کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

شب بیست و ششم...

فردا بیست و ششم مهر ماهه. ماه پیش، تو چنین شبی، تو خیلی زود رفتی و خوابیدی... و من نمی دونستم این آخرین باریه که زنده می بینمت... از امشب متنفرم... از فردا صبح بیشتر... اردیبهشت امسال نخواستی برات تولد بگیریم... فردا باید برای رفتنت ماهگرد بگیریم؟! بدون تو هیچی خوب نیست... هیچی...

برام هیچ حسی شبیه تو نیست...

از وقتی تو رفته ای، بابا و داداش خیلی بیشتر از قبل به من محبت میکنند. نمی دانم دلیلش این است که میخواهند جای خالی تو را - که همه زندگی ام بودی- برایم پر کنند یا با من -که نزدیکترین فرد به تو بودم - جای خالی تو را برای خودشان پر میکنند...

در چنین شب‌های بی‌فریادرس روزِ خوش در خواب باید دید و بس

خوابت را دیدم. خواب عجیب و آرامبخشی بود.... نمیدانم چطور و از کجا، فهمیده بودم که زنده ای! نمیدانم زنده شده بودی یا اصلا از این دنیا نرفته بودی! هر چه بود من میدانستم که یک ماه است که گفته اند مرگ تو را با خود برده است و حالا از خبر زنده بودنت در پوست نمیگنجیدم؛ انگار سنگین ترین بار دنیا را از روی دوشم برداشته بودند؛ انگار از کابوسی وحشتناک بیدارم کرده بودند... اما ساعتها طول کشید و تو به خانه نیامدی... نمیدانستم کجایی و از دستت دلخور بودم که چرا اولین کاری که کردی آمدن به خانه نبوده است...وقتی بالاخره آمدی، به خودم گفتم: "قول بده قدر بودنش را بدانی." و بعد بلافاصله به طرفت آمدم و تو را که نمیدانستی یک ماه برایت عزاداری کرده ایم، در آغوش گرفتم. خندیدی و با همان لحن طنز جذاب همیشگی ات گفتی: "آجی چل شدِی؟" و من به چشمهایت نگاه کردم و با خوشحالی زیادی که در آن دیدم، دلم بیشتر و بیشتر آرام گرفت....

لعنت به شبهای بعد از تو... به دردی که ماند از تو... به دادم نمیرسی... رفتی، آوره شد خانه... ماندم غریبانه... لعنت به بی کسی...

وقتی خاطراتت زنده میشوند میرسم به ته جنون... ذهنم از تو پر میشود... خودم را در اتاقم حبس میکنم و با عکسهایت که در و دیوار را پر کرده است حرف میزنم... سر خاکت بلند بلند گریه میکنم و حتی گاهی جیغ میکشم... سمت چپ سینه ام سنگین میشود و در سمت چپ بدنم احساس کرخی میکنم... دم و دقیقه استاتوسها و استوریهای تلخ میگذارم... آلبومهایت را زیر و رو میکنم و اصلا انگار از این که خودم را با خیال تو شکنجه کنم لذت میبرم....


اما همین که این شکنجه به اوج خودش میرسد و حس میکنم آتشی که به جانم افتاده است دارد همه وجودم را میسوزاند، ناگهان تو بار و بندیل خاطراتت را جمع میکنی و با همه خاطرات روشنی که در ذهنم بودند به ناکجاآباد میروی... آن وقت من در سکوت فرو میروم... حواسم به تو نیست... اصلا به عکسهایت نگاه نمیکنم... دلم نمیخواهد سر خاکت بروم... توی ذهنم باهات حرف نمیزنم... اما کارهای عجیب دیگری میکنم که ظاهرا مربوط به تو نیست... غذا نمیخورم و در عوض کشوی میزم در کلینیک پر از هله هوله هایی است که نسبت به آنها به شدت ولع دارم.... شبها تا دیروقت خوابم نمیبرد.... خوابهای آشفته میبینم... شدیدا وقت تلف میکنم... حتی گاهی زمانی طولانی فقط یک گوشه می نشینم و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم... با کسی حرف نمیزنم... وقتی کسی از تو حرف میزند، حوصله شنیدنش را ندارم... وقتی کسی تسلیت میکند، حس نمیکنم مخاطبش منم و موضوعش تویی...




بعد ناگهان یک جرقه، تو را برمیگرداند؛ مثل امشب که از داخل مغازه ی کنار شیرینی فروشی، صدای همان آهنگ تلخی را شنیدم که با آن برای رفتنت کلیپ ساخته بودم... همزمان به شیرینیهای تر توی مغازه نگاه کردم و یک آن بغض گلویم را گرفت که تو چقدر از این شیرینیها دوست داشتی و حالا یک هفته است یک جعبه شیرینی تر، تقریبا دست نخورده در یخچال مانده است... به خودم گفتم: کاش آن روزهای آخر برایت کاری کرده بودم که یک عالم خوشحال شده بودی... چرا خوشحالت نکرده بودم؟! از آن خوشحالیهایی که اشک توی چشمهایت جمع میشود!... چرا برایت کاری نکرده بودم؟ چرا آنقدر که باید، خواهر خوبی نبودم؟! وسط خیابان گریه ام گرفته بود... تو برگشته بودی... با خاطراتی که عذابم میدادند...

سوگ‌‌ امتداد طبیعیِ عشق است...

زمانی‌که مرگِ ناگهانی یا حادثه‌ای ناگوار در مسیر زندگی‌تان رخ می‌دهد، همه‌چیز تغییر می‌کند... زندگی‌ای که انتظارش را داشته‌اید ناپدید می‌شود و دود می‌شود و به هوا می‌رود. دنیا بر سرتان خراب می‌شود و دیگر هیچ‌چیزی منطقی به نظر نمی‌رسد. زندگی عادی بود و حالا هرچه هست، عادی نیست. مردمی که پیش از این عاقل بوده‌اند حالا برای شما شعار می‌دهند و نصیحت‌تان می‌کنند و سعی می‌کنند شادتان کنند. سعی می‌کنند دردتان را از شما دور کنند.


فکر نمی‌کردید این‌گونه باشد. زمان متوقف شده ‌است. هیچ‌چیز واقعی به نظر نمی‌رسد. ذهنتان نمی‌تواند جلوی تصویرسازیِ مجددِ رویدادها به‌امید نتیجه‌ای متفاوت را بگیرد. دنیای معمولی و روزمره، که دیگران هنوز در آن ساکن‌اند، در نظر شما بی‌رحم و ظالمانه است. نمی‌توانید چیزی بخورید (یا هرچه به دست‌تان برسد می‌خورید). نمی‌توانید بخوابید (یا تمام‌وقت می‌خوابید). هر وسیله‌ای در زندگی‌تان برایتان مصنوعی می‌شود، به نمادی از زندگی آن‌طور که بود و آن‌طور که می‌توانست باشد تبدیل می‌شود. در اطرافتان جایی نیست که این فقدان لمسش نکرده باشد.


در این مدتی ‌که از مصیبت وارده به شما می‌گذرد، همه‌جور حرفی درباره‌ی سوگواری‌تان می‌شنوید: «او نمی‌خواهد این‌قدر ناراحت باشی»، «هر اتفاقی دلیلی دارد»، «حداقل این مدت او در زندگی‌ات بوده است»، «تو قوی و باهوش دانایی و ازپسِ این مصیبت برخواهی آمد»، «این تجربه تو را قوی‌تر می‌کند»، یا «همیشه می‌توانی دوباره تلاش کنی و یک شریک دیگر در زندگی‌ات داشته باشی، یک بچه‌ی دیگر بیاوری، و راهی بیابی که دردتان را به چیزی زیبا و مفید و خوب تبدیل کنی».


شعار و شادباش‌گویی دردی را دوا نمی‌کند. درواقع، این نوع حمایت فقط باعث می‌شود احساس کنید کسی در دنیا شما را درک نمی‌کند. این درد مانند بریدگیِ کوچک با کاغذ که نیست...


منبع: (It’s OK That You’re Not OK) 

تموم شهر خوابیدن... من از فکر تو بیدارم... (۲)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تموم شهر خوابیدن... من از فکر تو بیدارم...

بهت گفته بودم که در زندگی ام سه تا آرزوی بزرگ دارم که اگر برآورده شوند دیگر چیزی از خدا نمیخواهم. الان ۲۷ روز است که هیچ آرزویی ندارم جز این که یا تو برگردی یا دنیا تمام شود...

با اینکه رفته اما هنوزم از داغ عشقش دارم میسوزم فکر و خیالش همش باهامه هر جا که میرم جلو چشامه دلم میخواد تا دووم بیارم رو درد دوریش مرهم بزارم اما نمیشه راهی ندارم نمیتونم من طاقت بیارم

تو نمردی داداشی... فقط از دنیای بیرون، به دنیای ذهن من منتقل شدی؛ همین! داری توی ذهن من زندگی میکنی... توی ذهن من گاهی خاطرات تولد و نوزادی و بچگیت پلی میشه، گاهی خاطرات سالهای اخیر... حتی گاهی روزهای آینده ای که تو توش حضور داری... نه این که من به این چیزها فکر کنم... همه اینها خودشون، بدون اراده من، دارن توی ذهنم رژه میرن... گذشته ت... حالت... آینده ت... همشون توی ذهن منن... گاهی خودشون پلی میشن... گاهی من برات تعریفشون میکنم... گاهی ساعتها باهات حرف میزنم... گاهی باهات میخندم و گاهی برات اشک میریزم. جز این آخری، همشون توی ذهنمه... جایی که تو داری به زندگیت ادامه میدی... ولی هیچ وقت نمیگی من که زنده م... تو چرا انقدر گریه میکنی... نمیگی تو که از خدا میخواستی خاطره هام دوباره برات زنده بشن، حالا که دعات مستجاب شده چرا انقدر اشک میریزی... چرا انقدر میسوزی... چرا با خاطراتم خوشحال نیستی... چرا آروم نمیشی...چرا اشکات تموم تمیشه.... آخ... داداشی.... من بی تو زندگی نمیکنم اما تو توی ذهن سوزان من، داری به زندگیت ادامه میدی...........

دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب...

مگر لایق تکیه دادن نبودم؟

تو با حسرت شانه من چه کردی؟

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی

سفرکرده! با خانه من چه کردی؟؟؟؟


+ دارم میسوزم...

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم


با دعا شاید به دست آوردمت چون با دعا، دستکاری کردن تقدیر کار کوچکی است...

میشود همین فردا صبح، از خواب بیدار شوم و بگویم: آآآه... خدای من! چه کابوس وحشتناکی بود! چقدر خوب شد که بیدار شدم؟! بعد بروم توی هال، بنشینم مقابل برادرم، زل بزنم به چشمهای درشت بسته و مژه های بلندش و به صدای نفس کشیدنش گوش بدهم؟! بعد او بیدار شود و به خاطر حال عجیبی که در نگاهم هست کلی سر به سرم بگذارد و مسخره بازی دربیاورد؟! بعد من از سنگینی حجم کابوسم اشک بریزم و او وسط مسخره بازیهایش بغلم کند ولی دست از شوخی برندارد؟!


مخاطبم تویی قادر متعال! "ادعونی استجب لکم"ت را یادت هست؟! میشود فقط و فقط همین یک دعایم را مستجاب کنی؟! میشود کاری کنی که دلم به تو گرم باشد؟! من بدجوری دارم میسوزم و هیچ چیز جز حضورش، آرامم نمیکند... حتی دیدنش در خواب هم کافی نیست... از دنیایت متنفرم و از تقدیری که با هیچ دعایی دستکاری نمیشود... چقدر از دلِ شکسته ام دوری...

۲۱

۱. تعداد روزهایی که از رفتنت گذشته، به اندازه تعداد سالهایی هست که پیشمون بودی... ولی من خیلی بیشتر از این عدد و رقمها دلتنگتم داداش کوچولوی قشنگم... ته تغاری خونه... دردونه خونواده... 😭😭😭


۲. دیروز یه آدم فوق العاده مطمئن، به یه شکل خاص، یه خواب خیلی قشنگ در موردت دیده بود... ولی.... خدایی که توی این دنیا شناختم، اونی نبود که فکرش رو میکردم... تصورات و انتظاراتم از خدا و این دنیاش اشتباه بود... حالا از کجا بدونم تصوراتم از خدا و اون دنیاش درسته؟!


۳. فکر این که داری توی یه دنیای کاملا متفاوت و ناآشنا چیزهایی رو تجربه میکنی که در تصور هیچ کدوممون نمیگنجه و نه من اونجا کنارتم که بهت دلگرمی بدم و کمکت کنم نه تو میتونی بهم زنگ بزنی و برام تعریف کنی و ازم بخوای برات کاری رو انجام بدم، حالم رو بد میکنه... داداشی مگه من محرم اسرار تو نبودم؟ مگه هر جا کم می آوردی منو صدا نمیکردی؟ مگه زمانی بود که ازم کمک خواسته باشی و من بهت نه گفته باشم؟ مگه من به خاطر تو از همه چیز خودم نمیزدم؟! مگه نمیگفتی از بزرگترین دلخوشیای زندگیتم؟! پس چرا در مورد دنیای جدیدت چیزی بهم نمیگی؟!😭😭😭

هر زمان فالی گرفتم "غم مخور" آمد ولی... این امید واهی حافظ مرا بیچاره کرد...

اون چیزهایی که نمیتونم در موردش بنویسم، خیلی بیشتر از همه چیزهایی که مینویسم، عذابم میده...

چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را؟؟؟؟؟

اگر پرقدرت ترین و با نفوذترین کسی که میشناسید، راه به راه به شما بگوید هر زمان کمکی چیزی خواستی کافی است لب ترکنی... 


اما وقتی در سخت ترین برهه زندگیتان، با همه وجودتان دست به دامنش میشوید تا کاری را برایتان انجام دهد که برای او به راحتی آب خوردن است.... 


او فقط در سکوت محض نگاهتان کند و دل شکسته و صورت خیس از اشک و صدای گرفته از شدت گریه و جیغتان برایش هیچ اهمیتی نداشته باشد... 


چه احساسی نسبت به او پیدا میکنید؟؟؟؟!!!!!!!!!




این همان احساسی است که برای نوزدهمین روز متوالی، نسبت به خدا دارم...





+ از خدایی که احساس امنیتم را گرفته است... از خدایی که دنیایش سیاه و سرد و سنگی است... از خدایی که الرحم الراحمین بودنش در هاله ای از ابهام فرو رفته است... از خدایی که هی داغهای بزرگتر روی دلم گذاشته است....... می ترسم.... 

در خیالات به هم ریخته دور و برم، خیره بر هر چه شدم خاطره ای زد به سرم...

تقریبا از همون روزی که تنهایی اومدم پیشت و کلی باهات حرف زدم، ذهنم تا حد زیادی دست از سانسور برداشته و کم کم داره اجازه میده خاطراتت یادم بیان. حتی پنج شنبه شب خوابت رو دیدم... حالا نه از اون خوابهایی که دلم میخواست بیای بشینی کنارم و مفصل با هم حرف بزنیم و سیر تا پیاز لحظه رفتنت تا الان رو برام تعریف کنی... ولی به هر حال همین که توی خوابم حرکت میکردی و حرف میزدی، کافی بود...
میدونی؟ یادآوری خاطراتت حالم رو بدتر میکنه... اما ترجیح میدم یادم بیان. 
دیروز شیرین بهم گفت این چند روزه خیلی حالت خرابتر شده... راست میگفت... چند روزه یا اصلا از اتاقم بیرون نمیرم یا این که از صبح تا شب کلینیکم بدون این که کسی رو ببینم...
دیروز دلم برای سلام کردنت تنگ شده بود... خیلی زیاد... همه ش توی ذهنم صدای تو بود که با محبت همیشگیت میگفتی: "سلام آجی"... نمیدونی چقدر دلم میخواد یه بار دیگه از در بیای تو و بگی سلام آجی...
پریروز اون صحنه ای تو ذهنم چرخ میخورد که اومدی دم کلینیک دنبالم که بریم جایی و چند بار گفتی: آجی اگه مراجع داری یه وقت دیگه بریما...
حتی الانم خاطراتت هق هق گریه م رو بلند کرده ولی میخوام که باشن... میخوام صدات هی تو گوشم بپیچه... میخوام حالت حرع زدنت یادم باشه... میخوام یادم باشه چه جوری میزدی زیر آواز و شعرهای مسخره میخوندی و بچه ها از خنده ریسه میرفتن... حتی لحظه های غمت رو نمیخوام فراموش کنم داداشی... اینها تنها داراییهای من تو این دنیای وحشتناکن...

فقط یه چیزی هست که کاش یادم میرفت... یه چیزی که از امروز عصر همه ش جلوی چشممه و داره دیوونه م میکنه... داره داغونم میکنه... داره نفسم رو میگیره... بعد ۱۸ روز، امروز برای اولین بار دارم اون لحظه ای رو میبینم که واسه آخرین بار دستت رو گرفتم و انگشتات خشک شده بودن....................





 انگار یادآوری اون لحظه داره چیزی به اسم مرگ رو با تمام قدرت تو صورتم میکوبن.... امروز هزار بار توی ذهنم ازت پرسیدم: مگه تو مرده بودی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!


😭😭😭😭😭😭😭😭



حالم جهنمه....






دلم برات خیلی تنگ شده  داداش جونم.... فکر این که تا همیشه باید بدون تو توی این خونه لعنتی نفس بکشم دیوونه م میکنه...





خدایا با ما خوب تا نکردی.... چطوری دوستت داشته باشم؟؟؟؟؟؟




حال من دست خودم نیست.... دیگه آروم نمیگیرم...............

هر شب، دلم دریایِ آتیشه... از این بدتر، مگه میشه؟!

۱. باورت میشود برادر کوچولوی مهربان و دوست داشتنی ام؟! امشب، یک نفر طرح سنگ مزارت را برایم فرستاد و من مجبور بودم آن را به مامان و بابا نشان بدهم! برای هیچ کداممان مهم نبود کدام عکست روی آن سنگ لعنتی باشد یا چه شعری نوشته شود... مهم تو هستی نازنینم! که دیگر نیستی...

۲. دلم برایت تنگ شده است... بیشتر از آن که تصورش را بکنی... برنمیگردی؟ زنگ نمیزنی؟ پیامک نمیزنی؟ یعنی تو دلت برای من تنگ نشده؟! دلم میخواهد صدایت بزنم؛ دلم برای اسمت تنگ شده است ولی میترسم از این که اسمت را به زبان بیاورم و تو جواب ندهی... به خوابم که میتوانی بیایی... نمیتوانی؟!😭

۳. دیروز بعدازظهر آمدم پیشت... تنهای تنها... در قبرستان پرنده پر نمیزد.... بابا از مدتها قبل گفته بود نباید تنهایی بروم... ولی من دلم برایت تنگ شده بود... میدانم اگر خودت هم بودی چقدر برایم غیرتی بازی درمی آوردی... میدانم اگر خودت بودی میگفتی آبجی صبر کن خودم میرسانمت... 
نشستم کنارت... بعد از پانزده روز، اولین باری بود که من و تو با هم بودیم.... نمیدانی چقدر دلم برای آن ساعتهای طولانی گپ زدنهای دو نفره مان تنگ شده بود. نشستم کنارت و بی آنکه کسی هی بگوید شارمین آرام باش... شارمین حالت بد میشه... شارمین مامانت ناراحت میشه.... تا توانستم گریه کردم و با تو حرف زدم، گلایه کردم، قربان صدقه ات رفتم... ولی تو جواب ندادی... تو نگفتی آجی گریه نکن... تو بغلم نکردی... تو مسخره بازی درنیاوردی که خنده ام بگیرد و اشکهایم تمام شود... حتی نمیدانم گوش دادی یا نه... ولی من همه حرفهایم را بهت گفتم... و هر چه توانستم گریه کردم... و باورت میشود از همین دیروز، کمی از خاطراتت برگشته اند؟ درست است که با برگشتن خاطراتت بیشتر گریه میکنم؛ اما ترجیح میدم از مرور خاطراتت زجر بکشم تا از نبودنشان...

۴. یادته وقتی بهت گفتم اگه تو نباشی زندگیم دیگه زندگی نمیشه؟ یادته چه جوری نگام کردی؟ الان زندگیم دیگه زندگی نیست... داری همونجوری نگام میکنی؟!

۵. لبخند آخرت... آخ... اون لبخند آخرت... اون لبخند آخرت داره منو میکشه.... آخ اگه میدونستم اون آخرین لبخندته... اگه میدونستم آخرین باریه که کنارت راه میرم... اگه میدونستم آهرین باریه که با هم بیرون میریم... اگه میدونستم آخرین باریه که دارم بهت میگم اینجا چرت نزن برو تو رختخوابت... اگه میدونستم آخرین باریه که نصف شب از صدای خر و پفت از اتاق بغلی بیدار میشم... اگه میدونستم آخرین باریه که جوابم رو میدی...
چقدر از اون صبح لعنتی بیزارم... من چرا نتونستم تو رو داشته باشم داداش مهربونم؟! چرا نتونستم از خواب بیدارت کنم... جرا خوابت انقد سنگین شده بود؟؟؟؟؟؟؟

۶. خدایا یه کاری کن دلم باهات صاف بشه😭😭😭


حال من دست خودم نیست دیگه آروم نمیگیرم دلم از کسی گرفته که میخوام براش بمیرم

میدونی داداشی؟! یکی از بدترین چیزهایی که بعد از رفتنت دارم تجربه میکنم اینه که دلم از کسایی گرفته که همه کسم بودند... اول از تو... که این قدر ناگهانی رفتی... بی خداحافظی... تو که همیشه همه حرفای دلت پیش من بود، به من نگفتی داری میری... خوابیدی و خوابیدی و خوابیدی... یه خواب تلخ به توان ابدیت... ازت دلگیرم داداشی... نباید منو که انقدر وابسته ت بودم رها میکردی... تو ته تغاریمون بودی... دیرتر از همه اومده بودی... نباید قبل از همه میرفتی... نمیدونم میبینی یا نه... میدونی یا نه... الان درست چهارده روزه که همه جنگلهای دلم در حال سوختنه و اشکهام هنوز نتونستن خاموشش کنن... داداشی دو هفته پیش این موقع، تو زنده بودی... اما مرگ مخفیانه دور و برت میپلکید... فردا صبح سومین چهارشنبه کریهی که تو چشمات رو باز نکردی از راه میرسه...نمیخوای حداقل به خوابم سر بزنی؟ تو دلت برای من تنگ نشده؟! میشه دلت برام تنگ نشده باشه؟! غیرممکنه... داداشی کجایی که هیچ سراغی ازم نمیگیری؟ من چی کار کردم که دیگه حواست بهم نیست؟! چرا این بازی لعنتی رو تموم نمیکنی؟ چرا برنمیگردی؟ چرا دلت برای اشکهام نمیسوزه؟ ازت دلخورم داداش کوچولوی قشنگم! ازت دلخورم و تو حتی تماشا هم نمیکنی... 

آخ... کاش این دنیای لعنتی تموم میشد... کاش دنیات به آخر میرسید خدا... خدا! تو هم همه کسم بودی و حالا با همه وجودم ازت دلگیرم... این منصفانه نبود! دلم رو شکوندی... من داداشم رو با همه وجودم ازت خواستم و تو اونو بهم پس ندادی... پس چرا میگی اگه دعا کنیم اجابت میکنی؟ چرا همه وجودم رو ازم گرفتی؟ اصلا چرا دادی اگه قرار بود ازم پس بگیریش؟! خدایا ازت دلگیرم... وسط همه دعاهایی که برای آرامش روح برادرم میکنم؛ وسط همه ختمهای گروهیمون... ازت دلگیرم و چه سخته که بازم کارم گیر توئه ولی نمیدونم دیگه چه خوابی برامون ببینی... راستش ازت میترسم... تو ارحم الراحمین زندگیم بودی ولی دیگه ازت میترسم... با خدایی که توی دلم پیدا کرده بودم خیلی فرق داری.... از دنیات متنفرم... از حکمتت ناامیدم... از بی تفاوتیت قلبم به درد میاد... و هیچ کدوم از اینها برای تو فرقی نمیکنه قادر متعال!😭

پست فعلا ثابت

سلام.
از همه شما ممنونم که با پیامهای همدلانه و مهربانتان، در غمم شریک شدید. از ته قلبم آرزو میکنم هیچ کدامتان (و هیچ کس هیچ کس هیچ کس) طعم رنجی را که من تجربه کرده و میکنم، نچشد؛ هر چند کامنتهایتان نشان میدهد که متاسفانه خیلی از شما هم داغ دیده اید...😭

شاید این روزها، پستهای تلخ زیادی بنویسم؛ مجبور نیستید بخوانید. نظرات را میبندم؛ چون میدانم واکنش نشان دادن به اینجور پستها چقدر سخت است... شاید من دیگر هرگز آن شارمین گذشته نشوم؛ اما هیچ وقت محبتی را که شما و دوستان دنیای واقعی در این روزها به من داشتید، فراموش نمیکنم.🌷🌷🌷

مادرانه های تلخ

مامان هر لحظه در ذهنش، ریز به ریز حرفهای تو را مرور میکند... این را از استنادهایی که هر لحظه به حرفهای تو دارد میفهمم. میگوید تمام اتفاقهای مربوط به تو، که از دوران بارداری اش تا الان افتاده است، دارد عین فیلم از جلوی چشمهایش رد میشود؛ حتی آنهایی که سالها پیش فراموش کرده بود (برخلاف من، که ذهنم همه خاطراتت را سانسور میکند تا متلاشی ام نکنند).

صبحها با صدای گریه مامان بیدار میشوم؛ به جز آن صبحی که با صدای زنگ در بیدار شدم؛ صدایی که مطمئن بودم در خواب نشنیده ام و بی برو برگرد، صدای زنگ زدن تو بود! از جا پریدم، در را باز کردم ولی تو نبودی...

مامانِ مامان، همانی که بیش از همه تو را از خدا خواسته بود تا تک برادرمان بی برادر نباشد، احساس گناه میکند که چرا تو را به زور دعاهایش از خدا گرفته تا خدا هم دوباره پَسَت بگیرد... و من با خودم فکر میکنم اگر دعاها زوری داشتند، پس چرا من نتوانستم تو را به زور دعا نگه دارم؟!

سه ماه پیش، مامان به مادربزرگ گفته بود: "حالا حرفهایی را که در مورد سختی داغ برادر میگفتی میفهمم" و بمیرم برایش که نمیدانست به زودی حرفهایی را هم که در مورد داغترین داغ بودن از دست دادن فرزند را میگوید را خواهد فهمید...

یک نفر به عنوان (مثلا) دلداری به مامان مامان گفته بود خوش به حالتان که دو تا داغ دیده اید و صبوری کرده اید و چه اجری گرفته اید! به او گفتم کاش گفته بودید خدا به شما هم چنین اجری بدهد!

مامان بابا به خاطر بیماری اش، فقط یک بار و آن هم برای چند ساعت محدود، توانست در مراسمت شرکت کند. بعدتر عمه را فرستاده بود تا عکس بزرگت را بگیرد و به دیوار خانه آنها بزند... بعدتر به عمه گفته بود کاش شارمین بیاید و به من سری بزند تا از او بپرسم برادرش روز و شب آخر چه کرد و چه گفت و... و من دلش را ندارم که این کار را بکنم...


+یادت هست در دو سالگی، گاهی مرا هم مامان صدا میکردی؟! پس حق دارم در پست مادرانه ها، از حال خودم هم بنویسم... هر وقت آدمها میروند تو می آیی و من در همه خلوتهایم، حتی در مسیر رفت و آمدم، بی اختیار با تو حرف میزنم... از تو میپرسم کجا هستی؟ حالت چطور است؟ چیزی نیاز نداری؟ اذیت نمیشوی؟ دلت برای ما تنگ نشده است؟ چرا زنگ نمیزنی یا لااقل پیامک نمیدهی؟ کی برمیگردی؟! من روزی هزار بار همه این سوالها را از تو میپرسم و لابد انتظار دارم جواب بدهی که این همه تکرارشان میکنم... اما تو فقط با لبخندی شبیه آن آخرین لبخندت، که حدود ۱۲ ساعت قبل از رفتنت تحویلم دادی، زل میزنی توی چشمهایم و از نگاهت مهربانی و سکوت میبارد؟ من با هیچ فلسفه ای جز برگشتنت راضی نمیشوم داداش کوچولوی قشنگم 😭😭😭

++ زندگی بی تو برام زندگی نیست داداشی... من و تنهایی و غم... خیلی سخته نباشی...

خدا خسته ام... صبح بیدارم نکن

داری سر به سرم میگذاری؛ مثل همه وقتهای دیگر که آن قدر شوخیهای خاص خودت را ادامه میدادی که کفرم را در می آوردی و آن وقت، من، میخندیدم و از چشمهایم اشک سرازیر میشد. این بار هم کفرم را در آورده ای (بیشتر از همیشه)، اما همه خنده هایم را هم با خودت برده ای و فقط اشکها را برایم گذاشته ای... و تمام نمی کنی این بازی دهشتناک را...

دارم کابوس می بینم... 10 روز تمام است که دارم کابوس می بینم و آدمها نمیگذارند نبودنت را جیغ بکشم تا بیدار شوم... من هوای تو را کم آورده ام و دلم به اندازه ی همه 21 سال و 4 ماه و 12 روزی که نفس میکشیدی برایت تنگ شده است. 

من از شلوغی این روزهای خانه بیزارم... از این شلوغی که دلیلش تویی اما بدون تو است... از آدمهایی که از صبر حرف میزنند و از من میخواهند محکم باشم و هوای مامان را داشته باشم... من نمیتوانم... نمیتوانم و این را با صدای بلند به همه اعلام کردم. من... همین منی که سنگ صبور همه بودم، با گریه گفتم که از من نخواهند مراقب کسی باشم... گفتم دیگر کسی حرفی از حکمت و مهربانی خدا، از زجرهای امام حسین، از صبوری زینب نزند... من زینب نیستم و از همه دنیا فقط تو را میخواهم... فقط تو را که روزی چند بار خدا را به خاطر داشتنت شکر میکردم، اما «شکر، نعمت از کفم بیرون کرد!»

من از این همه از دست دادن میترسم... و از این دنیا، بدون تو، بیزارم... از این دنیا، که بدون تو سرد و تاریک است؛ از این دنیای ناامنی که در آن دعاها باد هوا هستند و نمیشود کسی را با خیال راحت به قادر متعال سپرد تا مراقبش باشد... از این دنیا که خدایش در پی اثبات قدرتش است و نه مراقبت از آدمهای ضعیف و ناچیزی که آفریده است... من از خدای این دنیا میترسم که تو را از من گرفته و همه خاطراتت را از ذهنم پاک کرده و حتی نمیگذارد یک شب به خوابم سرک بکشی...

هی سعی میکنم همه روزهایی را که در کنارمان بودی تصور کنم و به شکل عجیبی هیچ چیز از تو در ذهنم نیست... حتی سعی میکنم آن صبح لعنتی را که تو بی دلیل از خواب برنخواستی در ذهنم مجسم کنم... انگار هزار سال از آن روز گذشته است... میدانم که از شدت هول و اضطراب، نمیتوانستم نبضت را بگیرم، قلبت را پیدا نمیکردم، نمیفهمیدم نفس میکشی یا نه...

مَردی که تلفنم را جواب داده بود میگفت گوشی را به کسی بدهم که حالش بهتر از من باشد و هیچ کس بهتر از من نبود... یادم هست آن طوری که مرد گفته بود سینه ات را فشار میدادم؛ آن قدر محکم و سریع که دستهایم کبود شده بود و تو هنوز تکان نمیخوردی... 

یادم هست ملحفه ای را که رویت انداخته بودند و قد بلندت از آن بیرون زده بود را از روی صورتت کنار میزدم و تند و تند از تو میپرسیدم: »خوبی؟ خوبی؟ داداش! خوبی؟ خوبی؟» تو جواب نمیدادی و می آمدند به زور مرا بلند میکردند و دوباره ملحفه را روی صورتت میکشیدند. من اما نمیتوانستم نبینمت... به زور خودم را به تو میرساندم: «داداش حالت خوبه؟ درد نداری؟ چرا جوابم را نمیدی؟» چرا جوابم را نمیدادی؟

صحنه بعدی که یادم می آید یک جعبه سیاه بود توی ایوان... بعد آمبولانس جلوی در خانه... بعد دایی جان و داداش که از دو طرف بغلم کرده بودند و سعی میکردند مرا از جلوی در، از روی زمین بلند کنند و به خانه ببرند و کسی توی ذهنم میخواند: «من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود» و نمیخواستم به خانه ای برگردم که تو دیگر در آن نبودی...

صدای جیغهایم را یادم هست وقتی که تو را از پزشک قانونی به غسالخانه آوردند؛ نمیدانم چه کسی مرا گرفته بود و من اسمت را فریاد میزدم و وسط آن همه آدم بهت میگفتم که چقدر دلم برایت تنگ شده است و شاکی بودم که چرا جوابم را نمی دهی!

این که وقتی تو را از غسالخانه بیرون آوردند چه کردم را یادم نیست... فقط میدانم روی زمین افتاده بودم و بعدها به من گفتند داداش آمده است که بلندم کند ولی فقط توانسته است بغلم کند و با من که ضجه می زده ام اشک بریزد... به من گفتند که خودم را میزده ام و من چیزی یادم نمی آید... فقط یادم هست زنها دوره ام کرده بودند و زیر بغلم را گرفته بودند و مرا به سمت خانه ابدی ات می بردند... 

از آخرین باری که چهره معصومت را از لا به لای کفن سفید دیدم، چیز زیادی در ذهنم نمانده است... فقط میدانم که صورتت پر از آرامش بود... مامان میگفت شبیه شش سالگی ات شده بودی... شبیه روزهایی که 10 روز است همه خاطراتش از ذهنم پاک شده است...

یادم هست که موقع خاکسپاری تا میتوانستم جلو رفتم تا تو را در آن گودال لعنتی ببینم... ولی مرا به زور بردند... 

یادم هست مامان و آبجیها دور مزار تازه ات ضجه میزدند و من دیگر نمیتوانستم جلو بیایم... و با چشمهای خشک، بهت زده نگاهشان میکردم... یادم هست سلانه سلانه به طرفت آمدم، روبه رویت نشستم، به تو زل زدم و بعد دوباره هوار کشیدم و آن قدر بلند بلند با عکست حرف زدم که یک نفر آن را از جلویم برداشت و بعد نفهمیدم دوباره چه کسی و چه زمانی، مرا به زور از روی خاکت بلند کرد و با خودش برد...

نمیگذاشتند... نمیگذاشتند تو را یک دل سیر ببینم... نمیگداشتند ضجه بزنم... نمیگداشتند با تو حرف بزنم... از من انتظار صبر زینب را داشتند... چیزی که در من نبود... گریه هایم را شکستند... خاطراتم از تو محو شد... نمیتوانم چهره معصومت را در ذهنم تصور کنم و نمیدانی چقدر دلم برای یک لحظه دیدنت تنگ شده است...





+ از همه دوستان عزیز وبلاگی که شریک غمم شدند بی نهایت ممنونم. مخصوصا هوپ، نیروانا، ریحانه، لویی، لیلی و...
++ لطفا این را بدانید که وقتی میپرسید چرا فوت کرد، همه همدلی و تسلیتتان رنگ می بازد... برای کسی که داغ دیده است تنها چیزی که اهمیت دارد نبودن آن فرد است و پرسیدن چرایی اش، یعنی برای شما در آن لحظه، ارضای کنجکاوی خودتان مهم است نه تسلی دادن یک داغدیده! این چیزی است که در این دو سه ماه که داغدار بودم و داغدارتر شدم، با همه وجودم حسش کردم...
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan