کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

اون قدر متغیرم که هیچ عنوانی برای خودم پیدا نمیکنم!

دیشب حضورش رو تو اتاقم حس میکردم؛ خیلی پررنگ و دوست داشتنی... حضور مادی نه... حس بودنش... حس خوشحال بودنش... حس با من بودنش... وقتی خوابم برد بازم بود. تو خوابم بود. از نوزادیش تا ۲۱ سالگیش... همه چیز خوب بود... حتی مشکلش رو هم جلوی چشم خودم حل کرد! صبح فهمیدم تو خواب مامان هم بوده...

امروز با خودم فکر میکردم انگار هنوزم داره باهامون زندگی میکنه. آرامشش رو حس میکنم... ولی بازم ته دلم یه غمی هست که تموم نمیشه...

رفتم تجربه های نزدیک به مرگ رو خوندم. همه ش از خودم میپرسیدم آیا مرگ واقعی هم همین طور اتفاق می افته؟ یعنی برادر منم اون احساس سبکی و شادی رو تجربه کرده و از تونل نور رد شده؟ یعنی یه لحظه از ذهنش نگذشته که پس مامان و بابام چی؟ خواهرام چی؟ داداشم چی؟ خواهرزاده هام چی؟! یعنی اون وقتی که من خم شده بودم روی بدن بی جونش و مث دیوونه ها باهاش حرف میزدم و تند و تند ازش سوال میپرسیدم، یه لحظه برنگشت پایین رو نگاه کنه منو ببینه، دلش بسوزه و بخواد برگرده؟ 

ولی اگه بدونم تجربه ش از مرگ انقد لطیف و آروم بوده راضی ام... اگه بدونم روحش در آرامشه راضی ام... اگه بدونم سختیهایی که به ناحق، اینجا کشید اونجا براش جبران میشه راضی ام... نه که دیگه غمگین نباشم؛ اما راحت تر میتونم باهاش کنار بیام... با خدا هم شاید... شاید راحت تر کنار بیام...

.

.

.

میدونید؟ اون جوری نیستم که فکر کنید لحظه به لحظه زندگیم رو دارم اشک میریزم و بی تابی میکنم... نه... دارم زندگیم رو میکنم... تدریسم رو دارم، مراجعهام رو میبینم، تلفن دوستام رو جواب میدم، تو پیج کاریم پست میذارم، حتی امشب موقع اشتراک گذاری پاسخ فالورام به سوالی که پرسیده بودم، از زبان طنز استفاده کردم... اما دلم یه جای دیگه س... یه چیز دیگه میگه.... انگار دارم از اون مرحله سوگ، که غم مثل یه چاقو توی قلب آدم فرورفته میرسم به اون مرحله ای که این چاقو تبدیل به یه بخش دردناکی از قلب میشه و یاد میگیری باهاش زندگی کنی...

هنوزم تو جمع فامیل نمیرم چون دلم نمیخواد بشنوم که در مورد داداشم حرف میزنن و غصه میخورن یا بخوان منو دلداری بدن... هنوزم دعوت دوستام برای دورهمی و بیرون رفتن رو رد میکنم... هنوزم به اندازه قبل شوخی نمیکنم... هنوزم شبها تو خلوت خودم اشک میریزم... هنوز همه فضای ذهنم مر از خیالشه... هنوزم جرات نمیکنم در کمدش رو باز کنم و وسایلش رو بردارم... هنوزم دلتنگشم و میخوام برگرده... هنوزم وقتی یه پسر لاغر قد بلند روی هوندای مشکی میبینم سرک میکشم ببینم خودش نیست؟... هنوزم قبل خاموش کردن لپتابم میشینم یه کم با عکسش که تصویرزمینمه و وسط یه عالمه گل شب بو بهم لبخند میزنه حرف میزنم... هنوزم یه وقتا قبل خواب، میایستم جلوی عکسش، روی سرپنجه بلند میشم و شونه ش رو میبوسم، آخه عکسش رو یه کم بالا چسبوندم تا حس کنم واقعا جلوم ایستاده و من فقط تا سر شونه هاشم...هنوزم از فکرش تا دیروقت خوابم نمیبره... هنوزم سر خاکش اونقدر گریه میکنم که تمام بدنم مور مور میشه، قلبم سنگینی میکنه و چشمام درد میگیره....

اما با همه اینها، حس میکنم حالم بهتره... حس میکنم اونم آرومه... حس میکنم یه انفاق خوبی تو راهه که مربوط به اونه...و اینا یه کم آرومترم میکنه... ولی بازم حضورش نیست... بازم دلتنگی و غصه هست...

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan