داری سر به سرم میگذاری؛ مثل همه وقتهای دیگر که آن قدر شوخیهای خاص خودت را ادامه میدادی که کفرم را در می آوردی و آن وقت، من، میخندیدم و از چشمهایم اشک سرازیر میشد. این بار هم کفرم را در آورده ای (بیشتر از همیشه)، اما همه خنده هایم را هم با خودت برده ای و فقط اشکها را برایم گذاشته ای... و تمام نمی کنی این بازی دهشتناک را...
دارم کابوس می بینم... 10 روز تمام است که دارم کابوس می بینم و آدمها نمیگذارند نبودنت را جیغ بکشم تا بیدار شوم... من هوای تو را کم آورده ام و دلم به اندازه ی همه 21 سال و 4 ماه و 12 روزی که نفس میکشیدی برایت تنگ شده است.
من از شلوغی این روزهای خانه بیزارم... از این شلوغی که دلیلش تویی اما بدون تو است... از آدمهایی که از صبر حرف میزنند و از من میخواهند محکم باشم و هوای مامان را داشته باشم... من نمیتوانم... نمیتوانم و این را با صدای بلند به همه اعلام کردم. من... همین منی که سنگ صبور همه بودم، با گریه گفتم که از من نخواهند مراقب کسی باشم... گفتم دیگر کسی حرفی از حکمت و مهربانی خدا، از زجرهای امام حسین، از صبوری زینب نزند... من زینب نیستم و از همه دنیا فقط تو را میخواهم... فقط تو را که روزی چند بار خدا را به خاطر داشتنت شکر میکردم، اما «شکر، نعمت از کفم بیرون کرد!»
من از این همه از دست دادن میترسم... و از این دنیا، بدون تو، بیزارم... از این دنیا، که بدون تو سرد و تاریک است؛ از این دنیای ناامنی که در آن دعاها باد هوا هستند و نمیشود کسی را با خیال راحت به قادر متعال سپرد تا مراقبش باشد... از این دنیا که خدایش در پی اثبات قدرتش است و نه مراقبت از آدمهای ضعیف و ناچیزی که آفریده است... من از خدای این دنیا میترسم که تو را از من گرفته و همه خاطراتت را از ذهنم پاک کرده و حتی نمیگذارد یک شب به خوابم سرک بکشی...
هی سعی میکنم همه روزهایی را که در کنارمان بودی تصور کنم و به شکل عجیبی هیچ چیز از تو در ذهنم نیست... حتی سعی میکنم آن صبح لعنتی را که تو بی دلیل از خواب برنخواستی در ذهنم مجسم کنم... انگار هزار سال از آن روز گذشته است... میدانم که از شدت هول و اضطراب، نمیتوانستم نبضت را بگیرم، قلبت را پیدا نمیکردم، نمیفهمیدم نفس میکشی یا نه...
مَردی که تلفنم را جواب داده بود میگفت گوشی را به کسی بدهم که حالش بهتر از من باشد و هیچ کس بهتر از من نبود... یادم هست آن طوری که مرد گفته بود سینه ات را فشار میدادم؛ آن قدر محکم و سریع که دستهایم کبود شده بود و تو هنوز تکان نمیخوردی...
یادم هست ملحفه ای را که رویت انداخته بودند و قد بلندت از آن بیرون زده بود را از روی صورتت کنار میزدم و تند و تند از تو میپرسیدم: »خوبی؟ خوبی؟ داداش! خوبی؟ خوبی؟» تو جواب نمیدادی و می آمدند به زور مرا بلند میکردند و دوباره ملحفه را روی صورتت میکشیدند. من اما نمیتوانستم نبینمت... به زور خودم را به تو میرساندم: «داداش حالت خوبه؟ درد نداری؟ چرا جوابم را نمیدی؟» چرا جوابم را نمیدادی؟
صحنه بعدی که یادم می آید یک جعبه سیاه بود توی ایوان... بعد آمبولانس جلوی در خانه... بعد دایی جان و داداش که از دو طرف بغلم کرده بودند و سعی میکردند مرا از جلوی در، از روی زمین بلند کنند و به خانه ببرند و کسی توی ذهنم میخواند: «من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود» و نمیخواستم به خانه ای برگردم که تو دیگر در آن نبودی...
صدای جیغهایم را یادم هست وقتی که تو را از پزشک قانونی به غسالخانه آوردند؛ نمیدانم چه کسی مرا گرفته بود و من اسمت را فریاد میزدم و وسط آن همه آدم بهت میگفتم که چقدر دلم برایت تنگ شده است و شاکی بودم که چرا جوابم را نمی دهی!
این که وقتی تو را از غسالخانه بیرون آوردند چه کردم را یادم نیست... فقط میدانم روی زمین افتاده بودم و بعدها به من گفتند داداش آمده است که بلندم کند ولی فقط توانسته است بغلم کند و با من که ضجه می زده ام اشک بریزد... به من گفتند که خودم را میزده ام و من چیزی یادم نمی آید... فقط یادم هست زنها دوره ام کرده بودند و زیر بغلم را گرفته بودند و مرا به سمت خانه ابدی ات می بردند...
از آخرین باری که چهره معصومت را از لا به لای کفن سفید دیدم، چیز زیادی در ذهنم نمانده است... فقط میدانم که صورتت پر از آرامش بود... مامان میگفت شبیه شش سالگی ات شده بودی... شبیه روزهایی که 10 روز است همه خاطراتش از ذهنم پاک شده است...
یادم هست که موقع خاکسپاری تا میتوانستم جلو رفتم تا تو را در آن گودال لعنتی ببینم... ولی مرا به زور بردند...
یادم هست مامان و آبجیها دور مزار تازه ات ضجه میزدند و من دیگر نمیتوانستم جلو بیایم... و با چشمهای خشک، بهت زده نگاهشان میکردم... یادم هست سلانه سلانه به طرفت آمدم، روبه رویت نشستم، به تو زل زدم و بعد دوباره هوار کشیدم و آن قدر بلند بلند با عکست حرف زدم که یک نفر آن را از جلویم برداشت و بعد نفهمیدم دوباره چه کسی و چه زمانی، مرا به زور از روی خاکت بلند کرد و با خودش برد...
نمیگذاشتند... نمیگذاشتند تو را یک دل سیر ببینم... نمیگداشتند ضجه بزنم... نمیگداشتند با تو حرف بزنم... از من انتظار صبر زینب را داشتند... چیزی که در من نبود... گریه هایم را شکستند... خاطراتم از تو محو شد... نمیتوانم چهره معصومت را در ذهنم تصور کنم و نمیدانی چقدر دلم برای یک لحظه دیدنت تنگ شده است...
+ از همه دوستان عزیز وبلاگی که شریک غمم شدند بی نهایت ممنونم. مخصوصا هوپ، نیروانا، ریحانه، لویی، لیلی و...
++ لطفا این را بدانید که وقتی میپرسید چرا فوت کرد، همه همدلی و تسلیتتان رنگ می بازد... برای کسی که داغ دیده است تنها چیزی که اهمیت دارد نبودن آن فرد است و پرسیدن چرایی اش، یعنی برای شما در آن لحظه، ارضای کنجکاوی خودتان مهم است نه تسلی دادن یک داغدیده! این چیزی است که در این دو سه ماه که داغدار بودم و داغدارتر شدم، با همه وجودم حسش کردم...