کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک عمه (۱۰)

۱. آرتمیس که معرف حضورتون هست که چه‌قدر به ما عمه‌ها ارادت داره 🤦‍♀️😄 جمعه وقتی اومدن خونه‌مون، من سرم رو از اتاق بیرون بردم و بدون حتی نیم‌نگاهی به آرتمیس که کنار مامانش ایستاده بود، به آرتین و خانمش سلام کردم. آرتمیس هم بلافاصله صورتش رو به حالت گریه درآورد و با گفتن "اِه اِه" خودشو چسبوند به پای مامانش!😶

  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک خاله/ عمه (۹)

۱. مهدی و کیان دارند با اژدهای عروسکی ترسناکی بازی می‌کنند. مامان می‌گوید: "مهدی این دیگه چیه؟ چرا این قدر زشته؟" مهدی که عاشق اژدها است جواب می‌دهد: "مامان جون این برای بچه‌های امروزی قشنگه!"

از دفترچه خاطرات یک خاله (7)

۱. ان زمانی که وضعیت همه جا قرمز شد، نوشین به خانم همسایه گفته بود لطفاً اجازه ندهید پسرتان بیاید دنبال مهدی. می‌خواهم در این شرایط در خانه بماند. ولی پسر همسایه، یواشکیِ مامانش آمده بود و با مهدی در کوچه بازی کرده بودند. پشت تلفن به مهدی می‌گویم: "خاله تو مثلاً تو خونه موندی؟" بلافاصله جواب می‌دهد: "آره خاله. شهر ما خانه‌ی ما!" 🤦‍♀️😂
  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک خاله و عمه (۶)

۱. بابا حدود ساعت ۱۱ شب می‌خواست برای پیاده‌روی بیرون برود، سارا و زینب، که خانه‌ی ما بودند، گفتند ما هم می‌اییم. من به شوخی بهشان گفتم: "پس همین طور که دارید توی کوچه و خیابون راه می‌رید دو نفری با هم بلند جیغ بکشید و بگید: آهااااای مردم شهر! آسوده بخوابید... شهر در امن و امان است." گفتند: "باشه! بذار الان یه بار بگیم!" گفتم: "یککککک... دوووووو.... سه!" و قبل از هر چیزی ناگهان صدای جیغ خیلی بلند سارا گوش فلک را کرد و بعد من و زینب بودیم که روی زمین افتاده بودیم و می‌خندیدیم و سارا که با تعجب و عاقل اندر سفیه نگاهمان می‌کرد و می‌گفت: "خاله خودت گفتی اول جیغ بزنید بعد بگید"🤣🤣🤣

+ بعدتر که مساله "اول جیغ بزنید" یا "باجیغ بگید" حل شد، سارا می‌گفت: "آی مردم شهر! آسوده بخوابید تا شهر در امن و امان باشد." 😅 یعنی قشنگ داشت به مردم شهر می‌رساند که عامل هر ناامنی خودشان هستند و بهتر است بخوابند و توی دست و پا نباشند! 🤦‍♀️

  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک خاله/ عمه (۵)

1. آرتمیس (آن موقع هفت ماهه‌ بود) نشسته بود وسط اتاق برای خودش بازی می‌کرد. آرتین (داداشم و بابایش) هم در فاصله‌ی یکی دو متری، روبه روی گل‌دختر، روی مبل نشسته بود و سرش تا گردن در گوشی. یک دفعه آرتمیس شروع کرد
  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک خاله و جدیدا عمه! (۴)

۱. درسا (۴ساله_دختر یکی از دخترهای فامیل) در اتاق نشسته بود و چشم از نرجس (۱۵ ساله_ دومین خواهرزاده ام) برنمیداشت. موهای نرجس کاملا کوتاه بود و یک تی شرت مشکی و شلوار جین تنش بود و داشت مانتویش را میپوشید. بعدا که درسا و مامانش به خانه رفتند، به بابایش گفته بود: "ولی اون پسره خیلی بلند بود"... نرجس را میگفت 🤦‍♀️ حدود یک ماه بعد مامانش بهش گفته بود: "میخوایم بریم خونه فلان فامیلمون؛ همون جا که خاله شارمین باهات بازی میکنه." و درسا جواب داده بود: "یه پسر خیلی بلندم دارن که پسره ولی مانتو میپوشه."😂

چندپاره (۴)

۱. صدای شبه فریاد مرد، از کلینیک دندانپزشکی بلند شد: "پونصدِزااار تومن؟ خانوم دکتر میدونی من چَن رو بایِد سری پا وایسما کار کونم تا پونصد تومن درآرم بدم واس دندوناش؟ آ اومَخ اِگ بِش بوگوی این لیوانا از اینجا وَردا بذا اونجا میگِد نهههه این لیوان الا و بلا باااایِد همینجا باشه... بفرما... دس شوما درد نکونه... خدافظ" صدای باز و بسته شدن در کلینیک و صدای قدمهای زن و مرد! یعنی داشت مسخره بازی درمی آورد! 


۲. سارا پیشنهاد داده است که دوباره برای مسواک زدن مسابقه بگذاریم و مهدی هم با او همراه شده است. قرار شده است هر شب مسواک میزنیم، در گروه خواهرانه مان ایموجی دندان بگذاریم که ۲ امتیاز دارد! هر وقت روز مسواک میزنیم، ایموجی که چشمهایش ستاره است را بگذاریم که یک امتیاز دارد و هر شب مسواک نمیزنیم از این ایموجی استفاده کنیم: 🤦‍♀️ به پیشنهاد خود بچه ها، برنده کسی است که زودتر ۲۰ امتیاز به دست آورد! اما جایزه! من از اول به خواهرزاده ها یاد داده ام که جایزه مسابقه هایمان خوراکیهای کوچک است. حالا خودشان فوری پیشنهاد کردند که جایزه این باشد که خاله شارمین برایمان بستنی بخرد! میگویم: "باشه ولی اگه من برنده شدم شما چی میخرید؟" یک نگاه "اصلا یادمان به تو نبود مگه تو هم جایزه میخوای خرس گنده"طوری بهم می اندازند و مهدی فوری میگوید: من که پول ندارم! سارا میگوید: "من اگه  تا اون روز کلوچه هامون تموم نشده باشه و مامانم اجازه بده یه کلوچه برات میارم." مهدی فکری میکند و میگوید: "منم فردای روز برنده شدنت به بابام میگم شکلات بخره تا مامانم برات کیک خیس بپزه. ولی همون روز نیای بگیا! فرداش میشه دیگه!" 😐😐😐😂


۳. جزء شرایط منشی نوشته ام: لیسانس مشاوره. یک نفر دایرکت داده: "انتظار داری لیسانس مشاوره بیاد منشیت بشه؟ خیلی خودتو بالا میبری." با آرامش و لحن ملایم برایش توضیحات منطقی نوشتم. متوجه اشتباهش شد و عذرخواهی کرد.


۴. در آزمون آنلاین مهمی که دانشگاه محل تدریسم، برای اساتید برگزار کرده و قبولی در آن امتیاز خوبی محسوب میشود ثبت نام کردم. میدانستم یک منبع ۵۰۰ صفحه ای را معرفی کرده اند اما گفتم: تستی است دیگر! کاری ندارد! موقع تکمیل ثبت نام متوجه شدم که آزمون تشریحی است!🤦‍♀️واقعا راست میگویند چوب خدا صدا نداردها! من ترم قبل، آزمون انلاین دانشجوهایم را تستی_تشریحی گرفتم!🙄😶

چند پاره (۳)

1. آخر الیاس هم شد اسم پسر؟! نه میشود الی صدایش کرد نه یاسی! به نظرتان الیاس نباید اسم دختر بود؟! آن وقت شما الیاس را که هر بخشش اسم یک دختر است، ول کرده اید؛ چسبیده اید به این که شارمین پسر است؟ 


2. به مهدی میگویم: «خاله چرا نمیری با کیان بازی کنی؟» با حالت استیصال جواب میدهد: «خاله از بس سوال میپرسه مخم ترکید.» کیان فورا با خنده میگوید: «من انقد سوال میپرسم همه دوستام مخاشون میترکه؛ بابامم که دعوام میکنه» :) بهش گفتم از این به بعد همه سوالهایش را بیاید از من بپرسد. کم کم دیگر دارد مخم میترکد!!! :)


۳. رفیق جان تلفنش را جواب نمیدهد. کمی بعد تماس میگیرد. رد تماس میزنم و خودم زنگ میزنم. جواب میدهد و میگوید: "پس چرا قطع میکنی؟" میگویم: " میخواستم خودم زنگ بزنم؛ بالاخره من دکترم! تو معلمی؛ گناه داری!" به عادت معمول، کمی این شوخی را ادامه میدهیم و بعد همین که میخواهم چیزی را بگویم که به خاطرش زنگ زده ام، شارژ تلفنم تمام میشود و رفیق جان زنگ میزند! آبروی هر چه دکتر است میرود! 😂🤦‍♀️


۴. حال امروزم؛ بدون شرح.

