۱. در قسمت پذیرش، همان آقایی نشسته بود که هفته قبلش ازم شناسنامه خواسته بود. شناسنامه ام را در دست چپ گرفتم و با دست راست، بیمه و نسخه پزشک را به دستش دادم. در تمام لحظاتی که سرش پایین بود، خدا خدا میکردم شناسنامه نخواهد و من به رویش بیاورم که دفعه قبل چه قدر سر شناسنامه نداشتنم چک و چانه زده است. ولی متاسفانه! در لحظات آخر سرش را بلند کرد: "شناسنامه؟" و بعد: "ماسکت رو بده پایین" و موقع بستن مچ بند مشخصات: "چقدر لاغری... باید بچگونه ش رو برات ببندم." و من فقط سکوت تحویلش دادم. اما هفته بعد که دوباره باید این فرایند را طی میکردم، روز پر از بی حوصلگی ام بود و مسوول پذیرش نه شناسنامه خواست، نه چهره بدون ماسکم را با عکس دفترچه بیمه مقایسه کرد نه در مورد لاغری مچ من اعتراضی داشت و نه حتی مچ بند بچگانه بست! 😳 ولی خب من مودم پایین بود و حوصله نداشتم به رویش بباورم.
۲. برای اولین بار در روزهایی که برای تزریق میرفتم، بیمارستان به شکل عجیبی شلوغ بود. پرستار در یکی از اتاقها برای همه رگ میگرفت و میفرستادمان در اتاقهای دیگر تا بیاید سرم را وصل کند. بعد مرا گم کرده بود! در سالن راه میرفت و داد میزد: "خانوم امیریان!" مامان بهش گفته بود داخل این اتاق! اما پرستار از دم در خانم دیگری را دیده بود و گفته بود نه اینو نمیگم. اتفاقا همان روز یک خانم دیگر، با فامیلی امیریان آنجا بود و ما هم گفتیم خب لابد دنبال او میگردد. ولی در نهایت مرا پیدا کرد! 🤦♀️
۳. مامان به پرستار گفت چقد امروز شلوغه. پرستار گفت تازه امروز روز خلوتمونه! 😐 مامان هم خیلی رک گفت: "ما هفته سوممونه چهارشنبه میایم اینجا. هفته های قبل کسی نبود اصلا." پرستار ضایع شد! 😁
۴. پرستارها در مورد من که حرف میزدند میگفتند: دختره.😐 فکر نمیکنم مرا بیشتر از ۱۸ ساله میدیدند! یک بار خانم حدود ۵۰ ساله ای در اتاق بود که پرستارها از او با عنوان پیرزنه یاد میکردند! یعنی تخمین زدنشان در این حد نابود بود!😯 تازه همین خانم حدود ۵۰ ساله هم به من که مانتوی آزاد پوشیده بودم گفت بارداری؟ 😧 من عادت دارم نوجوان دیده شوم نه باردار!🤦♀️😉 از دیگر عناوینی که به آن ملقب شدم هم "ونوفریه" بود! (ونوفر تزریق میکردم). یک جوری این کلمه را در مورد من و بقیه میگفتند که انگار ونوفر مواد مخدر یا محرک است!😏
۵. در تزریق اول و دوم، به سرعت و به راحتی رگ گرفت. دفعه سوم، همان روزی که بیمارستان شلوغ بود و پرستار مرا گم کرد، دو بار رگ گرفت تا بالاخره موفق شد. دفعه آخر، پرستار دیگری آمد و بعد از سه تلاش خونین و طولانی، بالاخره رگ گرفت؛ آن هم کجا؟ حدود ۷ سانتی متر بالاتر از مچ، در آن فسمتی از ساعد که وقتی با کسی دست میدهیم به سمت بالا قرار میگیرد! (توصیف بهتری نمیتوانستم بکنم! 🤪). از همان لحظه درد زیادی در تمام دستم داشتم و حدود دو هفته طول کشید تا این درد، به تدریج تمام شو؛ هر چند هنوز هم اگر قسمتهایی از دستم را که سوزن را در آن فرو کرد فشار دهم، درد خفیفی احساس میکنم و کبودی اش هم تا حدودی باقی مانده است. یادم افتاد به یکی از دوستان بیانی که پرستار است ولی اصلا اعتماد به نفس رگ گرفتن و کارهای دیگر را ندارد. فکر کرده بقیه پرستارها چه کار میکنند! 😏🙄
۶. بالاخره تزریقها تمام شد. اما هر چه میگذشت من ضعیفتر و بیحالتر میشدم. این اواخر، جز زمانهایی که مجبورم بروم کلینیک، همه اش دراز کشیده ام و بدن و ذهنم توانایی هیچ کاری ندارد. در کلینیک (و خانه) هم به سرعت خسته میشوم و مدام باید چیزی بخورم. و باید اعتراف کنم فعلا تنها دستاورد مثبت مراجعه ام به پزشک این است که کمی از لاغری ام کم شده است!
۷. اسم کوچک آقای دکتری که برایم آزمایش مجدد نوشت ستایش بود!🙃 آن وقت من هی بهم بربخورد که چرا ملت فکر میکنند شارمین پسر است!😕 وقتی ستایش اسم پسرانه باشد از شارمین چه انتظاری میشود داشت؟☹😄
- سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۱:۲۸
- ادامه مطلب