شب یلدا بود و یک مهمانی بزرگ در یک خانه بزرگ با یک عالم خوراکی خوشمزه. من و تو هم نشسته بودیم به حرف زدن. اشاره کردم به دختر کوچولوی ۵_۶ ساله ای که سرش را به پهلویت چسبانده بود و پرسیدم: "اسم دخترت چیه؟" می خواستم اسمش را بفهمم تا بتوانم سر حرف را با او باز کنم. با تعجب گفتی: "من که بچه ندارم." یادم افتاد اصلا مجردی! ولی خودم را از تک و تا نینداختم و با خنده گفتم: "منظورم از دخترت دختریه که با خودت آوردی". خندیدی و یک اسم عجیب و غریب خیلی سخت گفتی که من هنگ کردم و چون حتی یک بار هم نمی توانستم تلفظش کنم گفتم: اصلا پشیمان شدم؛ با بچه حرف نمی زنم!" بعد هر دویمان زده زیر خنده و آن قدر خندیدیم که دیگر نمی شد جمعمان کرد. همین طور دلهایمان را گرفته بودیم و حالا بخند و کی نخند. وسط همین خنده ها بریده بریده بهت قول دادم این ماجرا را در وبلاگم بنویسم و تو هم استقبال کردی. شارمین است و قولش! حتی اگر در خواب باشد!
- شنبه ۱ دی ۹۷ , ۰۸:۵۷