1. وقتی غم بزرگ و تلخی دارم، مدام هوس شکلات تلخ می کنم! وقتی خیلی کار دارم، دلم می خواهد در حین انجامشان یک خوراکی ریز_ریز (مثل پفیلا یا تخمه) بخورم! وقتی زندگی ام پر از تناقض می شود یا بیم و امید را با هم تجربه می کنم، دوست دارم پتوپیچ در کنار بخاری بنشینم و بستنی_فالوده بخورم یا جلوی کولر کافی میکس داغ داغ بنوشم! وقتی زندگی تکراری و یکنواخت می شود پیتزا_لازم می شوم! وقتی استرس پررنگ (حاد) دارم حتی آب هم نمی نوشم، وقتی استرس کمرنگ و مداوم (مزمن) دارم مثل فیل می خورم! شما هم بین احوال مختلفتان و خوراکیهایتان رابطه ای وجود دارد یا فقط من یک جوری ام؟! =)))
2. مساله خیلی مهمی پیش آمده بود و مجبور شدم خارج از وقت اداری به تلفن همراهش زنگ بزنم. لحن حرف زدن و حتی کیفیت و کمیت سلام و احوالپرسی و به طور کلی گفتگویی که با من داشت به شدت با زمانهایی که در اداره بود و با هم (در مورد مسائل کاری) حرف می زدیم فرق داشت. حس بدی گرفتم. نه به این دلیل که لحنش سرد بود و به طرز تابلویی تحویلم نگرفت. فقط به این دلیل که وقتی روابطم با یک آقا کاملا رسمی و چارچوب دار است و همه خط قرمزها به طور کامل رعایت می شود، ولی در حضور همسرش، به طور غیرمنتظره ای رفتار و لحنش را تغییر می دهد و مثل غریبه ها حرف می زند، نمی توانم به او خوش بین باشم!
3. از من دعوت به همکاری کردند؛ رفتم مرکزشان. بگذریم که چه حقوق پایینی پیشنهاد دادند که اصلا در شان منِ دکترِ مملکت نبود!=) رفتارهایشان بدتر از این پیشنهاد بی شرمانه! بود. اولش این که وقتی مدیر مرکز رسید، با این که می دانست من منتظرش هستم و با این که به رسم احترام جلویش بلند شدم و سلام کردم، بدون حتی نیم نگاهی، زیرلبی جواب سلامم را داد و رفت داخل اتاقش!!! بعدش که من هم داخل اتاق رفتم و مشغول حرف زدن بودیم، خانم منشی آمد و فقط برای آقای مدیر چایی آورده بود!!! بعدترش، در تلگرام به خانم آقای مدیر (که از جانب او دعوت به همکاری شده بودم) پیام دادم که متاسفانه نمی توانم خدمتتان باشم. بعد هم لینک گروهی را که ممکن بود در آن فردی با تخصص مورد نظر را پیدا کند برایش فرستادم. پیامم تیک خورد، طرف به گروه مورد نظر پیوست، اطلاعیه همکاری گذاشت و از من یک تشکر خشک و خالی هم نکرد!!! =/
4. نشستیم تا در مورد کاری که یک سال می شد با مشقت درگیر فراهم کردن مقدماتش بودیم، با هم حرف بزنیم. قبل ترش، بارها به او گفته بودم لازم است چند جلسه بگذاریم و در مورد کمّ و کیف ریز کارهایی که لازم است انجام دهیم به توافق برسیم و حالا بعد از چند هفته این فرصت دست داده بود. اما همین که نشستیم روی صندلی، من بی مقدمه گفتم: «فلانی! نظرت چیه کلا بی خیالش بشیم؟!» چشمهایش گرد شد و طوری با ناباوری نگاهم کرد که با وجود جدی بودن حرفم، نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. دلایلم را برایش توضیح دادم و از نظر او هم منطقی بود و پذیرفت. فقط کلی غر زد که تو چرا یک دفعه ای به آدم شوک می دهی و توی ذوق می زنی؟! حداقل کمی آمادگی می دادی بعد... راستش این یکی از ویژگیهای مردانه من است! یکی از علتهایی که مردها شنونده های خوبی نیستند این است که دلشان می خواهد حرف آخر را اول بشنوند و بعد توضیحات مربوط به آن را و وقتی شروع به مقدمه چینی کنی تا کم کم برسی به اصل مطلب (کاری که اغلب خانمها انجام می دهند) از حوصله می روند و هی خمیازه می کشند. من هم همین طوری هستم. بدم می آید کسی هی مقدمه چینی کند یا در لفافه حرفی بزند تا خودم مطلب را بگیرم یا غیرمستقیم حرفی را به من بزنند. دوست دارم «راحت، مستقیم، چکشی» برویم سر اصل مطلب و خودم هم همین طور می روم سر اصل مطلب. ولی غالب خانمهای دور و برم از چنین رفتاری آزرده می شوند! ترجیح شما چیست؟
5. یادم هست در کودکی و نوجوانی، هیچ وقت نمی توانستم به سوالهایی از این دست که «بهترین/ بدترین خاطره ات چیست؟»، «بهترین/بدترین روز عمرت کی بود؟»، «بهترین/ بدترین فردی که در زندگی دیده ای کیست؟» و... جواب بدهم و با خودم فکر می کردم لابد به خاطر سن کم و تجربه محدودم است و به زودی با بهترینهای زندگی ام مواجه می شوم. ولی امروز هم با گذشت خیلی سال! از عمرم، هنوز پاسخی برای این جور سوالها ندارم. هنوز هم مثل دوران بچگی، فکر می کنم اتفاقهای خوب و بد زیادی داشته ام اما هیچ کدام بهترین یا بدترین نبوده اند. هر کدام خوبی ها و بدیهای خودشان را داشته اند و اصلا به نظرم بهترین و بدترین معنای مطلق ندارد.
+ شاعر عنوان: سعید شیروانی
+ من خیلی سعی می کنم پستهایم طولانی نشود! ولی دست خودم نیست! شما به بزرگی خودتان ببخشید. =)
- شنبه ۶ بهمن ۹۷ , ۱۵:۳۴
- ادامه مطلب