کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

این دفعه نمی‌خواد ایمان بیارید!

نوشین گفت بیا خودمون سر راه پذیرایی رو هم بگیریم ببریم که منشی‌ت نخواد تا این‌جا بیاد. قبول کردم. خرید رو انجام دادیم و رفتیم کلینیک. کارگاه شروع شد. یهو متوجه شدم گوشیم نیست. تو مغازه، روی کیک‌های داخل قفسه جا گذاشته بودم! منشی‌م رفت "تا اون‌جا" گوشیم رو گرفت آورد🙄

می‌خوام یه اعتراف کثیف کنم!

من از اون خانومه که تو نرم‌افزار بلد سفر خوشی رو برامون آرزو می‌کنه و تو تمام طول راه هی ارد می‌ده که برو این ور، بپیچ اون ور، رسیدی، نرسیدی و... با تمام وجودم متنفرم و راستش رو بخوام بگم بدجوری بهش حسودی می‌کنم. 😒🤪

من الان تو همین حالاتم!

دیدید یه وقتا یه کوه کار ریخته سر آدم و حال و آینده‌ی کاریش به انجام اون کارها بستگی داره و منطقاً باید شبانه‌روزی کار کنه و از خواب و خوراکش بزنه تا کارها درست پیش بره، ولی میل عجیبی به وقت تلف کردن پیدا می‌کنه؟!

چشم‌هایم!

گفت: یه چیزی بگم شارمین؟! برق چشمات دوباره برگشته!

داشتن زور بیش‌تر دلیل خوبی برای حیوان بودن نیست!

همسایه‌ی جدیدمان داشت زنش را کتک می‌زد! اولین باری بود که صدای ناله و گریه‌ی عجیب یک زن در حال کتک خوردن را می‌شنیدم! 😭😭😭

می‌دونم اول باید کامنت‌های پست قبل رو تایید می کردم ولی دلم می‌خواد اینو بنویسم که...

دو تا از مراجع‌های دیروزم، خیلی کمرشکن بودند!

اولی یه پسر کوچولوی دبستانی خوش‌زبون بود که در طول تست نقاشی چندین بار اشاره کرد که پدرش کتکش می‌زنه و پدرش رو دوست نداره. 

که عشق آسان نمود اول...

گفت: 

_ "دو سال از جدایی‌مون گذشته؛ ولی من هنوزم دوسش دارم. اگه بخواد برگرده منم مشتاقم."

گفتم:

_ "پس چرا برای برگشتنش کاری نمی‌کنید؟"

گفت:

آیا ایمان نمی‌آورید؟!

_ "خانم دکتر شنبه فقط یه مراجع دارید: سارینا." 


+ "به خاطر یه نفر نمیام. لطفا ایشون رو بذارید دوشنبه."


_ "چشم؛ ولی اون وقت واسه دوشنبه پنج نفر می‌شن‌ها. خسته نمی‌شید پنج نفر تو یه روز؟"

ریشه‌یابی (با رمز پست تصمیم کبری)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از دفترچه خاطرات یک عمه (۱۳)

۱. به آرتین گفتم: آرتمیس خندیدن تو ذاتش نیست اصلا! انقد که ما همه‌مون صبح تا شب نیشمون بازه، معلوم نیس این بچه به کی رفته!

به قول سهراب:

می‌کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدم‌ها

سایه‌ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم‌ها

توی باغچه دلم، گل گلدون منی...

وقتی می‌گویم "تنها داداشم" چشم‌هایم از غصه اشکی می‌شود و دلم از عشق لبریز. از وقتی آرمین رفته است، آرتین را یک جور دیگر دوست دارم؛ یک جور غمگین و عمیق. 

تصمیم کبری! (رمز فقط برای کسانی است کع در فضایی جز وبلاگ هم در ارتباطیم)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای نیروانای عزیزم

سلام. 

نتونستم تو وبلاگت کامنت بذارم. امکان ارسال نبود. ولی دلم نیومد بدون جواب بذارمت. 

کپی کامنتم رو تو ادامه مطلب برات می‌ذارم و هر وقت مشکلش برطرف شد، تو وبت می‌ذارم. نوشته بودم:


چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم؟

مادربزرگ امروز صبح ششمین داغ در 18 ماه اخیر را تجربه کرد: خواهرش، پسرش، نوه‌اش، همسر خواهرش، همسر خودش، پسربرادرش و حالا برادرش که می‌شود پدرخانم دایی مرحومم...

امروز قرار بود مامان بزرگ لباس مشکیش رو دربیاره!

تغییر دلچسب

اون زمانی که سطح جرات‌ورزی و اعتماد به نفس من خیلی پایین بود و خوش‌بینی و اعتمادم به آدم‌های اطرافم خیلی زیاد، یه نفر بود که خیلی خیلی بهش ارادت داشتم. 

به این می‌گن زن‌سالاری!!!

مامان یواشکی به بابا گفته بود بره از پرورشگاه یه نوزاد برامون بیاره به جای آرمین! بابا هم زن‌ذلیل! رفته بود بچه رو آورده بود مامان ببینه اگه خواست بعداً بیارنش. بعد انقد این زن و شوهر با همدیگه هماهنگ بودن، بچه رو اصلاً به ما نشون ندادن، گفتن هر وقت واسه همیشه آوردیمش ببینینش!

چالش «با ساده‌ترین وسایل و در ساده‌ترین شرایط ولی حال‌خوب‌کن»


این چالش از وبلاگ یاس ارغوانی شروع شد و آرامش لطف کرد و منو دعوت کرد. 

  • ادامه مطلب

اصلا از اتاق‌هاتون بیرون نیاید دیگه!😒

از جمله نشانه‌های بارز سوت و کور و بی‌مزه شدن وبلاگ‌نویسی این که وقتی کسی که تقریباً هر روز می‌نوشته، پنج روز را در سکوت می‌گذراند، یک نفر محض رضای خدا نمی‌آید بپرسد اسب نجیبت به چند و کجایی و چه‌کار میکنی و چرا نمی‌نویسی و از دفترنویسی‌ات چه خبر و...😒🙄


آن‌قدر بهتان گفته‌ام بروید توی اتاقتان به رفتار زشتتان فکر کنید که گمانم باید کلاً همان‌جا توی اتاقتان بمانید و این همه رفت و برگشت نداشته باشید! 🤭😉😁

هرگز نشه فراموش...

۱. همان‌طور که لامپ اتاق و آشپزخانه را، که هیچ‌کس در آن نیست، خاموش می‌کنم، به مامان می‌گویم: "اصلاً یکی از دلایلی که من قصد ازدواج ندارم همینه که اگه از این‌جا برم هیشکی نیست لامپای اضافی‌تون رو خاموش کنه!"🙄 مامان با بی‌تفاوتی می‌گوید: "اِ؟"😐

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan