کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

هر کی راضی نیست جمع کنه بره!🙄

۱. بعد از سال‌ها، دوباره نوشتن در دفتر را شروع کرده‌ام؛ دلم می‌خواهد جمع کنم از بلاگستان بروم؛ اما اتفاقی که در عمل می‌افتد این است که تقریباً هر روز پست می‌گذارم!

از دفترچه خاطرات یک خاله (۱۲): مهدی

۱. پشت تلفن بهش می‌گویم: "سلااام خاله! چه طوری؟ چه خبر؟ چه قدر بزرگ شدی. چرا نامه نمی‌نویسی؟" (کنایه از این که خیلی وقته ندیدمت). جواب می‌دهد: «خوبم خاله. شما چه طوری؟ چه قدر پیر شدی!!!»🤦‍♀️

مگه می‌ذاره دلتنگی...

می‌تواند که تو را سخت زمین‌گیر کند 

درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند 

معیار زندگی ما!!!😏

بالاخره بابا راضی شد و واکسن زد. بهش می‌گویم: "امروز هیچ کاری نکن. بعد از واکسن نباید کار سنگین انجام دهد. خطرناکه. تو برگه‌ی توصیه‌ها هم نوشته." می‌گوید: "حج رضا همون روز که واکسن زده بود یه عالمه کیسه‌های سنگین جابه‌جا کرد!" 🤦‍♀️🤷‍♀️😂😂😂

دانشگاه آزاد 😒

دانشجوی دانشگاه آزاد خوراسگان بودم! نمی‌دانم چه مقطعی. اتفاق‌هایی افتاد که باعث شد به کلاسم نرسم؛ نمی‌دانم چه اتفاق‌هایی. یعنی در خاطرم نیست. انگار جایی رفته بودم که تا برگردم دانشگاه دیر شده بود.

در رفتن جان از بدن...

یک سال و یک هفته‌ی پیش، همه به آرتین گفتند: "این موتور رو از گوشه‌ی حیاط بردار ببر؛ مامان و آبجیت چشمشون بهش می‌افته اذیت می‌شن!" ما گفتیم: "نه اشکالی نداره. بذارید باشه." 

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان: ترم اول ۱۴۰۰

۱. جلسه اول، از دانشجوهایم خواستم خودشان را معرفی کنند. بعد از آن‌ها، خودم شروع کردم به معرفی خودم. در مورد سن و تحصیلات و رشته و شغل‌هایی که تجربه کرده‌ام و کتاب‌هایی که نوشته‌ام برایشان گفتم. بعد از کلاس، مامان پرسید: "واسه کی این‌قدر از خودت تعریف می‌کردی؟"😳

  • ادامه مطلب

خاطره‌بازی

روز جمعه در پیج کاری‌ام عکسی از آرمین منتشر کردم و از فالورهایم خواستم در سالگرد رفتنش برایش دعا کنند. حجم بالایی از پیام‌های همدلی و طلب رحمت الهی دریافت کردم که نشان‌دهنده مهربانی و نوع‌دوستی آن‌ها بود.
  • ادامه مطلب

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی (3)

1. بچه که بود، وقتی برایش بساط عصرانه راه می‌انداختیم، برای جمع کردن آن هیچ کمکی نمی‌کرد؛ قیافه حق به جانب به خودش می‌گرفت و با لحنی کاملا منطقی می‌گفت: «هر کی اینا رو آورده خودشم باید ببره»! وقتی هم خودش برای خودش چیزی می آورد تا بخورد بعد از تمام شدن، میگفت: «آجی بیا اینا رو جمع کن تا یه کارشم تو کرده باشی!» 😳

بعد تو پیر که نه... من متلاشی شده‌ام

پارسال درست همین موقع بود که نوشتم:

  • ادامه مطلب

برم خجالت بکشم (به درخواست دوستان، برم تو اتاقم به کارای زشتم فکر کنم😂)

اگه جای مدیر گروهمون بودم ترم بعد به شارمین امیریان درس نمی‌دادم! اون از ترم قبلش که واسه اولین جلسه کلاسش به زور تلفن از تو رختخواب کشوندنش بیرون، اونم از این ترمش که

  • ادامه مطلب

۴۰ سال بعد...

هدی، دخترخاله‌ای که همبازی بچگی‌ها و دوست نوجوانی تا الانم است، همان کسی که قبلاً برایتان تعریف کردم که سال ۷۵، در نقش سوباسا ازارا و تارو میثاکی برای هم نامه می‌نوشتیم خواب دیده است:

  • ادامه مطلب

شبه‌غُر

۱. متاسفانه دو تا از دخترهای فامیل، اخیراً از همسرهایشان جدا شده‌اند و یکی هم در آستانه‌ی جدایی است. این سومی، زوجی مذهبی هستند. آن دو تای دیگر، یکی معمولی است و دیگری ضدمذهب.

از دفترچه خاطرات یک خاله (۱۱): سارا

پست دفترچه خاطرات خاله/ عمه قبلی فقط در مورد آرتمیس بود. تصمیم گرفتم در مورد هر خواهرزاده هم یک پست مستقل بگذارم؛ از کوچک به بزرگ! این داستان سارا (۹ ساله)

  • ادامه مطلب

مشت‌زن نامرئی

همان‌طور که احتمالاً می‌دانید، ناخودآگاه همه‌ی ما پر است از خرت‌پرت‌هایی که حضورشان در خودآگاهمان چندان خوشایند نبوده است و ما برای این که زیاد به خودمان فشار نیاوریم،

میشه گفت دیدار وبلاگی! (۵)

همان کسی که در وبلاگش پست‌های کوبنده‌ی منتقدانه می‌گذارد و  این‌جا برای پست‌های غیرجدی من کامنت‌های طولانی به قول خودش خودشیفتگانه می‌نویسد

  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک عمه (۱۰)

۱. آرتمیس که معرف حضورتون هست که چه‌قدر به ما عمه‌ها ارادت داره 🤦‍♀️😄 جمعه وقتی اومدن خونه‌مون، من سرم رو از اتاق بیرون بردم و بدون حتی نیم‌نگاهی به آرتمیس که کنار مامانش ایستاده بود، به آرتین و خانمش سلام کردم. آرتمیس هم بلافاصله صورتش رو به حالت گریه درآورد و با گفتن "اِه اِه" خودشو چسبوند به پای مامانش!😶

  • ادامه مطلب

تنها مشکلم اینه که قیمت میلگرد رو از کجا بفهمم!😄

یه مدته از فضای بیان راضی نیستم و دارم فکر می‌کنم بهتره جمع کنم برم یه جایی که امکانات بیش‌تری داشته باشه! کجا؟! اینستاگرام!
  • ادامه مطلب

من پیش از تو + پس از تو

الف) قسمتی از کتاب «من پیش از تو»:


1. - باید بگویم همه دخترها برای خوشامد مردها لباس نمی‌پوشند.

+ حرف مفت است!

تبعیض جنسیتی!

پنج‌شنبه صبح، کلاس آنلاینم را به خاطر سرگیجه و حالت تهوع وحشتناکی که داشتم تعطیل کردم. این دو روزه، مدام پسرهای کلاس پیام می‌دهند و حالم را می‌پرسند و برایم نسخه تجویز می‌کنند! اما دخترها تا این لحظه هیچ واکنشی نشان نداده‌اند! 😂


برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan