سلام.😊
دارم تمرین میکنم برای دیگران توضیح ندهم؛ بحث نکنم؛ برای قانع کردنشان خودم را به زحمت نیندازم؛ به خیلی از سوالها و دیدگاهها واکنش نشان ندهم؛ سکوت کنم و بشنوم و باز هم سکوت کنم.
- جمعه ۱۳ فروردين ۰۰ , ۱۴:۴۶
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
سلام.😊
دارم تمرین میکنم برای دیگران توضیح ندهم؛ بحث نکنم؛ برای قانع کردنشان خودم را به زحمت نیندازم؛ به خیلی از سوالها و دیدگاهها واکنش نشان ندهم؛ سکوت کنم و بشنوم و باز هم سکوت کنم.
سلام.
یکی از دوستان جذابم! که قصهگوی بین المللی است در استوریاش نوشته است:
اگه بخواید برای قصهی سال جدیدتون یه اسم بذارید، چه اسمی انتخاب میکنید؟
۱. یعنی من عاشق آن دسته از افراد هستم که در پیجم پیام میگذارند و بعد از توصیف یک سری از رفتارهای بچهشان میپرسند: "لازمه حضوری بیارمش؟" خب معلوم است که من باید بگویم همین الان بچه را بزن زیر بغلت بردار بیاور تا از دست نرفته درمانش کنم!
سه دسته از پیامهای خصوصی را دوست ندارم:
۱. میگوید: "ببین چه اسمسی برام اومدهها! نوشته از کودکی قانونِ گرانی را در فرزندان خود نهادینه کنید." 😧 میگویم: "وای چهقدر پررو شدهن دیگه!
5. در را که باز کردم، بلافاصله بعد از سلام گفت: "چیزیت شده آجی؟ انگار حالت خوب نیس." با این که هوا نیمه تاریک بود با یک نیم نگاه متوجه شد حالم خوب نیست. مامان می گوید شما دو تا فقط حواستان به حال همدیگر باشد!
برگرفته از: behappy.blog.ir (شارمین امیریان)
#آرمین
سلام.
پیامهایی که در ادامه میبینید، بدون کوچکترین تغییر، صرفا کپی پیست شده. لطفا بخوانید، آخر این پست کارتان دارم!
وقتی چالش دردانه را خواندم، به نظرم جالب آمد. اما خیلی زود متوجه شدم که من فقط ۴ سین دارم:
۱. سوگ و داغدیدگی در کودکان و نوجوانان
۲. سیر آراء تربیتی در غرب
۳. سیری در نهج البلاغه
۴. سلام بر ابراهیم
فورا به ذهنم رسید که تقلب کنم و کتابهای زیر را به زور در هفت سینم جا بدهم:
اتفاق خوبی که وقتی داستان خوب میخوانم می افتد این است که یک روایتگر داستانی در درونم خلق میشود و جزئیات روزانه زندگی در حال جریانم را به سبک نویسنده ای که در حال خواندن کتابش هستم، برای خواننده های خیالی خودم شرح میدهد و این، بدون این که ارتباط مرا با دنیای واقعی قطع کند و از من یک داستانپرداز تخیلی بسازد، باعث میشود تمام مدت، به قول جان دیوئی، در "اینجا و اکنون" زندگی کنم و روی ریزترین مسایل درون و بیرونم (فکرها و اتفاقها) متمرکز شوم.
۱. به مسوول IT دانشگاه پیام دادم: چطور میتونم فایل ضبط شده کلاس آنلاینم رو دانلود کنم؟ جواب داده بزنید رو دانلود. 😐😐😐واقعا پاسخ هوشمندانه ای بود. کمرم رگ به رگ شد از حجم اطلاعاتی که در اختیارم گذاشت!
دیروز لیلی زیر پست اینستاگرامم کامنت گذاشت و من مثل همیشه پاسخ محبت آمیز دادم. امروز آمد و پاسخم را لایک کرد. نوتیفیکیشن لایکش را باز کردم و در کمال تعجب دیدم نه آن کامنتی که من به نیت لیلی جواب داده ام را لیلی نوشته نه الان لیلی پاسخم را لایک کرده است! کامنت متعلق به دوست دامادمان بود که چند ماهی در کلینیکش همکار بودیم! و تنها وجه اشتراکش با لیلی، رنگ پروفایل! 🤦♀️🙄😟
وقتی بدون آنکه خواسته باشی، در حاشیه باریک کنار پرتگاه ایستاده ای، به هیچ وجه تصمیم نداری خودت را پرت کنی پایین؛ اما میدانی کوچکترین حرکت اشتباهت ممکن است باعث افتادنت شود و آن پایین حوادث ناگواری در انتظارت باشد. پس باید بیش از حد مراقب حرکاتت باشی تا نیفتی.
آرمین برگشت. همان پیرهن سفید چهارخانه را پوشیده بود. خوشحال بود. آمده بود به ما سر بزند. در پوستم نمیگنجیدم. نمیدانستم چطور آمده است. برایم مهم نبود. مهم این بود که هست. نمیدانستم آمده است که بماند یا دوباره برمیگردد. برایم مهم نبود. مهم این بود که حتی اگر ۵ دقیقه هست، من از پنج دقیقه کنارش بودن لذت ببرم. همه خواهرها و یچه هایشان آمدند. بچه ها میخواستند شب را پیش آرمین بخوابند. نمیدانستیم فردا صبح که بیدار میشویم او هست یا نه. نمیدانستیم اگر قرار است دوباره نباشد، ناگهان نیست یا دوباره همان فرایند ۲۶ شهریور تکرار میشود. اما همین کافی بود که آن شب را با او باشیم. در نهایت ازش خواستم بماند. جوابی نداد. و من مصمم بودم هر چقدر که هست بهره بگیرم.
۹لبخند۹۹ را یادتان نرود.