۱. آرتمیس که معرف حضورتون هست که چهقدر به ما عمهها ارادت داره 🤦♀️😄 جمعه وقتی اومدن خونهمون، من سرم رو از اتاق بیرون بردم و بدون حتی نیمنگاهی به آرتمیس که کنار مامانش ایستاده بود، به آرتین و خانمش سلام کردم. آرتمیس هم بلافاصله صورتش رو به حالت گریه درآورد و با گفتن "اِه اِه" خودشو چسبوند به پای مامانش!😶یه جوری که انگار من دارم اصرااااار میکنم بیاد بغلم! 😂 منم خندیدم گفتم کی به تو کار داره آخه بچه! و البته که آرتمیس خودش رو از تک و تا ننداخت و اینو تبدیل کرد به بازی! هر بار میرفتم طرفش یا صداش میزدم، با خندهی بیصدا و ذوق در چشمها، خودش رو به مامان یا باباش میرسوند و پرت میشد تو بغلشون و خودش رو قایم میکرد. منم باید با صدای بچهگونهی لوس و پرهیجان میگفتم: الان آرتمیسُ میگیرمش! تا چشماش ذوقیتر بشه!
۲. بردمش تو کوچه. واسه اولین بار راحت از مامان و باباش جدا شد و با عمه اومد دَدَ! همین طور واسه خودش از این سر کوچه میرفت اون سر کوچه و منم باید مث بادیگارد پشت سرش میرفتم! با این که هم خونهی خودشون هم خونهی ما هم خونهی اون یکی بابابزرگش، بزرگ و حیاطداره، انگار از قفس آزاد شده بود.
۳. هر خانمی رو که از دور میدید تند و تند پشت سر هم میگفت: مامان! هر چی میگفتم عمه اون که مامان نیست؛ خانومه. به خرجش نمیرفت.🤦♀️ بعد که نزدیک میشدن هم مث جوجه اردک پشت سرشون راه میافتاد میرفت تا دم در خونهشون. و اگه من نمیگفتم عزیزم بیا پیش عمه! معلوم نبود مجبور بشیم از خونهی کدوم همسایه بکشیمش بیرون.😂
۴. آخر سر وایساده بود وسط کوچه و بدون این که تو چهرهش ذرهای هیجان، حاکی از ناراحتی، نگرانی، دلتنگی، علاقه یا هر چیز دیگهای دیده بشه، با آخرین توان داد میزد: ماماااان... ماماااان... خب همیشه وقتی مامانش جلو چشمش نبود و میگفت مامان، هر کسی بهش میگفت بیا ببرمت پیشش، میرفت بغلش. ولی اون روز هر چی بهش میگفتم همین طور تو چشمای من زل زده بود و فقط داد میزد مامان! دیگه من مرده بودم از خنده که مامانش اومد. بنده خدا تو خونه هر چی میگفته صدای آرتمیسه بقیه میگفتن نه بابا آرتمیس کی اینجوری جیغ میزنه!😂
۵.. چند سری هم بردمش تو کوچه با شنهای ساختمون در حال ساختوسازه کنارمون هر عروسیای داشت به پا کرد. هر بار یه ده دیقه بازی میکرد بعد میاومد بغلم میگفت مامان! میبردمش تو خونه دست و صورتش رو میشستم، شنهای لابه لای فر موهاش رو میریختم پایین، لباشهاش رو میتکوندم و عین دستهی گل تحویل مامانش میدادم.💐 ولی یه کم بعد دوباره با هم تو کوچه بودیم و خاک بازی میکردیم!
۶. سری آخری که رفتیم تو کوچه، انقد خسته شده بود دیگه از بغلم پایین نمیاومد. کلا وقتی میآد خونه ما، از ترس این که چیزی رو از دست نده، هر چه قدرم خسته باشه، مقاومت میکنه و نمیخوابه. خب این دفعه باید آرتمیس به بغل تو کوچه رژه میرفتم. بالای در خونهی همسایهی ته کوچه، یه بنر محرمی بزرگ زدهن که عکس تموم فوتیهای فامیلشون و محل هم روشه. آرتمیس عاشق این بنر شده بود هی منو میکشوند اونجا وایسیم خانوم بنر تماشا کنه!😄 همهش انگشت اشارهش شمت این بنر بود.
۷. یه بچه گربه روی پشت بوم یکی از همسایهها بود که هر بار میاومد لب بوم، آرتمیس انقد بال بال میزد و با کلمات مخصوص خودش باهاش حرف میزد و با سر و دست و کلمه بهش میگفت بیا بیا که بچهگربه میترسید فرار میکرد.
بعد آرتمیس با ناراحتی دست منو میگرفت و با زبون خودش بهم میفهموند که باید مثل خودش دستم رو سمت جایی که قبلا گربه بوده تکون بدم بگم پیشی بیا بیا! 😬😄
یعنی منی که یه عمر با ترس از گربه زندگی کردم، حالا مجبور بودم از گربه دعوت کنم تشریف بیاره! میترسم دو روز دیگه زنگ در رو که میزنن برم باز کنم ببینم ارتمیس بچهگربه به بغل ایستاده😬 و دور باغچههای حیاط دنبالم بدوه تا گربهش رو نشونم بده و منم از ترس غش کنم در نهایت! اینجاست که شاعر میفرماید: برادرزاده کاو ندارد نشان از عمه/ نخوانش برادرزاده، بخوانش دختر زنداداش! 😂😂😂
+ میدونم اینایی که نوشتم خیلی معمولی بود ولی برای من که عاشق بچههام و مخصوصا بچههای خودمون، و ۷_۸ سال بود تو خونواده نینی نداشتیم همهی اینا عین عسل شیرینه؛ مخصوصا که آرتمیس تازه یه کم یخش باز شده و داره تحویلمون میگیره. هیچ کدوم از خواهرزادهها انقد کلاس برامون نمیذاشتن که این نیموجبی میذاره 🙄😁😍
- سه شنبه ۹ شهریور ۰۰ , ۰۰:۴۰
- ادامه مطلب