مامان یواشکی به بابا گفته بود بره از پرورشگاه یه نوزاد برامون بیاره به جای آرمین! بابا هم زنذلیل! رفته بود بچه رو آورده بود مامان ببینه اگه خواست بعداً بیارنش. بعد انقد این زن و شوهر با همدیگه هماهنگ بودن، بچه رو اصلاً به ما نشون ندادن، گفتن هر وقت واسه همیشه آوردیمش ببینینش!
بعدش دیدم مامان داره وسایل خونه رو جمع میکنه. پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «داریم میریم یه خونه جدید تا کسی نفهمه یه بچه آوردیم! »
قبلش اصلاً به من نگفته بود و نظرم رو نپرسیده بود!
مث بچه مظلوما شروع کردم وسایلم رو جمع کنم و در همین حین در مورد خونه جدید از مامان میپرسیدم. گفتم: «چند تا اتاق داره؟»
گفت: «اصلاً اتاق نداره. فقط یه هال و سالن Lشکله!»
گفتم: «مامان من که نمیتونم بدون اتاق باشم.»
سرش رو تکون داد که یعنی: «خودت میدونی! یه کاریش بکن.»
با ناراحتی گفتم: «منم میرم واسه خودم خونه اجاره میکنم.»
گفت: «هر کاری دوست داری بکن!»
وسایلمون که جمع شد، یه ماشین دم در منتظر بودیم. لحظه آخر یادم افتاد هیچ کدوم از وسایلی که توی زیرزمین دارم رو برنداشتم.
از مامان پرسیدم: «وسایل زیرزمین رو بیارم یا بذارم؟ برمیگردیم یا واسه همیشه میریم؟»
گفت: «بیارشون. چیزی جا نذار. دیگه هیچ وقت برنمیگردیم.»
خیلی ناراحت شدم. ولی حق اعتراض نداشتم! نمیدونم چرا مامانم انقد خودمختار شده بود و بابام گوش به حرفش! رفتم وسایل زیرزمین رو جمع کنم دیدم مامان هم هیچی از زیرزمین نیاورده بالا. داشتم بهش میگفتم که خدا رو شکر از خواب بیدار شدم!!!
+ عنوان: تحریف آهنگ قدیمی سندی
- پنجشنبه ۲۲ مهر ۰۰ , ۱۲:۱۴
- ادامه مطلب