کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

لالا گلم باشی، بزرگ شی همدم باشی...

یک روز قبل از آن اتفاق لعنتی، آرتمیس، برادرزاده دو ماهه ام را در آغوش گرفته بودم و سعی میکردم بخندانمش. نمیخندید. همان وقت برادر کوچکترم از راه رسید. هنوز بلد نبود بچه به این کوچکی را بغل کند. اما همان طور که آرتمیس در آغوش من بود، باهاش حرف زد؛ بهش گفت: "بوگو عامو!" و آرتمیس دهان کوچولویش را باز کرد و صدایی شبیه آ درآورد! کلی ذوق کردیم. بعد داداشم برایش شکلک درآورد و او بی معطلی خندید؛ چند بار. به داداشم گفتم: "بیبین از همین حالا اینم شد یکی مث بچه آجیا! من خودمو کشتم لبخندم نزد. تا تو یه ادا درآوردی خندید." همیشه این طوری بود که خواهرزاده ها، با کوچکترین حرف و شوخی داداشم غش غش میخندیدند و حالا آرتمیس هم به آنها اضافه شده بود. فکر میکردم بزرگ که شد، درست مثل خواهرزاده ها، میشود همدست داداشم، داییشان، عمویش برای این که سر به سر من بگذارد. نمیدانستم برادرزاده کوچولویم، حدود ۱۴ ساعت بعد، دیگر عمو ندارد...

در تمام این ۴۹ روز، هر بار آرتمیس را در آغوش میگیرم و برایش لالایی میخوانم، به زور جلوی اشکهایم را میگیرم.برایش همان لالاییهایی را میخوانم که ۲۱ سال پیش برای عمویش میخواندم. توی اتاق راه میروم، تکانش میدهم و چشم در چشم عکس روی دیوار، برایش لالایی میخوانم و راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم دارم برای کدامشان میخوانم؛ آرتمیس که در آغوشم به خواب رفته است یا برادر کوچولویم که در آغوش خاک به خواب رفته است......



+ ۲۱ سال پیش با ذوق و شوق تمام، برایش میخواندم: "لالا گلم باشی، بزرگ شی همدمم باشی..." بزرگ شد؛ قد کشید. هر وقت چارپایه رو میذاشتم زیر پام تا چیزی رو از روی کمد بردارم می اومد بدون این که حتی روی سرپنجه هاش بلند شه اون چیز رو میداد دستم و بعد به شوخی سر تکون میداد که: چارپایه میاری؟! پوففففف! و میخندید. بهش میگفتم یادت رفته اون زمانی که انقد کوچولو بودی که روی پاهام میخوابوندمت و با تکون دادن پاهام خوابت میبرد؟ بعد از تصور این که اون پسر کوچولوی نیم وجبی حالا انقد بزرگ شده و قد کشیده که از روی زمین، فقط به سقف نمیتونه دست بزنه و اگه قرار بود مث بچگیاش بغلش کنم چی میشد کلی میخندیدیم. اما حالا اون نیست و من از تصور این که خاک داره چی به سر اون قدِ بلند رعنا و اون لبخند مهربون زببا میاره دیوونه میشم....

صبا ..
۱۴ آبان ۹۹ , ۰۲:۰۶

من قبلا هر از گاهی به وبلاگت سر می زدم ولی الان انگار وظیفه م هست هر روز بیام نوشته هات رو بخونم. ورق می زنم نکنه یه چیزی نوشته باشی و من ندیده باشم.  انگار مثلا با خوندن نوشته هات بخوام منم یه کاری کنم که غمت کمتر بشه!! 

شاید هیچوقت درک نکنم چه غم بزرگی داری و چقدر تحت فشاری. مخصوصا اینکه دچار یه بحران اعتقادی هم شدی. می دونم اون طبیعتی که برادر جوانت رو  اونقدر یهویی گرفت تو آروم کردن تو اونقدر قوی عمل نمیکنه ولی من هر بار با این امید و آرزو وبلاگت رو باز میکنم که شاید کمی آرومتر شده باشی. 

پاسخ :

مرسی که مهربونی
هـی وا
۱۳ آبان ۹۹ , ۲۳:۵۰

🌷🌷🖤🖤

پاسخ :

🌸🌸🌸
نسترن
۱۳ آبان ۹۹ , ۲۳:۴۴

اگر بگم با خواندن متنهاتون هربار اشکی میشم دروغ نگفتم، یاد عشقم به برادرم میافتم...یاد از دست دادن دایی جوانم میافتم...حالا اما گلوم داره میترکه و گریه امونم نمیده...کاش خدا با گرفتن عزیزانمون ما رو امتحان نمیکرد... کاش هیشکی داغ جوون نمی‌دید...

پاسخ :

خدا رحمتشون کنه 😔
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan