساب و کتابهایم غلط از آب در آمده و آن خبر، به صورت یک خبر بد به من رسید! چیزی که می خواستم به سرانجام نرسیده بود. خیلی سعی کردم محکم باشم و اصلا خودم را نبازم. در جواب اظهار تاسف آقای نون گفتم ناراحتم ولی حتما مصلحتی در کار است و فرصتهای بهتری پیش خواهد آمد. اما کم کم فهمیدم خیلی بیشتر از یک «ناراحتم» معمولی ناراحتم! بغض نکرده بودم اما دلم یک گریه حسابی می خواست که البته نمی آمد! فکرش را بکن! روز قبل از تولدت! این همه دلت گرفته باشد =/ هی با خودم کلنجار رفتم که دختر! خودت را جمع کن! دنیا که به آخر نرسیده. ولی... شما که غریبه نیستید... هیچ جوره جمع نمی شدم! تا این که سری به فضای مجازی زدم و سیل تبریکها و استوریها و استاتوسها و پستهای اینستاگرامی پر شور و احساس بود که به طرفم سرازیر می شد. دوستان صمیمی و خواهرها و همسر برادر حسابی سنگ تمام گذاشتند و بعد ناگهان وسط همه این تولدبازیها، هوا هم بارانی شد! من مردم از خوشی! از وقتی یادم می آید عاشق باران بوده ام و همیشه باران حالم را خوب کرده است. رفتم در حیاط، وسط دو باغچه سرسبزمان، روی زمین خیس، نشستم و با یک گوشی خیس بارانی، تا نیمه های شب، به ذوق دوستانم برای اولین باران تابستانی، که درست در شب تولد من باریده بود و استوری هایی که برایم می گذاشتند، پاسخ ذوقناک دادم. آن قدر انرژی مثبت گرفتم که صبح وقتی از خواب بیدار شدم، حس می کردم دیشب وسط یک جشن تولد خیلی خاص بوده ام! راستش را بخواهید من اصلا اهل این قرتی بازی ها نیستم و از جشن تولد و کیک و شمع و برف شادی و بادکنک و حتی هدیه خوشم نمی آید! ولی تبریکها برایم خیلی مهم هستند و عزیزانم که این را می دانستند با تبریکهای قشنگشان حسابی سر حالم آوردند و باید بگویم طعم گس آن ناکامی هم به کل دود شد و رفت هوا و دیگر اثری از آن نمانده است. 

پست موقت منظوردار!

هر چه قدر هم با اطمینان کسی را متهم یا حتی مجرم بدانید، دلیل نمی شود کامنت خصوصی بگذارید و هر گونه مسیر پاسخگویی را ببندید! یعنی یک در صد هم احتمال نمی دهید که دست کم یک در صد از برداشتتان درست نباشد؟! =/

صندلی داااااغ تابستانی

امروز تولدم است. روزی که به شدت دوستش دارم؛ نه به خاطر جشن تولد و کادو و این جور چیزها. فقط به این دلیل که روز تولد روز شکسته شدن مرز نیستی و آغاز یک هستی بی پایان در من است و اگر بخواهم کمی فیلسوفانه نگاه کنم باید بگویم:

برای یک ممکن الوجود چیزی بهتر از این نیست که وزنه ی علتهایی که وجودش را واجب می کنند، 

سنگین تر از وزنه علتهایی شود که وجودش را ممتنع می سازند و آن وقت در هستی اتفاق بیفتد!

جذبه ی حسن دلکشش می‌کشدم به سوی خود

سلام.

به هیچ وجه، مقدمه چینی ام نمی آید و ترجیح می دهم یک دفعه بزنم به دل مطلب!


چیزهایی که غالب مردم در مورد جذب می دانند شامل یک سری کلیات ناقص و چند تکنیک است؛ اما اینها همه ماجرا نیست. برای این که بتوانیم خواسته هایمان را جذب کنیم و کائنات را با خودمان همراه سازیم، لازم است که در شروع ما با کائنات همراه شویم و این، همان قدر که ساده نیست، ضروری و مهم است. 

مَلِکا! مَها! نگارا! صنما! بُتا! بهارا!

نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم

که تو در دلم نشستی و سر مقام داری

(سعدی)

پست جدید =/

1. می دانید که من اصولاً در مورد مراجعهایم این جا چیزی نمی نویسم و اصلا این کار را اخلاقی هم نمی دانم. اما فکر نمی کنم بتوانم از این یکی بگذرم! دخترک هشت ساله ای که بعد از اتفاقات کوچکی که در مسافرت عید برایشان افتاده است دچار اضطراب شده است و خودش از مادرش خواسته او را پیش مشاور بیاورد و آن وقت نشست مقابل من و بهتر از خیلی از پدر و مادرها مساله خودش را و چیزهایی را که باعث ایجاد آن شده تشریح و تحلیل کرد، طوری که وقتی از اتاق خارج شد و مادرش آمد داخل، چیز خاصی نمانده بود که از او سوال کنم؛ و این در حالی است که در جلسه اول، بچه ها غالبا نمی دانند برای چه اینجا هستند و والدین با سردرگمی از این که همه کار برای بچه شان کرده اند اما نمی دانند چرا فلان رفتار را از او می بینند صحبت می کنند. دلم می خواست آن دختر کوچولوی دوست داشتنی را بغل کنم و حسابی بچلانم! فکر می کنم یکی از بهترین دوره های درمانی را با او خواهم داشت.

تابستون مبارک =)

تصویر مرتبط


Though May did bring her deepest grey 
And June did bring her gloom,
I woke this morn in a glorious way
To Sunshine in my room.

بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود

کاش می شد شب به شب از عرش کبریاییت، از آسمونی که اصلا از زمین دور نیست، بیای پایین، بیای اینجا، توی اتاق کوچیک و به هم ریخته من. منو بغل کنی ببری خونه خودتون! نه که بگم روحم از تنم جدا بشه و بیاد پیشت. نه! خودت بیای پایین و منو، جسم و روحم رو با هم، بغل کنی و با خودت ببری. ببری یه جای خلوت و خالی اما گرم و گسترده که حتی پای فرشته هاتم بهش نرسیده باشه. 


  • ادامه مطلب

ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم!

۱. نمی دانم آن همه وضوحی که خوابم داشت حیرت انگیزتر بود یا نهایت زیبایی و آرامش و صمیمیت چهره ی زلال «او» یا این که هر چه فکر می کردم بخشهایی از زندگی را، که در جای گمشده ای از خوابم اتفاق افتاده بود، به خاطر نمی آوردم یا پیوند عجیب این خواب به آن دعای نیمه شبانه ی دوستم که آن قدر ساده و صمیمی با همه وجودش به زبان آورده بود! هر چه بود، دلم می خواست می توانستم آن چهره زلال را با آن لبخند قشنگ و آن همه عشق و آرامش، در دنیای واقعی ببینم. دلم می خواست می توانستم خانواده ام را به همان خوشحالی توی خواب ببینم...


روایت فتح 5

همان جا وسط پیاده رو، نشستم مقابل دخترک و اشکهایش را پاک کردم: 

- «گم شده ای؟» 

گم شده بود. 

شکلاتم را نگرفت، بیسکوییت را پس زد، آب معدنی را نخواست و من چیز دیگری برای خوشحال کردن یک دختربچه 3-4 ساله، با آبشار موهای طلایی و چشمهای خیس عسلی نداشتم. 

تنها می توانستم نگاهش کنم و هی در ذهنم تکرار کنم: 

- «کجا دیدمت؟ تو را کجا دیده ام لعنتی؟!». 

من و دکتر ارنست

۱. بعد از قبولی در مقطع دکتری، سوالها از "پس تو این دانشگاهها چی یاد شما میدن؟" به "پس تو چه دکتری هستی که نمی دونی؟" تغییر شکل داد و برای من عجیب بود که مگر به دکتر علم غیب الهام می شود که هر چیزی را صرفه نظر از رشته و تحصیلاتش بداند؟ تا این که بازپخش انیمیشن دوست داشتنی "خانواده دکتر ارنست" را دیدم  و با دکتری مواجه شدم که علاوه بر علم پزشکی، که تخصص اصلی اش است، در شکار انواع حیوانات و پرندگان و آبزیان، پرورش شترمرغ و گوسفند و مرغ، کاشت و برداشت انواع گیاهان، تولید نمک، ساخت خانه درختی، تولید کفش، قابلمه، کاسه، ملاقه و سایر ظروف مورد نیاز، روشن کردن آتش به شیوه انسانهای اولیه، شناخت میوه های خوراکی درختهایی که هرگز به عمرش ندیده است، دفع حیوانات وحشی و حشرات موذی و... یک پا متخصص است و تازه فهمیدم در دانشگاهها چه چیزی یاد می دهند و دکترها باید چه طور آدمهایی باشند و متوجه شدم مدرک دکتری من و امثال مرا باید انداخت در دریا تا آب آن را به همان جزیره ی ناشناخته دکتر ارنست و خانواده اش ببرد و دیگر هم برنگرداند. فقط نمی دانم مدرکم را در آبهای کدام دریا بیندازم که دقیقا به همان جزیره ببرد و مانده ام که "پس من چه دکتری هستم" و "در دانشگاه چه چیزی یادمان می دهند" که اسم دریای مشرف به جزیره ی دکتر ارنست اینها را نمی دانم!

روایت فتح ۴

همه آن روزهایی که با تمام قوا، به وجب به وجب سرزمین دلم شبیخون می زدی تا حتی اگر شده به قدر یک روستای متروکه اش را فتح کنی، من به تک تک نیروهای ذهنم آماده باش می دادم و  تا دندان مسلح رو به رویت می ایستادم تا مبادا ذره ای از خاک وجودم به دستت بیفتد.   

حالا که کندوی عسل چشمهایت، بی آن که ملکه ای برای خودش دست و پا کرده باشد، در میان پرچم سفید، رنگ می بازد، زانو زده ام مقابلت و با دانه دانه اشکهایم، زخم قلب سربازان مغلوبت را (که در اردوگاه جنگی نافرجام، دور آتش، به رویای خاموش فتح، نیشخند می زنند) شستشو می دهم. 

+ از سری نوشته های الکی پلکی

شکوه لطفتان را با کدامین عمر صدها ساله پاسخ می توانم داد؟!

حالا که فقط چند ساعت از آخرین گریه ام می گذرد آمدم بنویسم حالم به اندازه وقتی که پست چند سازیم چنان بی سر و سامان همه شب و پستهای غمناک دیگرم را می نوشتم بد نیست و این را مدیون کامنتهای خصوصی و عمومی، اسم دار و ناشناس شما هستم. شما که تقریبا هیچ کدامتان حتی یک بار هم مرا ندیده اید و خیلیهایتان شاید اولین بار بود که گذارتان به وبلاگ من می افتاد. اما آن قدر خوب بودید (هستید) که نتوانستید از کنار غصه های یک غریبه یا یک دوست مجازی هرگز دیده نشده بی تفاوت بگذرید. کامنتهایتان ساده بود اما دنیایی حرف داشت. با خیلی از کامنتها دلم لرزید، مور مور شدم، بغض کردم، اشک ریختم و یا لبخند زدم. از لا به لای همین کامنتها بود که خدا بی سر و صدا به دلم برگشت! همین دیشب جایی خواندم که به حرفهای دیگران گوش دهید چون گاهی خدا از زبان دیگران با شما حرف می زند. و بلافاصله به یاد کامنتهای شما افتادم. خدا این بار از زبان شما با من حرف زد! نه این که بگویم بلافاصله بعد از اولین بغض یا لرزش دل یا اشک یا لبخندی که نتیجه کامنتهایتان بود لبریز از خدا شدم... نه... اما حس خوب تک تک کلماتتان، آرام آرام در رگهایم جریان پیدا کرد و همین یکی دو شب پیش بود که بعد از نماز و سر افطار از صمیم قلب دعا کردم. ادای نذری را که مدتها بود رهایش کرده بودم از سر گرفتم، امن یجیب خواندم، و یواشکی در دلم صدایش کردم. نشنیدم که جواب بدهد ولی یک حس خوب کمرنگ از دلم گذشت. و این را مدیون شما هستم. حالا آن مشکلی که می خواهد مرا از پا در بیاورد هنوز به قوت سر جایش است. من هم به قوت غمگینم! اما این بار غمی بدون ناامیدی و خشم از خدا. این بار به جای قهر بچگانه و سکوت احمقانه از او خواستم ما را تسلیم خواسته هایش کند، صبرمان بدهد و حتی اگر قرار است همه عمرمان را با غم سپری کنیم، دست کم عاقبت به خیرمان کند. همین قدر دعا هم خیلی زیاد است؛ نیست؟! و من این را مدیون شما هستم!


+ شاعر عنوان: مشیری

بسته راه نفسم بغض و دلم شعله ور است

  • ادامه مطلب

فراموشی فقط تنهاییم را بیشتر می کرد

۱. به مامان می گویم: "میشه دم و دیقه بلند نگی خدایا شکرت؟ وقتی میگی حرصم درمیاد." و مامان خیلی جدی جواب می دهد: "پاشو برو تو اتاقت!"😅 اولین بار است که با لحن تنبیهی از من می خواهد به اتاقم بروم و فکر کنم در این سن و سال کمی برایم زشت باشد! اما من مثل دختربچه های لوس، زمزمه می کنم: "نگفتم که شکر نکن؛ گفتم تو دلت شکر کن که ریا هم نشه!" مامان هم دیگر چیزی نمی گوید. در واقع محلم نمی گذارد.😁

  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan