۱. به آرتین گفتم: آرتمیس خندیدن تو ذاتش نیست اصلا! انقد که ما همهمون صبح تا شب نیشمون بازه، معلوم نیس این بچه به کی رفته! (البته مامان من و یکی از خالههام و مامان خود آرتمیس هم از اون دائمالنیشبازها نیستند!). فردا و پسفرداش، مامان آرتمیس دو تا کلیپ استوری کرد که توش آرتمیس چنان از ته دل میخندید که ما همه حیرتزده شدیم! :))) هزار بار این استوریها رانگاه کردم و کلی حالم خوب شد.
۲. آرتمیس که هیچ کس را تحویل نمیگیرد، دم و دقیقه میرفت نیکا (۳ساله) را بغل و برایش ذوق میکرد. نیکا که همیشه بچه خوشاخلاق و تحویلبگیری بود، میزد زیر گریه و ازش دوری میکرد. آرتمیس هم با گریه نیکا گریه میافتاد. بعد درسا (۵ساله) میخواست با آرتمیس بازی کند؛ آرتمیس تحویلش نمیگرفت و همهاش چشمش پی نیکا بود. درسا هم هی نق میزد که من میخوام با آرتمیس بازی کنم. بعد سارا هی به درسا میگفت بیا بریم من باهات بازی میکنم، درسا نمیرفت...یعنی هر کسی میخواست با یکی بازی کند او هم میخواست با یکی دیگر بازی کند و این چرخه هی تکرار میشد! 🤭اوضاعی داشتیمها 🤷♀️🤷♀️🤷♀️
۳. آرتمیس عکسهای آرمین را خیلی دوست دارد. من عکسش را به او نشان میدهم و میگویم: عمو او با تاکید فراوان روی ب میگوید بابا. اصلاً هم کوتاه نمیآید.
۴. رو به روی آرتمیس مینشینم و عروسک محبوبش را به سمت آرتمیس و خودم عقب و جلو میبرم و هر بار یک کلمه را با صدای کودکانه و پرذوق میگویم: "بیا... بگیرش... ببرش..." آرتمیس عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و هیچ واکنشی نشان نمیدهد. دور بعدی، همین که میگویم: "بیا.." پشتش را به من میکند، سرش را روی پای آرتین میگذارد و بدون حرکت در همان حالت میماند و سعی میکند از گوشهی چشم بالا را ببیند. میخورد توی ذوقم و ادامه نمیدهم. آرتمیس چند ثانیه در همان حال میماند و وقتی صدایی از من نمیشنود، خودش بلند میشود، رو به من میکند و با ذوق، دستش را به سمتم تکان میدهد و صداهایی از خودش درمیاورد که شبیه "بگیرش..." است! و به این ترتیب بازی تکان دادن عروسک با کلمات "بیا... بگیرش... ببرش" ادامه پیدا میکند و آرتمیس غرق در خنده، هر بار که عروسک بهش نزدیک میشود، سعی میکند بغلش کند و اگر موفق شد با ذوق آن را به سینه میچسباند و بعد دوباره به من میدهد تا بازی را ادامه دهیم.
۵. وقتی من رسیدم خانه، آرتمیس آن قدر در ایوان بزرگ خانهمان برای خودش این طرف و آن طرف رفته بود که اصلا نا نداشت؛ ولی با اشتیاق به من نگاه میکرد. نشسته بود روی پای مامانش. من با ذوق میگفتم: آرتمیس! مامانش را میزد و میگفت اِه اِه 😐😁
۶. در مراسم سالگرد آرمین، آرتمیس آن دور و بر برای خودش میگشت. یک دفعه خودش آمد نشست روی پای من و کفشهایش را درآورد گذاشت کنار و مدت زیادی با هم بازی کردیم. مامانش هم دقیقا روبهرویم بود. سه چهار بار در حد چند ثانیه رفت پیشش و دوباره برگشت. این برای آرتمیسی که سایه عمهها را با تیر میزد رکورد بزرگی بود.
۷. آرتمیس در بغل آرتین بود و میخواستند بروند. من جلویش ایستادم و در حالی که آغوشم را باز کرده بودم با کلی ادا و اطوار و به صورت اهنگین میگفتم: "بیا عمه... بیا عمه" بعد وقتی سکوت میکردم، آرتمیس سرش را مثل من تکان میداد و با همان آهنگ صدای من، خندهکنان میگفت: "عمه... عمه..." همهمان ذوق مرگ شدیم!
۸. توی ایوان نشسته بودیم و آرتمیس هم وسط حلقهی ما سرپا نشسته بود و انگور میخورد. یک دفعه، گلاب به رویتان، از داخل پوشکش یک صدایی آمد و اولین نفر خودش خندید! یعنی این بچه که کلا سالی ماهی یک بار نمیخنددحالا با این محرک جذاب! خندهاش گرفت. ما هم از خندهی او به خنده افتادیم و آن وقت، آرتمیس در یک عملیات شگفتانه، این بار با دهانش صدایی را که از پوشکش شنیده بود تقلید کرد و دوباره کلی خندید!😂😂😂
- جمعه ۷ آبان ۰۰ , ۱۷:۳۸
- ادامه مطلب