تو نمردی داداشی... فقط از دنیای بیرون، به دنیای ذهن من منتقل شدی؛ همین! داری توی ذهن من زندگی میکنی... توی ذهن من گاهی خاطرات تولد و نوزادی و بچگیت پلی میشه، گاهی خاطرات سالهای اخیر... حتی گاهی روزهای آینده ای که تو توش حضور داری... نه این که من به این چیزها فکر کنم... همه اینها خودشون، بدون اراده من، دارن توی ذهنم رژه میرن... گذشته ت... حالت... آینده ت... همشون توی ذهن منن... گاهی خودشون پلی میشن... گاهی من برات تعریفشون میکنم... گاهی ساعتها باهات حرف میزنم... گاهی باهات میخندم و گاهی برات اشک میریزم. جز این آخری، همشون توی ذهنمه... جایی که تو داری به زندگیت ادامه میدی... ولی هیچ وقت نمیگی من که زنده م... تو چرا انقدر گریه میکنی... نمیگی تو که از خدا میخواستی خاطره هام دوباره برات زنده بشن، حالا که دعات مستجاب شده چرا انقدر اشک میریزی... چرا انقدر میسوزی... چرا با خاطراتم خوشحال نیستی... چرا آروم نمیشی...چرا اشکات تموم تمیشه.... آخ... داداشی.... من بی تو زندگی نمیکنم اما تو توی ذهن سوزان من، داری به زندگیت ادامه میدی...........
- يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹ , ۱۱:۵۶
- |