عروسی "خودت باش" بود. خودت باش دوست دنیای واقعیمه که تو فضای مجازی هم همراهمه و البته یه نسبت فامیلی نسبتا دوری هم با همدیگه داریم.
حالا برای عروسیش من و شیرین (آبجی کوچیکه) رو دعوت کرده بود. شیرین واسه من اسنپ گرفته بود که برم دنبالش و با هم بریم. اسنپ که اومد دیدم یه تیکه چوبه (از اینا که تو کارتونا وقتی میافتن تو رودخونه، یهو پیدایش میشه و خودشون رو آویزونش میکنن تا غرق نشن). این چوب یه تکیهگاهم داشت که با کلی برگ تازه تزئین شده بود و یه اتاقک که راننده اسنپ توش بود.
تو راه که میرفتیم دنبال شیرین، راننده هی سرش رو لز پنجرهای که سمت من داشت میاورد بیرون باهام حرف میزد. هر بار هم سرش یه شکلی بود! منم حوصلهم رفته بود از دستش. گفتم این چه ماشینیه؟ من هی میافتم پایین. گفت: خواهرت خودش اینو فرستاد؛ گفت با ماشین خودم نیام!
داشتم فکر میکردم چون ماشین مال خودمونه، فقط پول رانندگیش رو حساب کنیم که شیرین زنگ زد گفت من نمیام خودت برو. و قطع کرد. حالا نه من آدرس داشتم نه شیرین به راننده ادرس داده بود. تازه اون وسط یهو یادم افتاد حمومم نرفتم!
دیگه پیاده شدم رفتم خونهمون که برم حموم. عسل (خواهر دومی) با من اومده بود تو حموم هی ازم درباره عروس سوال میپرسید. تازه اونجا بود که من دقت کردم خودت باش اصلا به من نگفته بود واسش خواستگار اومده. حتی عقدش رو هم نگفته بود. من این مدت نمیدونستم عقد کرده و هیچی از دوماد نمیدونم و چرا تعجب نکردم که یهویی واسه عروسی دعوتم کرد؟
خلاصه خواهرم رفت و من یه کم تو حموم تاریک میترسیدم و لامپها هم روشن نمیشد. دیگه همینطوری رفتم سمت دوش گفتم سریع یه دوش میگیرم و میرم. یهو دیدم حموم روشن شد و یه زن و بچههاش هم اومدهن و اصلا اونحا حموم خونه ما نیست، بلکه حموم عمومیه. یه خانمی هم که مسوول حموم بود، وسط حموم یه ملحفه انداحته بود روش و خوابیده بود.اون زنه اومد بیدارش کرد که ازش صابون و اینا بخره.
بعد من یهو کربلا بودم! کل فامیلمون هم بودن. کربلا در واقع یه زمین خاکی خیلی بزرگ با دو تا رودخونه به شدت کثیف بود و اونجا داشتن روضه میخوندن و تعزیه بود. مامان منم بهم گفت لازم نکرده بری عروسی خودت باشو همینجا بمون. من خیلی لجم گرفته بود ولی موندم و کم کم تحت تاثیر روضهها قرار گرفتم. از همه طرف صدای گریه و صدا زدن ائمه میاومد و فضا خیلی معنوی بود. کم کم داشتم متوسل به حضرت رقیه میشدم که خاله ص یهو پقی زد زیر خنده و گفت یه نفرم این وسط یاد حاجات شخصیش افتاد گفت یا مومد حسن! (مومد حسن یه امامزادهس که چند روز پیش تو یه گروه داشتن ثبتنام میکردن خانمها رو ببرن!).حالا دیگه من ربط حاجات شخصیو مومد حسن و دلیل خندهداریشرو نمیدونم. ولی خب حس معنویم پریده بود دیگه!
بعد روضه یهو فهمیدم دخترداییهام اسنپ گرفتن خودشون رفتهن عروسی خودت باش و احساس مظلومیت بهم دست داد. (دخترداییهام یه تعداد دهه هفتادی تا دهه نودی هستن که از وقتی دست چپ و راستشون رو تشخیص دادن یه حکومت خودمختار واسه خودشون ایجاد کردن😁 بعد واسه عقد پسرخالهم، چون تو محضر بود فقط بزرگترها رو دعوت کرده بودن ولی این اکیپ دخترداییها، بدون این که حتی به تنها دخترخالهی من که همسنوسال خودشونه بگن، رفته بودن محضر و دخترخالهم وقتی فهمیده بود خیلی حرصش گرفته بود و هنوزم بعد از گذشت ۷ ماه وقتی یادش مییاد عصبانی میشه. ریشه این تیکه خوابم همینه)
دیگه همین! اگه خواستید که بازم خواب هفل هشت براتون ببینم 🤣
- يكشنبه ۱ آبان ۰۱ , ۰۹:۵۴