تعلیم و تعلم عبادت است!

۱. دختر ۸_۹ ساله با مادرش وارد مغازه تایپ و تکثیر شدند. مادر کارنامه بچه را روی میز گذاشت و توضیح داد که بابای بچه قول داده اگر همه نمراتش خیلی خوب شد، برایش دوچرخه بگیرد ولی حالا یکی از درسها را خوب گرفته و میخواهند با فتوشاپ درستش کنند! 😐 این کار را کردند. این که بچه دوچرخه را به دست بیاورد یا نه را نمیدانم؛ ولی مطمئنم مهارت تقلب کردن، دروغ گفتن و دور زدن دیگران را به خوبی به دست آورده است!


۲. هر چه بررسی میکردم چیزی دستم نمی آمد. می دانستم علت ناسازگاریهای اخیر این بچه، باید فلان چیز باشد؛ اما هر چه میگشتم نه ردی از فلان چیز پیدا میکردم و نه هیچ دلیل دیگری به چشمم می آمد. تست نقاشی، بازی با بچه و حدود یک ساعت صحبت با پدرو مادر مرا به هیچ کجا نرساند و مانده بودم چطور بگویم یک جلسه دیگر تشریف بیاورید تا مفصلتر صحبت کنیم!!! تا این که ناگهان فکری به خاطرم رسید. یک بازی از داخل قفسه برداشتم و از پدر و مادر خواستم هر کدام جداگانه با بچه بازی کنند؛ خودم هم نشستم به تماشا. کل بازی 5 دقیقه هم طول نکشید و من در همین 5 دقیقه، چیزی را که در 80 دقیقه قبل متوجه نشده بودم کشف کردم! کشف لذت بخشی بود.


۳. در حیاط پیش دبستانی، داشتم با مدیر حرف میزدم و منتظر بودم مامانها جمع شوند تا به کلاس بروم و سخنرانی کنم. یک دفعه یک دختر کوچولو به چشمم آشنا آمد. برگشتم تا مادرش را ببینم. با پدرش آمده بود و پدرش هم به شدت به چشمم آشنا آمد. چند لحظه توی چشم هم نگاه کردیم و رفت! معلوم بود او هم یا مرا میشناسد یا به چشمش آشنا هستم. به مدیر گفتم چقدر این کوچولو و پدرش آشنا به نظر میرسند. وقتی مشخصاتی را که از آنها میدانست گفت، فهمیدم باباهه پسر همسایه سابقمان و همبازی بچگیهایم بوده است و چه حس خوبی گرفتم. اصلا انگار "همبازی بچگی" چیز مقدسی است که با قدرت جادویی اش آدم را به دوران معصومیت و بی خیالی میبرد. 🐛


۴. بروید توی لیست مخاطبان واتساپتان و پروفایل دانش آموزها و مادرهای دانش آموزها را چک کنید تا روحتان شاد شود! 🤭 یعنی همه آن عکسهای قر و فری! تابستان جای خودش را داده است به عکسهای مظلوم و معصوم بچه ها و اسم و فامیلشان. یک کلیپ بود که سه تا دختر مدرسه ای تابستان با چه تیپ و آرایشی، شاد و خندان میروند مهمانی و با شروع سال تحصیلی، همان سه تا، با فرم و مقنعه تیره مدرسه و ابروهای پاچه بزی و بدون آرایش و لقمه در دست و خواب آلود میروند مدرسه. کلیپ را فرستادم برای خواهرزاده نوجوانم و نوشتم تغییر پروفایلهایتان مرا یاد این کلیپ انداخت! حسابی شاکی بود 🤭

چند پاره (2)

۱. کیان ۵ ساله (از سری بچه های فامیل!😉) در میان انبوه سوالهای دقیق و فکورانه اش، به پلاکی که گردنم انداخته ام اشاره میکند و می پرسد: «این چیه؟» میگویم: «اینجا، روی این پلاک، نوشته شارمین.» کمی نگاه میکند و میرود با بچه ها بازی کند. یکی دو ساعت بعد، از وسط بازی، می آید طرفم و میپرسد: «هر وقت اسمتو یادت بره نگاه میکنی به این پلاک تا یادت بیاد؟» =/ طفلک در این دو ساعت داشته با خودش فکر میکرده آخر چه دلیلی دارد یک نفر اسم خودش را از گردنش آویزان کند و بالاخره این طوری مساله را حل کرده است. 💁‍♀️
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan