کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک خاله/ عمه (۹)

۱. مهدی و کیان دارند با اژدهای عروسکی ترسناکی بازی می‌کنند. مامان می‌گوید: "مهدی این دیگه چیه؟ چرا این قدر زشته؟" مهدی که عاشق اژدها است جواب می‌دهد: "مامان جون این برای بچه‌های امروزی قشنگه!"


۲. مهدی دارد سر به سرم می‌گذارد و حرصم را در می‌آورم. با حالتی بین خنده و جیغ، با لحن اعتراض‌آمیز می‌گویم: «آرمین!» درست مثل همان وقت‌هایی که آرمین دقیقاً همین طوری سر به سرم می‌گذاشت و من همین‌طوری بهش اعتراض می‌کردم. یک لحظه هر دو سکوت می‌کنیم و انگار که غافلگیر شده‌ایم. مامانِ مهدی (نوشین) که صدایمان را شنیده داخل اتاق می‌شود که مهدی را ببرد. چشم‌هایمان پر از اشک شده است. دفعه‌ی بعدی که مهدی دارد سر به سرم می‌گذارد می‌گویم: "خاله دوباره مث دایی آرمین شدی‌ها." با بغض می‌گوید: "خاله دیگه اشتباهی منو آرمین صدا نزنیا!"


۳. مهدی می‌پرسد: "خاله می‌دونی گنج چه طوری تشکیل اومده؟" (به وجود آمده را با تشکیل شده قاطی کرده)


۴. مهدی با من به کلینیک آمد و چون اتاق‌ها پر بود و خودم هم مراجع داشتم، در سالن انتظار نشست و خودش را با بازی‌های فکری مشغول کرد. البته از قبل اعلام کرده بود که من تا جایی که در توانم هست سر به سر خانم قاف (منشی) می‌‌گذارم!!! بعد از برگشت، به مامانش گفته بود: "نچسبید! خانم قاف رو سربه‌سرش می‌ذاریم آزرده نمی‌شه؛ خاله شارمین خوبه که حرص می‌خوره!"😳🙄😂


۵. شاید باورتان نشود؛ ولی برای تولد سارا آن قدر به دلش راه آمدم که حتی کاغذکادویی که هدیه‌اش را با آن کادو کردم و رنگ رژ لبم در جشن تولد، به انتخاب خودش بود. بعد وقتی وسط تولد بهش می‌گویم: "خاله! وقتشه عکس دسته جمعی بگیریم" می‌گوید: "خاله مگه تولد شماست که تصمیم می‌گیری کِی چی کار کنیم؟!" 😳


۶. سارا می‌گوید: "خاله هر وقت پیشمی حس می‌کنم یه خواهر بزرگ‌تر از خودم دارم!" 😍 من بیش‌تر از ۲۵ سال از سارا بزرگ‌ترم!

+ یک بار هم با شیرین و سارا رفتم که برای سارا کیف بخریم. خانم فروشنده از شیرین، مامان سارا، پرسید: "برای کدوم دخترتون می‌خواید؟"🤪😂 شیرین دو سال از من کوچک‌تر است!


۷. آرتمیس که تا همین چند وقت پیش، با دیدن عمه لب برمی‌چید و می‌زد زیر گریه، اخیرا وقتی خانه‌ی ما است به شدت در برابر خوابیدن مقاومت می‌کند تا عمه‌های گرامی را از دست ندهد! این هفته، در حالی که خواب از چشم‌هایش می‌چکید، بغلش کردم و روی مبل دراز کشیدم و او را روی شکمم نشاندم. آن قدر خوابش می‌آمد که بلافاصله لپش را گذاشت روی لپم و خوابید! نمی‌دانید چه قدر این حالتی را که بچه روی سینه‌ام بخوابد و لپش روی لپم باشد را دوست دارم. آرمین را هم خیلی وقتها همین طوری می‌خواباندم.


۸. آرتمیس را نشاندم توی تاقچه کنار قاب عکس آرمین. بلافاصله برگشت سمت عکس و چنان ذوقی کرد که برای من هرگز نکرده بود! بهش می‌گفتم: "عمو را دیدی؟" بیشتر ذوق می‌کرد. یک لحظه صحنه‌ی مربوط به آخرین روز زندگی آرمین جلوی چشمم زنده شد که آرتمیسِ دو ماهه، چه طور در برابر آرمین واکنش نشان داده بود. گریه‌ام گرفت. آرتمیس داشت قاب را برمی‌داشت و ممکن بود از دستش بیفتد. مامان برای گرفتن قاب آمد و من آرتمیس را توی بغلش هل دادم و با اشک به اتاقم رفتم.


۹. کلاً ارتمیس نسبت به عکس‌های آرمین خیلی واکنش نشان می‌دهد و مدام نگاهش به آن است و برایش ذوق می‌کند و اگر عکس را بدهی دستش، برای مدتی با آن سرگرم می‌شود و این فقط در مورد عکس‌های آرمین صادق است. امروز همسر آرتین می‌گفت هر جای دیگری هم که عکسی از آرمین ببیند همین طور واکنش نشان می‌دهد و گاهی هم به آن می‌گوید بابا! یعنی احتمال دارد آرمین را شبیه آرتین دیده باشد. البته یک بار هم گفته است عمو. (وقتی به عکس واکنش نشان می‌دهد، ما مدام از کلمه‌ی عمو استفاده می کنیم)


۱۰. در آلبوم مامان، عکسی از یک سالگی آرتین پیدا کرده‌ایم که در واقع آرتین نیست، بلکه آرتمیس است! یعنی انگار خدا آرتین را دو بار آفریده است. حتی اخمشان هم یکی است!


۱۱. همسر داداش، مشغول شیر دادن به آرتمیس بود. چند ثانیه ایستادم کنارش و نگاهشان کردم. یک دفعه آرتمیس، در غیرمنتظرانه‌ترین حالت ممکن، برگشت طرفم و با خنده گفت: "عمه!" و دیگر هم شیر نخورد. آمد بغلم! کلا گاهی می‌گوید عمه. اما اگر اصرار کنیم که بگوید، راست راست توی چشممان نگاه می‌کند و لب از روی لب برنمی‌دارد!


۱۲. نیم‌وجبی وسط بای بای کردن، با دست بوس می‌فرستد! آرتمیس را می‌گویم! البته گاهی هم حرکت دست یادش می‌رود و فقط هوا را بوس می‌کند! 😂


۱۳. ارسلان ۳ ساله و خجالتی (پسر پسرعمویم) مرا در کوچه دیده و داد می‌زند: زن عمو! 😂 مرا با مامان اشتباه گرفته است! 


۱۴. مطهره‌ی ۸ سال و نیمه، کوچک‌ترین دختر کوچک‌ترین دایی‌ام، از آن بچه‌هایی است که به معنی واقعی کلمه، شش متر زبان دارد! دیشب داشتم در جمع جوان‌های فامیل، مورد موضوعی حرف می‌زدم که یک دفعه برگشت گفت: "به نظرم آدم نباید این قدر درگیر گذشته باشه. هر چی بوده تموم شده." و این در حالی بود که هنوز نیم ساعت نگذشته بود از این که مامانش گفته بود مُطی گاهی رفتاری را که سه سال پیش باهاش داشته‌اند را به رویشان می‌آورد! به مطی گفتم: "پس حتما خودتم گذشته‌ها رو فراموش کردی. نه؟!" فکری کرد و جواب داد: "اینو برای شما گفتم که خودت مشاوری و از این‌جور حرف‌ها به مردم می‌زنی. چون باید وقتی یه چیزی بهشون می‌گی، خودت اون چیزو فهمیده باشی!" 😳😳😳😂

x
۰۸ تیر ۰۰ , ۰۰:۴۳

چطوری این آتیش پاره ها رو نمیخوریشون ....؟!

پاسخ :

انقد می‌چلونمشون عصاره‌شون گرفته می‌شه 😂😍
نیــ روانا
۰۷ تیر ۰۰ , ۱۵:۲۹

سلام

خوشم میاد که هم با مامانت اشتباه گرفته میشی هم با نوه مامانت 😂

 

مطهره برادر نداره؟

یعنی خواهر شوور ازش درمیادااا 😂❤️

پاسخ :

سلام عزیزم.

:))) ارسلان از بس خجالتیه و اصلا درست به آدم نگا نمی‌کنه اشتباه گرفت. شایدم منظورش این بود که یکی از خانم‌های خونواده عمو رو دارم می‌بینم (توجیه که به نظر نیومد؟؟؟!!)


نه خدا رو شکر :)))
البته رابطه‌ش با پسرای دایی خدابیامرزم خیلی عالیه. اونام خواهر ندارن و مامانشون خیلی مهربون و آرومه. اصلا نمی‌تونه مادرشوهر بدجنس و عروس‌اذیت‌کنی باشه. می‌تونیم برای اون‌ها به مطهر نقش خواهرشوهر بدیم :)))))
یاسی ترین
۰۷ تیر ۰۰ , ۰۱:۵۴

ای جون دلم خدا همشونو حفظ کنه 😍😍😍 واقعا بچه‌های امروزی خیلی متفاوت هستن. جسارتشون، خودمختاریشون، استقلالشون... 

من همیشه در مورد آلمای خودم شوک میشم و فکر میکنم الان به اینا میگن باهوش ولی ما دهه شصتیا اگر اینجور بودیم میزدن تو دهنمون میگفتن بی‌ادب😂😂😂😂

 

ای جون دلم چقدر عمه بودن لذت‌بخشه تا میتونی کیف کن با ارتمیس چشم رو هم بزاری بزرگ شده ❤ 

پاسخ :

جونت سلامت عزیزم.

آراه واقعا... من همیشه وقتی میگن بچه‌های الان باهوش‌ترن همینو می‌گم. ما رو نمی‌ذاشتن هوش‌هامون رو نشون بدیم :)))


یه کم سخت‌تر از خاله بودنه! :)))
رنگین کمان
۰۶ تیر ۰۰ , ۲۳:۵۶

من خیلی این پستاتون رو دوست دارم

البته با خوندن بخشایی که مربوط به برادرتون میشه واقعا اشک تو چشمام جمع میشه حتی من که هیچ نسبتی با شما ندارم و ندیدمش هم نمیتونم باور کنم نبودن کسی که ندیده هم مطمئنم یه پسر به شدت خوش قلب و مهربون بوده

امیدوارم لحظات خوبتون کنار خانواده روز به روز بیشتر بشه و مطمئنم پسرک چشم قشنگه خانواده اتون هم جاش از همه ی ماها بهتره پیش خدا

پاسخ :

مرسی از محبتت عزیزم. 😘😘😘
خودت باش
۰۶ تیر ۰۰ , ۲۳:۵۲

من خیلی با مهدی حال کردم. 

چقدر این مطهره خوبه و من نمی دونستم...

پاسخ :

😁
ما همه‌مون در حیرتیم که مطهر این زبون رو از کجا آورده‌. دیدی که مامان و باباش اصلا اهل این‌جور حرف‌زدنا نیستن و هر دوشون کلا خیلی مهربونن.
رویا
۰۶ تیر ۰۰ , ۲۳:۲۵

خواهر منم چهار سال ازم بزرگتر بود هرجا می رفتیم می گفتن همسن هستید منم زیاد به دل نمی گرفتم چون اون به خودش می رسید و آرایش و لباس عالی ، منم  تو محیط کار تقریبا مردونه بودم زیاد به خودم نمی رسیدم ولی دیگه اینکه بگن دخترت به نظرم اون طرف واقعا از عقلش استفاده نکرده و قشنگ رو هوا حرف زده ، هر جور حساب کنی نمی شه .

من قشنگ وکیل مدافع خواهرت شدم چون یه ذره درکش می کنم .

پاسخ :

البته خواهر منم خیلی بیش تر از من به خودش می‌رسه. ولی هم قد بلندتری داره هم ابروهاش رو مدل‌های خاصی برمی‌داره هم این که برخلاف من بیبی‌فیس نیست. ولی بازم به قول تو هر جور حساب کنی، مامانم نمی‌شه 😁

برم بهش بگم ذوق کنه. خیلی حرصش گرفته بود😁
گندم بانو
۰۶ تیر ۰۰ , ۱۲:۰۹

این پستا رو اگه تک تک بنویسی، من برای تک به تکش حرف دارم!:)))

ولی الان تنبلیم میاد:)))

خیلی باحال بودن همه شون... از آرتمیس که میگی... یه صدایی تو درونم میگه منم بچه میخوام:/ 

پاسخ :

اینا رو بیشترش رو تو ایام چالش‌نویسی یادداشت می‌کردم که یادم نره! 🤭
بیا روزی در مورد یکیش کامنت بذار 😅

عزیزم 😍 بین خودمون باشه؛ منم وقتی می‌بینمش تا فرداش دلم بچه می‌خواد! 🙄😂
ربولی حسن کور
۰۶ تیر ۰۰ , ۰۹:۳۰

سلام

خودمونیم

کسی که شماره دو را با غلط نگارشی شروع میکنه باید توی شماره سه چنین ایرادی بگیره؟! :دی

پاسخ :

سلام.
چه‌قدر ریزبین هستید اقای دکتر 😅
غزل سپید
۰۶ تیر ۰۰ , ۰۲:۵۹

من مردم واسه همه شون! خدا حفظشون کنه.

چقدر خوبه که بچه ها این روزها خیلی به خودشون اهمیت میدن. من اینو دوست دارم...

از اون پست ها هستش که دلم میخواد چند بار بخونمش. تا الان 3 بار خوندمش...

دو بار با موبایلم. یکبار هم الان که با لپ تاپ اومدم کامنت بگذارم.

واقعا با وجود بچه ها دنیا جای زیباتریه...

در مورد قسمت 7، من عاشق اینم که کوچیکتر از سنم به نظر بیام حداقل واسه لحظاتی! حس جذابی بهم دست میده. تا مدتها میتونم بخاطرش شاد باشم و با خاطره ش شوخی کنم و بخندم...این بخش 7 به من که خیلی چسبید. نمیدونم حس خودت چی بوده

پاسخ :

عزیز دلم 😍 خدا فندق کوچولوی شما رو هم حفظ کنه.
من نه‌تنها عاشق بچه‌هام، که هر کسی بچه‌دوسته رو هم دوست دارم 😄😍


وای تو که خودت کولاکی تو زمینه کم‌سن به نظر اومدن. چه‌قدر با اون پستت خندیدم.
منو همیشه کوچیکتر از آبجی کوچیکه‌م می‌بینن. ولی دیگه این که بچه‌ش به نظر بیام فاجعه‌س و اخیرا دو بار این اتفاق افتاده! خواهرم کلی حرص می‌خوره🤭

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan