کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

روایت فتح 5

همان جا وسط پیاده رو، نشستم مقابل دخترک و اشکهایش را پاک کردم: 

- «گم شده ای؟» 

گم شده بود. 

شکلاتم را نگرفت، بیسکوییت را پس زد، آب معدنی را نخواست و من چیز دیگری برای خوشحال کردن یک دختربچه 3-4 ساله، با آبشار موهای طلایی و چشمهای خیس عسلی نداشتم. 

تنها می توانستم نگاهش کنم و هی در ذهنم تکرار کنم: 

- «کجا دیدمت؟ تو را کجا دیده ام لعنتی؟!». 

بعد لبم را به خاطر کلمه آخر گاز بگیرم و ناگهان یاد چیزی بیفتم: خرس زرد کوچکی را که به کیفم آویزان است باز کنم و جلوی صورتش بگیرم. 

بالاخره لبخندش را ببینم و دوباره در ذهنم تکرار کنم: 

- «این لبخند... این لبخند آشنا... کجا دیدمش؟! کجا دیدم این لبخند لعنتی را؟!» 

و دوباره لبم را گاز بگیرم. 

نگاهش کنم که چه قدر قشنگ خرس زرد کوچکم را میان دستهای ظریفش گرفته است و با آن صدای نرم و نازک، سوال پیچش می کند که: 

- «گم شده ای؟ اسمت چیست؟ خانه ات کجا است؟» 

سوالهایی که من از خودش پرسیده بودم! 

و حالا او یک سوال دیگر هم اضافه می کند؛ از من می پرسد: 

- «خاله تو مامانش هستی؟» 

- «من؟!»

قلبم تیر می کشد... 

***

تیرت درست به هدف خورده بود: 

بعد از رد کردن پیشنهادهایت برای خرید شکلات تلخ، روسری گل گلی و آن قلب تیرخورده قرمز، جلوی مغازه کوچکی ایستادی و بی آن که از من بپرسی خرس زرد کوچکی را که عاشقش بودم انتخاب کردی، خریدی و به کیفم آویزان کردی.

به تو گفتم: 

- «خیال نکن که با این کارها...»

به من گفتی:

- «من به خیال زنده ام، خیال تو...»

***

 - «خاله تو مامانش هستی؟» 

برمی گردم به اینجا و اکنونی که به اندازه پنج سال از آن فاصله گرفته بودم. به دخترک لبخند می زنم و او را در آغوش می کشم. 

و درست همین وقت... همین وقت آن معجزه اتفاق می افتد! آن معجزه ی تاریک... آن معجزه تلخ:

از پشت سرم، صدای تو را می شنوم که اسم کوچک مرا فریاد می زنی! در صدایت موجی از دلواپسی و عشق هست. آن «جانم»ی که - به جای «خانم» همیشگی- به آخر اسمم چسبانده ای، مرا به مرز سقوط می رساند! با خیال این که تو با قایق شکسته ات، برای فتح این جزیره متروک برگشته باشی، مارش پیروزی در دلم طنین می اندازد.

دخترک خودش را از آغوشم بیرون می کشد و در جهت مخالف می دود. صدای مبهمش را می شنوم:

- «بابا»

به طرف صدای تو برمی گردم. معجزه دود می شود:

دخترک چشم عسلی در آغوش تو است و دستهایش را دور گردنت حلقه زده است! 

حالا یادم می آید که کجا دیده بودمش... در خط به خط چهره تو...

***

دیگر جنگ تمام شده است... باید برای آواره های دلم، به دنبال سرپناه باشم...


+از سری نوشته های الکی پلکی

+ قبول دارم که این بار کمی زیادی لوس شد!

+روایت فتح قبلی

حمیده
۱۷ خرداد ۹۸ , ۱۱:۳۱
به‌به، به‌به؛ خانوم شما قصد ازدواج نداری؟ :))))))

پاسخ :

من بیشتر بهم میخوره قصد ادامه تحصیل داشته باشم! :)))))
حمیده
۱۶ خرداد ۹۸ , ۲۳:۳۳
چه وفاداری، تا برگردم پست نذاشتی که من تو فشار نیفتم برا خوندنش ^_^

پاسخ :

اصلا شاعر می فرماید:

مونده بر لب آه سردی
اشک سرخ و رنگ زردی
از دو عالم برندارم
تا تو برگردی
لحظه ها رو می شمارم
تا تو برگردی
من دیگه پست نمیذارم
تا تو برگردی😂
شنگول العلما
۱۵ خرداد ۹۸ , ۱۳:۵۳
حالا شاید دایی اش بوده خب. 
حلالزاده به دایی اش می ره. 
چرا آخه زود قضاوت کنیم^_^ 

پاسخ :

نه خب، بچه صداش می زنه میگه بابا!
ولی اگه همچنان معتقدید باید قضاوت نکنیم می تونیم این جوری ام فرض کنیم که بچه هه باباش همه ش ماموریت بوده بعد واسه این که نق نزنه، بهش می گفتن می تونی داییت رو بابا صدا بزنی =))))
مهربانو
۱۵ خرداد ۹۸ , ۱۰:۰۹
سلام عزیز دلم عیدت مبارک 
الهی هرجا هستی تن درست و دلشاد باشی :))

پاسخ :

سلام مهربانو جانم. عید تو هم مبارک عزیزم.
مرسی از دعای قشنگت. امیدوارم تو هم همیشه کنار دختر نازنین و همسر مهربونت شاد و آروم باشی. =)
الی
۱۴ خرداد ۹۸ , ۲۰:۱۶
عاااااالی بود،هیچم لوس نبود من که چشام اشکی شد:))

پاسخ :

وای مررررسی الی جون. 
ایران مهر
۱۴ خرداد ۹۸ , ۱۸:۴۱
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام بر *** **** خانوم
خوبی؟ هچ خبر داشتی که میتونی رومان نویس خوبی هم بشی؟؟
ایطو چیزاروننویس..چو منویسی بهش م فک مکنی چو فک مکنی ممکن یه روز خدای نکرده خدای نکرده زبانم لال سرت بیادو
چیزای خب خب بنویس از اشق و آشقی که توش وفا و تاهدس بنویس.بارک الا دختر خوب

پاسخ :

سلام.

=/
مهربانو
۱۳ خرداد ۹۸ , ۱۴:۲۵
ای جاان تو هر چی بگی من دربست قبول دارم عزیزم . 
نه با گوشی نبودم وپرنه استیکرای خشانت بار هم میذاشتم :)))

پاسخ :

فدای تو مهربون.

عزیزم :)))
مهدی
۱۲ خرداد ۹۸ , ۰۹:۲۵
خیلللللی خوب بود خانم شارمین!
قشنگ با داستانت, قلب ادم کم و زیاد میزنه.

پاسخ :

ممنونم. لطف دارید.
البته که به پای نوشته های چند خطی ولی ویرانگر شما نمی رسه!
amirhosin (:
۱۲ خرداد ۹۸ , ۰۱:۵۹
:)

پاسخ :

:)
nazli nikan
۱۱ خرداد ۹۸ , ۲۳:۳۹
خانم دکتر ما چه قلم دلنشینی داشت برای خلق داستان و ما خبر نداشتیم
😘😘😘

پاسخ :

فدای محبتت نازلی جان. وجودت دلنشینه.
خودت باش
۱۱ خرداد ۹۸ , ۲۱:۳۶
از همون اولش حدس بچه عشق نافرجامه!
من از شنیدن خبر میترا استاد خیلی جا خوردم  ,چقدر یه آدم بایست بد باشه!

پاسخ :

انقد بدم میاد از اونا که همون اول، آخر داستان رو حدس می زنند 😁 ولی تو رو دوست دارما😙
منم هنوز تو شوکم. مخصوصا با این همه حواشی بودار و حرفهای ضد و نقیض
کژال ^_^
۱۱ خرداد ۹۸ , ۱۹:۱۴
وای خدای من:(اشکم دراومدددددد
خیلی خوب بووووود
واقعا افتخار میکنم به این قلم.

پاسخ :

عزیز دلم... مرسی کژال جان. خیلی لطف داری.
Reyhane R
۱۱ خرداد ۹۸ , ۱۵:۳۱
از اون جا که" خانوم" دنباله اسم دختره تبدیل شده بود به "جانم" و دختر خودش رو صدا میزد فهمیدم که عههه تازه اسم معشوقه اش رو هم گذاشته رو دخترش😁 و بعدش هم سه سوت ازدواج کرده که دخترش سه چهارسال داره! که دیگه خودت تو کامنت اول شفاف سازی کردی😅😅

پاسخ :

ریحانه جون انقدرم من بدم میاد از این لوس بازی که اسم عشقشون رو میذارن رو بچه شون؛ به نظرم یه جور خیانت به همسره. ولی حالا تو داستان پردازی خودمم همین شد!
مهربانو
۱۱ خرداد ۹۸ , ۰۹:۰۳
:(((
شارمین جان یه دفعه دیگه به نوشته هایی از این دست و به این زیبایی بگو الکی پلکی تا اون روی مهربانو رو که ندیدی نشونت بدم :((
چرا این وبلاگ استیکر نداااره " من به استیکر اشک و عشق و .. نیازمندم" 
خیلی قشنگ بود عزیزم .. قلبم فشرده شد 

پاسخ :

عزیزم مهربانو...مرسی از این ابراز لطف خشانتبار! 😁 والا از بس هر جا (اینجا یا اینستا) دو خط عاشقانه نوشتم بهم گفتن عاشق شدی خواستم با این "الکی پلکی" نشون بدم که هیچ خبری نیست!
اگه با گوشی کامنت میذاری از شکلکهای گوشی استفاده کن. الان من به جات میذارم: 😢😍
ممنون عزیزم😗😗😗
گندم بانو
۱۰ خرداد ۹۸ , ۱۷:۳۸
داستانه؟ خودت نوشتی؟! اینو به خاطر کامنتی که خودت واسه خودت گذاشتی میپرسم! :)) شک انداخت تو دلم :)

پاسخ :

بله عزیزم. بیشتر نوشتن یه متن ادبی مد نظرم بود تا داستان.
در مورد کامنت خودم، در جواب کامنت حمیده و هوپ توضیح دادم.:)
Reyhane R
۱۰ خرداد ۹۸ , ۱۷:۱۱
ای جان🙄🙄
خیلی قشنگ نوشتی‌.
ولی یکم پیچیده بودا.سه بار خوندمش تا متوجه شدم چی به چیه😁
کجاش الکی پلکی بود؟ خیلیم عالی بود☺

پاسخ :

جانت سلامت عزیزم.
مرسی. قشنگی از نگاهته.
مثلا می خواستم با ایجاد ابهام هیجان انگیزش کنم! اولش که خوندی کجاش رو متوجه نمی شدی؟
منظورم از الکی پلکی اینه که اینها اتفاقهای واقعی که دقیقا به همین صورت افتاده باشه نیست. مثلا ممکنه من چند تا اتفاقی که برای خودم و دیگران افتاده ترکیب کنم یه عالمه ش رو هم از تخیل خودم اضافه کنم و یه روایت فتح ازش دربیارم!
^_^ khakestari
۱۰ خرداد ۹۸ , ۱۶:۴۸
یعنی متن یک طرف اون کامنت تکمیلی هم یک طرف :)))

پاسخ :

:))))
هوپ ...
۱۰ خرداد ۹۸ , ۱۶:۲۱
میگم اینی که تو کامنتت گفتی سوتی بود که از خودت گرفتی یا واقعا جریان همین بوده تو داستان؟!

پاسخ :

نه... جریان داستان رو از اول تو ذهنم همینجوری ساختم که مثلا تو آخرین دیدارشون پسره براش خرس خریده بعدشم رابطه شون به هم خورده و پسره سریع ازدواج کرده.
بعد که داستان تموم شد، چون ذهنم خیلی درگیر جریان میترا استاد بود، تو کامنتم یه تفسیر مبتنی بر اون ماجرا براش نوشتم!
آبان ...
۱۰ خرداد ۹۸ , ۱۳:۳۵
زن ها دل کندن بلد نیستن 

پاسخ :

و کاش گاهی یاد می گرفتند...
حمیده
۱۰ خرداد ۹۸ , ۰۴:۲۵
:))))))))))) اصلا این کامنتت انگار از زبون من بود، بسیار جامع و کامل. دیگه عرضی ندارم خدمتتون، در پناه حق.

پاسخ :

:)))
می دونی اولش تصمیم داشتم یه روایت فتح از زبون میترا استاد بنویسم دیدم ظرفیتش رو ندارم رو اون ماجرا در این حد تمرکز کنم. دیگه آخرش فقط نتیجه گیری اخلاقیمو بر مبنای اون انجام دادم!
Merida aa
۱۰ خرداد ۹۸ , ۰۱:۴۹
خدایی قشنگ بود :)

پاسخ :

قشنگی از نگاهته عزیزم. :)
شارمین امیریان
۱۰ خرداد ۹۸ , ۰۱:۰۷
می بینید؟
خاطره عشقولانه ی دختره مربوط به 5 سال پیش است و دختربچه 3-4 سالی دارد! 
یعنی بین عشقولانه های پسره و زن و بچه دار شدنش فاصله زیادی نبوده.
البته یادمان باشد که نباید قضاوت کنیم!
لابد دختره روحیات خاصی داشته که باعث شده پسره برای این که او را بترساند سراغ فرد دیگری برود و بعد یک دفعه دیده  که بی اختیار ازدواج کرده و بچه دار هم شده است!
باز هم جای شکرش باقی است که تازه اسباب کشی نکرده و اسلحه اش دم دست نبوده است!!!

+ می ترکیدم اگر این را ننویسم! =)
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan