کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

انتخاب

اگر حق انتخاب داشتید:

از بین 

دنیایی که سرشار از ترسهای ناشناخته، اندوه بی پایان و رنجی تصورناشدنی و در عین حال مملو از امید و انگیزه و تلاش برای رهایی است

و دنیایی که ترس و رنج کمتری دارد اما امید در آن رنگ باخته و به پایان رسیده و اندوهی بی پایان بر آن سایه انداخته است،

کدام را انتخاب میکردید؟

غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد...


آتش

یک وقتهایی، حقیقتا آتشی را که درون قلبم زبانه میکشد را احساس میکنم؛ یک آتش واقعی، شبیه آتش سوزی جنگلهای استرالیا... نابودگر، بی رحم، طولانی...

بی قید و شرط

در کنار همه دلتنگیهایم، چیز عجیبی را در خودم حس میکنم: من دلم برای آن دوست داشتن بی قید و شرطی که در تمام آن ۲۱ سال و در هر شرایطی که پیش می آمد، در مورد برادرم احساس میکردم، تنگ شده است. بارها و بارها دیگران به او گفته بودند خوش به حالت که چنین خواهری داری... خوش به حالت که این همه دوستت دارد. قدرش را بدان...

اما حالا میفهمم چقدر خوشحال به حال خودم بوده است که میتوانسته ام تو را، که همخون و همخانه ام بودی، با ذره ذره وجودم و بدون هیچ چشمداشتی دوست داشته باشم و فقط برایم کافی باشد که تو از ته دلت بخندی و حالت خوب باشد؛ این دوست داشتن بی قید و شرط و خالص، چیزی نیست که هر کسی در زندگی اش فرصت تجربه کردنش را داشته باشد و وجود تو، فرصت آن را به من داد؛ اگرچه به شدت کوتاه... 

چقدر دلم برای روزهایی که بی توجه به هر شرایطی که پیش می آمد، فقط و ققط برای خوب بودن حال تو به این در و آن در میزدم تنگ شده است. همان روزهایی که فقط برایم مهم بود که هر کاری از دستم برمی آید برایت انجام دهم و هیچ چیز دیگر برایم مهم نبود... چقدر به تو احتیاج دارم تا بتوانم آزاد و رها دوستت داشته باشم؛ حسی شبیه به مادر بودن...

لالا گلم باشی، بزرگ شی همدم باشی...

یک روز قبل از آن اتفاق لعنتی، آرتمیس، برادرزاده دو ماهه ام را در آغوش گرفته بودم و سعی میکردم بخندانمش. نمیخندید. همان وقت برادر کوچکترم از راه رسید. هنوز بلد نبود بچه به این کوچکی را بغل کند. اما همان طور که آرتمیس در آغوش من بود، باهاش حرف زد؛ بهش گفت: "بوگو عامو!" و آرتمیس دهان کوچولویش را باز کرد و صدایی شبیه آ درآورد! کلی ذوق کردیم. بعد داداشم برایش شکلک درآورد و او بی معطلی خندید؛ چند بار. به داداشم گفتم: "بیبین از همین حالا اینم شد یکی مث بچه آجیا! من خودمو کشتم لبخندم نزد. تا تو یه ادا درآوردی خندید." همیشه این طوری بود که خواهرزاده ها، با کوچکترین حرف و شوخی داداشم غش غش میخندیدند و حالا آرتمیس هم به آنها اضافه شده بود. فکر میکردم بزرگ که شد، درست مثل خواهرزاده ها، میشود همدست داداشم، داییشان، عمویش برای این که سر به سر من بگذارد. نمیدانستم برادرزاده کوچولویم، حدود ۱۴ ساعت بعد، دیگر عمو ندارد...

در تمام این ۴۹ روز، هر بار آرتمیس را در آغوش میگیرم و برایش لالایی میخوانم، به زور جلوی اشکهایم را میگیرم.برایش همان لالاییهایی را میخوانم که ۲۱ سال پیش برای عمویش میخواندم. توی اتاق راه میروم، تکانش میدهم و چشم در چشم عکس روی دیوار، برایش لالایی میخوانم و راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم دارم برای کدامشان میخوانم؛ آرتمیس که در آغوشم به خواب رفته است یا برادر کوچولویم که در آغوش خاک به خواب رفته است......



+ ۲۱ سال پیش با ذوق و شوق تمام، برایش میخواندم: "لالا گلم باشی، بزرگ شی همدمم باشی..." بزرگ شد؛ قد کشید. هر وقت چارپایه رو میذاشتم زیر پام تا چیزی رو از روی کمد بردارم می اومد بدون این که حتی روی سرپنجه هاش بلند شه اون چیز رو میداد دستم و بعد به شوخی سر تکون میداد که: چارپایه میاری؟! پوففففف! و میخندید. بهش میگفتم یادت رفته اون زمانی که انقد کوچولو بودی که روی پاهام میخوابوندمت و با تکون دادن پاهام خوابت میبرد؟ بعد از تصور این که اون پسر کوچولوی نیم وجبی حالا انقد بزرگ شده و قد کشیده که از روی زمین، فقط به سقف نمیتونه دست بزنه و اگه قرار بود مث بچگیاش بغلش کنم چی میشد کلی میخندیدیم. اما حالا اون نیست و من از تصور این که خاک داره چی به سر اون قدِ بلند رعنا و اون لبخند مهربون زببا میاره دیوونه میشم....

درمان سوگ! 😶

یکی از حیطه هایی که در کارم دوست داشتم، درمان سوگ بود. شاید به خاطر این که این چیزی بود که بیشتر از هر مشکلی، به همدردی و همدلی نیاز داشت و من در همدلی و درک احساسات دیگران، قوی بودم. اما در عین حال، این حیطه ای بود که احتمال ادامه ندادن جلسات درمانی در آن زیاد بود. چرا؟ چون در این جلسات، به کودک یا نوجوانی که رو به رویم نشسته بود حق میدادم هیجانات منفی قوی و سرکوب شده اش را به هر شکلی که دلش میخواست ابراز کند و با او قویا همدلی میکردم. این کار باعث میشد تا مدتی حالش بد باشد و در هیجانات منفی (اندوه، خشم، ترس، اضطراب، دلتنگی و...) غوطه ور شود. آن وقت با این که از همان جلسه اول، بارها و بارها به خانواده او توضیح داده بودم که ممکن است فرزندتان مدتی به هم بریزد اما این، بخشی از فرایند درمان است و باید تحملش کنید تا دوره اش بگذرد، طاقت نمی آوردند. ترجیح میدادند از کودک یا نوجوانشان در برابر مواجهه مستقیم با هیجانات دردناک محافظت کنند و در نتیجه این هیجانات سرکوب و بچه موقتا و در ظاهر آرام میشد؛ اما از درون اتفاقهای دیگری در جریان بود که آنها برای حل کردنش خودشان را به آب و آتش میزدند ولی بی فایده بود....


حالا چه شد که یاد اینها افتادم؟ دیشب، وقتی دوستم آن قدر دلچسب همدلی کرد، بعد از آرامشی کوتاه، حسابی به هم ریختم. همه اش بی حوصله ام و بغض دارم و با هر اشاره ای به برادرم، اشک میریزم. اما کاش بگذارند با این هیجانات منفی همراهی کنم... کاش بگذارند دوران سختم را، طولانی بگذرانم. میدانید؟ داغدیدگی، مثل یک زخم عمیق است... اگر بخواهی زخمت خوب شود (هر چند جایش برای همیشه باقی میماند) باید آن را بشویی، ضدعفونی کنی و ببندی و همه اینها دردت را به شدت افزایش میدهد و ممکن است باعث شود از درد جیغ بکشی و گریه کنی. اما چاره ای نیست. اگر بخواهی زخم را همین طوری رها کنی و حاضر نباشی آن درد بیشتر را تحمل کنی، بعد از مدتی، زخم عفونت میکند و حتی ممکن است این عفونت به کل بدنت برسد و درمانش حسابی سخت یا حتی غیرممکن شود و آن وقت مجبوری برای مدتی طولانی یک عالمه درد و دردسر را تحمل کنی؛ فقط به این دلیل که همان اول کار، از تجربه دردناکت فرار کرده ای...

همدلی

شاید تعداد جملاتی که بعد از شنیدن اتفاق تلخ آخر تابستون، بهم گفت، به اندازه انگشتان دست هم نبود؛ اما تغییر حالت چهره ش، بغض کردنش، طرز نگاهش، همدلیش، تایید کردنش، نصیحت نکردنش، همراهیش و در کل زبان بدنش، بهم نشون داد که گاهی یه نفر، که شاید اصلا هم انتظارش رو نداری، چقدر میتونه بهت احساس راحتی و آرامش بده... به عنوان یه دوست و همکار جلوم نشسته بود و نه در نقش یه روانشناس (البته که روانشناس حرفه ای و باتجربه س) ولی اون موقع در این نقش باهام حرف نمیزد)، تجربه سوگ هم نداشت... ولی چقدر عمیق درکم کرد...

+ گرمای همدلی و محبت خیلی از شماها رو هم از همین فاصله حس میکنم و ازتون ممنونم...

از فریب وعدهٔ امید روزم شد سیاه... رنج هر نومیدی از امّیدواری می‌کشم

دیدید تو اوج سختیها، واسه این که دلداریمون بدن میگن تنها چیزی که چاره نداره مرگه؟! ولی دیگه هیج وقت اینو به کسی نگید... چون اگه با مرگ عزیزی مواجه بشه، دیگه هیچ دلداری یی نمیتونید بهش بدید... از قبل بهش گفتید که بیچاره س... واقعیت رو گفتید...

ای ندانم چه خدایی موهوم (۳)

حتی حاضرم برگردم به اون لحظه ای که با جسم بی جونت حرف میزدم ولی دوباره ببینمت... میخوام ببینمت داداشی... نه توی خواب... خودت رو میخوام نه خیالت رو... میخوام صدای واقعیت رو بشنوم. میخوام بیای تو بگی سلام، خوبی آجی؟ میخوام از راه که میرسی بیای تو اتاقم و همون طور که باهام گپ میزنی و سر به سرم میذاری، هر چی خوراکی، هر جای اتاقم هست پیدا کنی و بخوری... میخوام اونجوری نگام کنی که نشون میدی چقدر به داشتنم دلگرمی... میخوام زنگ بزنی بگی آجی اگه کاری نداری بیام دنبالت بریم بیرون... میخوام با هم بریم بستنی شکلاتی یا پیتزا بخریم بشینیم کنار رودخونه و بخوریم. میخوام وقتی با خواهرزاده ها، جشن پتو بگیری و ازتون فیلم بگیرم... میخوام  صدام کنی و پستهای جالب اینستاگرام رو نشونم بدی... میخوام خونه باشی و اون قدر دم و دیقه سر هر موضوعی صدام کنی که از کار و زندگی بیفتم... میخوام به خاطرت مراجعهام رو کنسل کنم و با هم بریم دنبال کارهات... میخوام وقتی خوابیدی معصومیت چهره ت رو تماشا کنم.... میخوام وقتی دیر میکنی زنگت بزنم بگم چقدر نگرانتم، چقدر منتظرتم... حتی میخوام با هم بحث کنیم، دعوا کنیم، قهر کنیم و حتی وسط همون قهر هم، کمک حال هم باشیم... چرا ندارمت؟ چرا نمیتونم داشته باشمت؟! چرا نباید داشته باشمت؟ چرا جواب همه این چراها برمیگرده به اونی که همه دار و ندارم رو نذرش کردم تا تو رو ازم نگیره؟! چرا این همه بی رحم بود که گریه هام رو ندید... التماسم رو ندید... نشنید و ندید که به قرآن خودش قسمش دادم که تو رو ازم نگیره... چرا براش مهم نبود که تو رو از حضرت زهرا خواستم؟! چرا وقتی به خون دل زینب قسمش دادم که تو رو بهم برگردونه اهمیتی نداد؟! چرا بعد از همه اینها هنوز باید بهش تکیه کنم و اعتماد داشته باشم؟! چرا دنیاش رو روی سرم خراب کرد؟ چرا پشتم رو خالی کرد؟! مگه غزر اون کسی رو داشتم؟! مگه غیر اون به کسی رو زده بودم؟! با گرفتن تو از من،میخواست چیو بهم ثابت کنه؟! حقیر و ضعیف بودنم رو؟! من باورش نداشتم؟! من بهش نگفته بودم برای مراقبت از تو کم میارم و فقط امیدم به خودشه؟! من هزار بار تو رو به خودش نسپرده بودم؟! من هزار تا نذر و دعا برات نکرده بودم که سالم و خوشحال باشی؟! چرا همه چیزو خراب کرد؟! 

من به فریاد همانند کسی... که نیازی به تنفس دارد... مشت میکوبد بر در... پنجه میساید بر پنجره ها... محتاجم...

بعد از گذشت ۴۷ روز، حس میکنم هنوز به اندازه کافی گریه نکرده ام! اولش برای خودم هم عجیب بود. من همه پستهای این ۴۷ روز را با اشک نوشتم؛ با صورتی تماما خیس؛ با هق هقی فروریخته... چقدر سر مزارش گریه کردم... چقدر در کوچه و خیابان، اشکم سرازیر شد! اما میدانید چیست؟! چیزی که من میخواستم گریه نبود! من فرصتی... فرصتهایی برای ضجه زدن میخواستم... نگذاشتند به اندازه کافی ضجه بزنم... نگذاشتند جیغ بکشم... نگذاشتند با تو بلند بلند حرف بزنم... میدانم که حرفهایم چقدر دلخراش بود ولی باید میگفتم و نگذاشتند... و حالا همین که حال دلم کمی رو به خوب شدن میگذارد، یک نفر از درونم نهیب میزند که چقدر زود... چقدر ساده... چقدر سریع داری تن به نبودنش میدهی! تو هنوز به قدر کافی گریه نکرده ای... هنوز دنیایی حرف نگفته داری... هنوز ضجه زدنهایت باقی مانده است... خیلی حرفها هست که نوشتنشان، گفتنشان سرودنشان کافی نیست... باید آنها را جیغ بزنی... تو هنوز نیاز داری ساعتها سرت را روی سنگ سرد و سیاهش بگذاری و آن را از اشک خیس کنی... دلتنگیهایت کافی نیست؛ چون هیچ کدام برایت "او" نمیشوند... وقتی هنوز جایش در همه زندگی ام این همه خالی است... وقتی در گوشه گوشه خانه او را میبینم... وقتی صدایش توی گوشم است... وقتی با هر کلمه ای به یادش می افتم، چطور میتوانم بگویم عزاداری کافی است؟ احساس میکنم نیازمند سالها عزاداری ام... احساس میکنم زندگی ام، نفس کشیدنم، لبخندهایم، کلماتم، کارم، روابطم و همه چیزم فقط و فقط پرده ای است که روی غم از دست دادنش کشیده ام تا کسی به این غم متعرض نشود... خاطراتش دیوانه ام میکند... آهنگ صدایش... برق چشمهایش... حالت نگاهش... مهربانیهایش... شوخیهایش... حمایتهای بی دریغش... مگر میشود فراموششان کنم؟ مگر میتوانم بدون اینها، به زندگی گذشته ام برگردم؟ مگر دلتنگی اش، یک دلتنگی معمولی است؟ اگر قرار باشد بعد از او سالهای طولانی زندگی کنم چه؟! چقدر دلم میخواست همه آنچه در مورد دنیای بعد از مرگ میگویند دروغ باشد و من با مرگ فقط و فقط بتوانم دوباره او را ببینم و در کنارش زندگی کنم... وقتی به ادامه زندگی ام بدون او فکر میکنم، حس میکنم مرا در یک زیرزمین بزرگ و تاریک، بدون در و پنجره، محبوس کرده اند و من در به در دنبال نوری میگردم که میدانم نیست... 
آخ... چقدر نیاز دارم همه اینها را... و همه حرفهای دیگری را که فقط خودش میفهمد، جیغ بکشم...

جایگزینی برای تو نیست

هر چه قدر هم خوابهای خوب ببینم، به چیزهای خوب فکر کنم و نشانه های خوب به دستم برسد، باز هم تو نیستی و دلتنگی ات هست...

اون قدر متغیرم که هیچ عنوانی برای خودم پیدا نمیکنم!

دیشب حضورش رو تو اتاقم حس میکردم؛ خیلی پررنگ و دوست داشتنی... حضور مادی نه... حس بودنش... حس خوشحال بودنش... حس با من بودنش... وقتی خوابم برد بازم بود. تو خوابم بود. از نوزادیش تا ۲۱ سالگیش... همه چیز خوب بود... حتی مشکلش رو هم جلوی چشم خودم حل کرد! صبح فهمیدم تو خواب مامان هم بوده...

امروز با خودم فکر میکردم انگار هنوزم داره باهامون زندگی میکنه. آرامشش رو حس میکنم... ولی بازم ته دلم یه غمی هست که تموم نمیشه...

رفتم تجربه های نزدیک به مرگ رو خوندم. همه ش از خودم میپرسیدم آیا مرگ واقعی هم همین طور اتفاق می افته؟ یعنی برادر منم اون احساس سبکی و شادی رو تجربه کرده و از تونل نور رد شده؟ یعنی یه لحظه از ذهنش نگذشته که پس مامان و بابام چی؟ خواهرام چی؟ داداشم چی؟ خواهرزاده هام چی؟! یعنی اون وقتی که من خم شده بودم روی بدن بی جونش و مث دیوونه ها باهاش حرف میزدم و تند و تند ازش سوال میپرسیدم، یه لحظه برنگشت پایین رو نگاه کنه منو ببینه، دلش بسوزه و بخواد برگرده؟ 

ولی اگه بدونم تجربه ش از مرگ انقد لطیف و آروم بوده راضی ام... اگه بدونم روحش در آرامشه راضی ام... اگه بدونم سختیهایی که به ناحق، اینجا کشید اونجا براش جبران میشه راضی ام... نه که دیگه غمگین نباشم؛ اما راحت تر میتونم باهاش کنار بیام... با خدا هم شاید... شاید راحت تر کنار بیام...

.

.

.

میدونید؟ اون جوری نیستم که فکر کنید لحظه به لحظه زندگیم رو دارم اشک میریزم و بی تابی میکنم... نه... دارم زندگیم رو میکنم... تدریسم رو دارم، مراجعهام رو میبینم، تلفن دوستام رو جواب میدم، تو پیج کاریم پست میذارم، حتی امشب موقع اشتراک گذاری پاسخ فالورام به سوالی که پرسیده بودم، از زبان طنز استفاده کردم... اما دلم یه جای دیگه س... یه چیز دیگه میگه.... انگار دارم از اون مرحله سوگ، که غم مثل یه چاقو توی قلب آدم فرورفته میرسم به اون مرحله ای که این چاقو تبدیل به یه بخش دردناکی از قلب میشه و یاد میگیری باهاش زندگی کنی...

هنوزم تو جمع فامیل نمیرم چون دلم نمیخواد بشنوم که در مورد داداشم حرف میزنن و غصه میخورن یا بخوان منو دلداری بدن... هنوزم دعوت دوستام برای دورهمی و بیرون رفتن رو رد میکنم... هنوزم به اندازه قبل شوخی نمیکنم... هنوزم شبها تو خلوت خودم اشک میریزم... هنوز همه فضای ذهنم مر از خیالشه... هنوزم جرات نمیکنم در کمدش رو باز کنم و وسایلش رو بردارم... هنوزم دلتنگشم و میخوام برگرده... هنوزم وقتی یه پسر لاغر قد بلند روی هوندای مشکی میبینم سرک میکشم ببینم خودش نیست؟... هنوزم قبل خاموش کردن لپتابم میشینم یه کم با عکسش که تصویرزمینمه و وسط یه عالمه گل شب بو بهم لبخند میزنه حرف میزنم... هنوزم یه وقتا قبل خواب، میایستم جلوی عکسش، روی سرپنجه بلند میشم و شونه ش رو میبوسم، آخه عکسش رو یه کم بالا چسبوندم تا حس کنم واقعا جلوم ایستاده و من فقط تا سر شونه هاشم...هنوزم از فکرش تا دیروقت خوابم نمیبره... هنوزم سر خاکش اونقدر گریه میکنم که تمام بدنم مور مور میشه، قلبم سنگینی میکنه و چشمام درد میگیره....

اما با همه اینها، حس میکنم حالم بهتره... حس میکنم اونم آرومه... حس میکنم یه انفاق خوبی تو راهه که مربوط به اونه...و اینا یه کم آرومترم میکنه... ولی بازم حضورش نیست... بازم دلتنگی و غصه هست...

ای ندانم چه خدایی...

نوشته بود: چه چیزی تو را در برابر خدایت مغرور ساخته است؟

من ولی فقط دلشکسته ام، نه مغرور و سرکش...

ای ندانم چه خدایی موهوم (2)

اگر خدایی که از آن حرف میزنید، همان قدر که شما میگویید خوب و حکیم و مهربان باشد، قطعا از من در این شرایط روحی افتضاح و با این حجم درد، نباید انتظار داشته باشد که دوستش داشته باشم! باید دست کم به اندازه دوستانی که میفهمند بیشتر وقتها حوصله هیچ کس و هیچ چیز را ندارم و در سکوت مهربانشان همراهی ام میکنند و فقط گاهی نشانه ای میفرستند تا بدانم حواسشان بهم هست و منتظرند کمی حالم بهتر و احساساتم تعدیل شود مرا بفهمد... و اگر این طور نباشد، قطعا خدایی که شما تعریفش را میکنید نیست و اگر این طور باشد، بدون شک خوشش نمی آید کسی پا روی هیجانات منفی من بگذارد و بخواهد قانعم کند که او خیلی خوب و دوست داشتنی است! پس لطفا نگران رابطه من و خدایتان نباشید و بگذارید خدایی که میگویید بی اندازه مهربان و حکیم است کار خودش را بکند و من هم کار خودم را... دست کم خودتان به خدایتان اطمینان داشته باشید!


+ هر چند میدانم حرفهایتان از سر محبت است.

قلب

پزشکی که گواهی فوت دایی را امضا کرده بود، به همسر او گفته بود از آنجایی که مشکل قلبی، وراثتی است و شما و همسرتان نسبت فامیلی دارید، باید خودتان از همین حالا و پسرهایتان از 30 سالگی به بعد، تحت مراقبت باشید و مدام چک شوید. دیروز، یک فامیلِ کمی دور هم خیلی ناگهانی و به علت ایست قلبی، از دنیا رفت؛ درست مثل دایی جان. حالا مامان و بقیه تازه به یاد می‌آورند که حدود نیم قرن پیش، پدربزرگشان، و بیست و پنج سال پیش، دایی‌شان، و دوازده سال پیش، عمویشان، به طور کاملا ناگهانی و بدون سابقه بیماری جدی، بر اثر ایست قلبی، از دنیا رفته‌اند. و این ترسناکترین ارثی است که در فامیلمان دست به دست و نسل به نسل منتقل می‌شود. 

در این میان، من به این فکر میکنم که دکتر گفته است پسرهای دایی، که تقریبا همسن و سال برادرم هستند، از 30 سال به بعد تحت نظر باشند... 30 سال به بعد...... متوجه هستید؟! برادر من، فقط  21 سال داشت.......

مرا با رنجِ بودن تنها بگذار...😔

احساس میکنم دیگر هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که برایم اهمیت داشته باشد یا به طور جدی درگیر یا ناراحتم کند. اما میترسم با گفتن این حرف، خدا دست به کار شود تا ثابت کند هنوز هم میتواند مرا بیشتر از این در هم بشکند...


+ شاعر عنوان: سهراب سپهری

۸/۸/ ۹۹

فکر میکردم خواب قشنگم، حالم را بسازد. اما امروز کنار سنگ تازه ی مزارش، آن قدر گریه کردم که هنوز درد در سر و چشمهایم موج میزند. چرا باید عکسی که با آن همه ذوق از او گرفته بودم، عکس سنگ قبرش بشود؟! 



چهل و چهار روز پیش، خدا خودش و برادرم را با هم از من گرفت...

بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود....

عجب خوابی بود! چقدر دلچسب و واقعی... تو آمده بودی، نه از دنیای بعد از مرگ، که از یک مسافرت معمولی اما طولانی... و ما عزادار بودیم؛ عزادار برادری که نه تو بودی و نه آن برادر دیگرمان ولی برادرمان بود. تو هم عزادارش بودی و وقتی رسیدی همه گریه کردند. من؟! انگار که در تمام این ۴۴ روز آغوش امنی برای خالی کردن غمهایم پیدا نکرده بودم خودم را به تو رساندم و در آغوشت به شدت گریه کردم؛ گریه کردی... و وقتی بیدار شدم غرق در لذت همدردی گرم و زنده تو بودم! میدانی داداش جان!؟ هنوز هم هیچ کس مثل تو نمیتواند مرا آرام کند؛ حتی اگر در خواب باشد؛ حتی اگر مشکلم، داغ خودت باشد...

پست موقتا ثابت برای دوستانم

تمام این روزها حواستان به ویرانه های دلم بود و هر کس به سبک خودش سعی کرد کنارم باشد و تسلی ام بدهد. میدانم که هیچ وقت نتوانستم پاسخ مناسبی به محبتتان بدهم و بیشتر وقتها فقط سکوت کردم. از این که نوشته هایم ناراحتتان میکند شرمگینم؛ خواستم جمع کنم بروم اما راستش را بخواهید من بدون این نوشتنها، طاقت نمی آورم... این که گاهی در پستها نوشته ام که شما درد مرا درک نمیکنید، گلایه نیست؛ صرفا یک جمله توصیفی است و من حقیقتا خوشحالم اگر تجربه های ما را تجربه نکرده باشید... لطفا بگذارید اینجا به سوگواری ام ادامه دهم. برای بازسازی یک برج فروریخته زمان زیادی لازم است... مرا ببخشید که با نوشته هایم ناراحتتان میکنم... 😔

بی تو با خاطره هایت چه کنم؟!😭

۱. مامان همین که در خانه تنها شد، لباسهای برادرم را جمع کرد. گفته بود این کار را میکند و من با این که میدانستم موقع انجام دادنش، چه حالی میشود، نه تنها سعی نکردم منصرفش کنم، که به خاله ها که اصرار داشتند بگذاریم آنها این کار را بکنند و ما نمیتوانیم گفتم که بهتر است آن را به عهده مامان بگذارند. لباسهایی را که هیچ وقت فرصت پوشیدنش را نداشت و لباسهایی که خیلی کم پوشیده بود و هنوز نو بود را جدا کردیم و دادیم به خانم خیّری که گاهی مراجعهای بی بضاعت را به ما معرفی میکند و خودش هزینه جلسات درمانشان را میدهد. یکی از مراجعینی که معرفی کرده بود، پسر نوجوانی بود چند سال کوچکتر از برادرم و تقریبا مثل او، لاغر و بلند. لباسها را به او داده بود. دفعه بعد که قرار بود پسرک برای جلسه مشاوره اش بیاید، کمی قبلش، خانمه بهم زنگ زد و گفت فلانی بابت لباسها به شدت خوشحال شد و مادرش گفت کاپشن نداشته و نمیتوانسته اند برایش بخرند. بعد بهم گفت شاید امروز که بیاد کاپشن رو پوشیده باشه. ناراحت نمیشید لباس برادرتون رو تو تنش ببینید؟ گفتم نه؛ چون این کاپشن رو تازه گرفته بود و اصلا تو تن خودش ندیده بودم. خانمه لابه لای حرفهایش گفت که مامان پسر گفته فلان تی شرت را هم خیلی دوست داشته. تی شرتی که خود برادرم هم خیلی دوست داشت و هر دو برادرم عین هم خریده بودند. راستش را بخواهید به این فکر کردم که چطور مرگ برادرم به طور غیرمستقیم دل پسرک یتیمی را شاد کرده است و غصه خوردم! عصر، وقتی پسر آمد بدون کاپشن بود اما چند روز بعد، اتفاقی در خیابان دیدمش؛ با همان تی شرت. و برای خودم هم عجیب بود که با دیدنش در آن لباس، که برادرم دو سه بار پوشیده بود، چقدر حس خوب داشتم. میدانم مبالغه آمیز است اما یک لحظه حس کردم شبیه آنهایی که در فیلمهای ایرانی نشان میدهد شده ام که قلب فرزندشان را اهدا میکنند و بعد حس میکنند فرزند از دست رفته شان، دارد درون فرد دیگری به زندگی اش ادامه میدهد! اما میدانم علت این حس خوب، یکی از ویژگیهای بارز برادرم است. او نمیتوانست رنج دیگران را تحمل کند؛ حتی از کودکی اش هم همین طور بود. هر طور میتوانست به افرادی که به چیزی نیازمندند (به کمک، به پول، به حمایت، به محبت، به خرید کردن، به رفتن به جای دیگر و...) کمک میکرد و با دیدن شادی آنها غرق شادی میشد و به خودش افتخار میکرد... اگر بشود روی خدا حساب کرد، مطمئنم روح برادرم از شادی آن پسرک و خانواده اش، غرق شادی است.


۲. کمد وسایل شخصی اش را  من گفته ام که میخواهم یک روز که در خانه تنها هستم بیرون بریزم، مرتب کنم، یادگاریهایش را بردارم و هر چه قابل صدقه دادن است بدهم. اما برادر دیگرم هم اصرار دارد که بگذاریم او این کار را بکند.و راستش را بخ اهید هنوز هیچ کدام، دست و دلمان به این کار نرفته است...


۳.از ادکلنش فقط یکی دو بار استفاده کرده است. ادکلنی که من عاشق بوی ملایم مردانه اش هستم و دفعه قبلی که همین ادکلن را داشت، بیشتر از خودش از آن استفاده کردم و هی سر به سرم گذاشت که بیا! تو مردتر از منی! از این به بعد نوبتی ادکلن میخریم! حالا ادکلنش مانده است و من حتی از بو کردن آن اجتناب میکنم!


۴. وقتی برادرم را داشتم، نسبت به همه پسرهایی که سنشان حول و حوش سن او بود، عجیب احساس خواهرانگی داشتم! این "همه پسرها" که میگویم، از پسرهای داییهایم که به قول شیرین، خودمان بزرگشان کرده بودیم گرفته تا پسرهایی که در کوچه و خیابان میدیدم و اصلا نمیشناختم را شامل میشد. حتی یک بار، در تاکسی، آن قدر نگران دو پسر موتورسوار همسن او که از لابه لای ماشینها ویراژ میدادند بودم و با نگاه دنبالشان میکردم و دعا میکردم اتفاقی برایشان نیفتد که از سر کوچه مان رد شدم و نفهمیدم و بعدا مجبور شدم پیاده برگردم! اما با رفتن برادرم، دیگر نه تنها این حس را به هیچ کس ندارم، که حتی گاهی تحمل حضور پسرهای همسن و سالش در اطرافم را ندارم. مثلا هر وقت پسرهای دایی مرحومم می آیند سر مزار، گریه هایم بیشتر میشود یا این که همان روزهای اول، از گروه پسرهای قدیمی کانون، که اغلبشان از دوستها و همکلاسیهای برادرم بودند لفت دادم (البته بعد از تشکر بابت تسلیتهایشان). انگار وقتی دیگر برادرم را نداشتم، حضور آن همه پسر همسن و سالش برایم عذاب آور بود.

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan