بعضی از کاندیداها آن قدر کم سن و سالند که فقط می شود به آنها گفت: "بچه برو بشین سر درس و مشقت"🙄😒☹
- چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۸ , ۱۵:۰۴
There Is No End To My Childhood
بعضی از کاندیداها آن قدر کم سن و سالند که فقط می شود به آنها گفت: "بچه برو بشین سر درس و مشقت"🙄😒☹
همیشه بوده باورم، که با تو من برابرم
اگه قویه بازوهات، به جاش منم یه مادرم
نظرتون در مورد این جمله چیه؟؟؟
ما نباید هیچ کسی رو قضاوت کنیم
+ به نظرتون میشه بین این جمله و جمله "ما نباید از خشونت علیه دیگران استفاده کنیم." ارتباطی برقرار کرد؟
++ نظرات بدون تایید نمایش داده می شود...
۱. مدرک دکتری ام را دادم دستش و گفتم: "یه کپی لطفا." کپی را که تحویلم داد گفت: "قابلی نداره؛ ۳۰۰ تومن." دست کردم داخل کیفم که در آن سگ میزد و گربه می رقصید و به زور، یک اسکناس ۲۰۰۰ تومانی کشیدم بیرون و گذاشتم روی پیشخوان. گفت: "خورد ندارم. کارت بکشین." نمیخواستم دوباره دستم را داخل آن شلوغ بازار کنم و دنبال کارتم بگردم. گفتم: "اندازه ۲ تومن کپی بگیرید"🙄😆 خلاصه این که اگر در منزل کوزه دارید، اصلا تعارف نکنید؛ من شش تا کپی اضافی از مدرک دکتری ام دارم که به اندازه اصل مدرک آبدار است و از آن، مثل چشمه، قل قل آب می زند بیرون. خواستید بگویید بدهم خدمتتان! فقط قبلش باید کوزه تان را ببینم که ترک نداشته نباشد و آب را هدر ندهید، چون مایه ی حیات است!!!
۱. پسره رفته بود آرایشگاه روی صورتش ماسک گذاشته بود که پوستش خراب نشود و تا ماسک اثر کند آمد بیرون سیگاری کشید و برگشت 😳😐😂
۲. پسره توی پیاده رو، ماسکی را که به خاطر آلودگی هوا جلوی دهانش زده بود را کشیده بود پایین و داشت سیگار می کشید!😳😐😂
یه عده ای اینجا هستن که کارشون خییییلی درسته؛ ولی رو نمی کنن که ریا نشه! از این یه عده التماس دعای اساسی دارم برای موفقیت تو دو تا کاری که به نظرم واقعا خیر هستن؛ هم برای شخص خودم هم ان شالله برای بقیه.
حالا همه تون نگید من که جزء اون یه عده نیستم دعا نمیکنما! همگی دست به دعا باشید! شاید شما بنده مقرب باشید و خودتون خبر ندارید!
خلاصه که دعا کنید لطفا.... مرررررسی که خوبید.😍
روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و با گوشی ام ور می رفتم که یک دفعه مردی در را باز کرد و با تحکم گفت: "برو عقب بیشین. دو تا زن دیگه م هست." قد بلند بود، ظاهر نامرتب و ریش سیاه بلند و آشفته ای داشت و یک چفیه ی سبز و مشکی دور گردنش پیچیده بود. ترجیحم این بود که در را ببندم و بگویم:
۱. هی ماشینهای شخصی بوق زدند و من هی تقوای الهی پیشه کردم و با یادآوری کامنتهای شما، سوار نشدم. کمی آنطرفتر از من، دو تا خانم دیگر هم منتظر تاکسی بودند و من تقریبا پشتم به آنها بود. پیرمرد دوچرخه سواری از کنار خیابان رد می شد. به من که نزدیک شد، نیم نگاهی کرد و بعد در اقدامی عجیب
خارسو (مادرشوهر): چرا انقد این دخترو اذیت می کنی؟
پسرش: میخوام ببینم چقد دوسم داره!!! 😐😐😐
(دیالوگی از یک فیلم در پیت!😏).
وقتی رو به رویم نشست و آن حرفها را زد، می دانستم یک نم اشک در چشمهایم حلقه زده است. امیدوار بودم همین جا تمام شود و او آن قدر سر به هوا باشد که متوجهش نشود. اما قصه جور دیگری پیش رفت. یک لحظه نگاهش روی چشمهایم ماند و در همان حال، با لبخندی دلجویانه پرسید: «"تو" چرا بغض کردی؟» لبخند زدم و اشکها روی گونه هایم لغزید. تند و تند پاکشان کردم و تند و تند حرف زدم تا حواس چشمهای لعنتی ام را پرت کنم که نشد. و آن که در کنارم نشسته بود، سرش را زیر انداخت و صورتش را به آن طرف برگرداند تا گریه ام را نبیند.... (تو این همه طاقت اشک مرا نداری و آن وقت...)
+ شاعر عنوان: حافظ
کاش من پیامبر بودم؛ با رسالتی جهانی برای همه کودکان دنیا! و تنها معجزه ام، برآورده کردن آرزوهایشان...
۱. موضوع همایش، والدگری کودکان اضطرابی بود. برای آموزش یکی از تکنیکها، از والدین خواستم تصور کنند فرزندشان دیر کرده و فکرهای اضطرابیشان را یادداشت کنند. بعد در مورد این که این فکرها را با چه فکرهای مثبتی می توان جایگزین کرد بحث کردیم. یک سری از مادرها