ظهر داداشم یه سر اومد خونهمون. بعد که رفته بود خونه خودش، به آرتمیس گفته: من پیش عمه شارمین بودم. ارتمیس هم زده زیر گریه و کلی گریه کرده!
شب آوردش اینجا. با هم کلی بازی کردیم و خوراکی خوردیم و عجیب این که کلی هم حرف زد و برخلاف همیشه که بیشتر جواب میداد، حالا سوال میپرسید اونم سوالای فلسفی عمیق!😂
مثلا داریم میریم اتاق من، مامان رو نشون میده میگه: این مامان جونه؟
یه کم بعد داداشم داره باهام حرف میزنه، یهو آرتمیس میپره وسط حرفش میگه: تو مامان جونا دوس داری؟
بعدتر ، دارم براش تو دستم انار دون میکنم و میخوره، یهو میگه: "سارا به تو میگه عمه؟"😁 میگم: "نه میگه خاله." یه کم بعد تستش کردم که یه وقت هوس نکنه دوباره بهم بگه خاله. پرسیدم: سارا به من چی میگه؟ گفت: خاله. گفتم تو چی میگی؟ گفت عمه.
خدا رو شکر دیگه این مساله از نظر تئوری و عملی حل شد براش :)))
یه بارم پرسید: بابا گوشیش رو به تو میده؟ گفتم نه، به تو میده؟ گفت آره.
یه بارم یهو چشم تو چشم مامانش گفت: مامان منو اذیت میکنه😐😂
- يكشنبه ۱ آبان ۰۱ , ۲۲:۰۰