چرایی اش را یادم نیست. همین قدر میدانم که به یک دلیل خوشایند، آرمین پیشنهاد داد با هم برویم مسجد. شب بود. مثل وقتهایی که قدم زنان به سمت پارک میرفتیم، راه افتادیم سمت مسجد جامع. همین که از کوچه خارج شدیم سگی را دیدیم که از سمت خیابان به طرفمان میدود. ارمین دستم را گرفت و دویدیم. بعد پیچیدیم در کوچه ای دیگر. آنجا هم سگ بود. در سایه دیوار خرابه ای مخفی شدیم. از ترس، چسبیده بودم به آرمین. پسرک سربازی از کنارمان رد شد و سگ افتاد دنبالش. نگران شدیم. ولی بعد صدای در خانه ای آمد و آرمین سرک کشید و گفت: رفته تو خونه شون. بعد یک زن چادری رد شد و قبل از این که به او بگوییم مواظب سگها باشد، صدای خرخر سگی را از ته خرابه شنیدیم. فرصت فرار نبود. سر جایمان ماندیم و من بیشتر به آرمین چسبیدم. سگ ایستاد جلوی ما و آرمین بدون این که بترسد خیره شد در چشمهایش و مجبورش کرد که برود. از کوچه زدیم بیرون. پلیس دنبال چند نفر کرده بود که نمیدانستیم که هستند. آرمین دستم را گرفت و به سمت ماشین پلیس دویدیم. فکر میکردم از پلیس کمک میخواهیم. اما آرمین به سرعت مرا به یک مغازه در همان حوالی برد و همه چیز را برایش تعریف کرد. فروشنده داشت تعطیل میکرد. همان وقت بیدار شدم و بی اختیار در ذهنم ساخته شد که فروشنده به ما میگوید نباید در شب که همه جا پر از سگهای ولگرد است، بدون ماشین از خانه خارج شویم. بعد ما را سوار ماشینش میکند و در خانه مان پیاده میکند و میرود! انگار بقیه خواب را هنگام بیداری، در خیالم دیده بودم.
با این که در خواب کلی ترسیدم،وقتی بیدار شدم حس خوبی داشتم. حس حضور و حمایت آرمین.
دیشب از حال خراب این روزهایم برای همکارم حرف زدم و او گفت خیلی خوب است که گذاشتی حال بدت را تجربه کنی و احساساتت را سرکوب نکردی. گفت تو آدم باهوش و قوی یی هستی و میدانی که باید چکار کنی. باورتان نمیشود این حرفها چقدر حالم را بهتر کرد. خیلی بیشتر از دلداریهایی که قطعا از سر محبت است ولی به من این حس را میدهد که از نگاه دیگران، چقدر ضعیف شده ام. من ضعیف نیستم. فقط بار بی اندازه سنگین سوگ را روی شانه هایم گذاشته اند و دارم تلاش میکنم زیر این بار، کمر راست کنم.
- سه شنبه ۳۰ دی ۹۹ , ۱۲:۱۴
- ادامه مطلب