کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

انی رایت دهرا من هجرک القیامه


۴۰

چهل عددی بود که همیشه دوستش داشتم. پارسال، اواخر همین آبان با چند نفر از دوستان وبلاگی چله گرفتیم؛ عدد چهل را دوست داشتم. نیتم حال خوب داداشم بود. فکر میکردم با این چله، آبان سال بعد، همه مشکلاتش برطرف شده است و با یک دنیا لبخند کنار ما است... اما حالا در حوالی آن چله، نمیدانم با داغ چهل روزه اش چه کنم... چرا باید خواب ابدی، چاره مشکلاتش بود؟! چله گرفتم برای حال خوبش در همین دنیا نه در دورستی که نمیدانم کجاست و چطور است... چله گرفتم که دلتنگی اش را تجربه نکنم و حالا چهل، بیشترین عدد برای تعداد روزهایی است که او را ندیده ام و صدایش را نشنیده ام... دلم برایش تنگ شده است... برای شنیدت جمله قشنگ "سلام آجی" از زبانش و لمس مهربانی پشت این دو کلمه ساده، با ذره ذره وجودم... دلم تنگ شده برای وقتهایی که روی پنجه های پاهایم بلند میشدم و او را پایین میکشیدم تا بتوانم پیشانی اش را ببوسم. هر وقت میخواهم چیزی را از جای بالایی بردارم که دستم نمیرسد یاد قد بلندش می افتم... دلم میخواهد بود و سر به سرم میگذاشت... که مرا میخنداند... که نگرانم میشد... که نگرانش میشدم.... که با هم میرفتیم بیرون... که فریزر را پر از بستنی میکردم و قبل از این که دوباره به سراغ بستنیها بروم، تمامشان را خورده بود.... که وقت و بی وقت توی اتاقم بود و ساعتها حرف میزدیم... که دستپختم را مسخره میکرد... که هر چه جی تی ای را از روی لپتاب و کامپیوتر پاک میکردم دوباره نصب میکرد.... چقدر این زندگی بدون او سرد و خالی است... چقدر دنیا بدون او نخواستنی است.... چه قدر همه چیز بی رنگ و بی معنا است... رفت و خنده هایمان را با خودش برد... همان طور که هر وقت بود همه مان غرق خنده بودیم.... تنها کسی بود که خواهرزاده ها مرا به او میفروختند و باهاش همدست میشدند تا سر به سرم بگذارند... حرف که میزد، آنها غش غش میخندند از بس بانمک و طناز بود... یک وقتهایی که نرجس، سر مزار می نشیند و ساعتها اشک میریزد یا سپهر چشمهایش سرخ میشود و رویش را برمیگرداند، همه لحظه های کودکیشان که با او غرق در خنده و شادی گذشت جلوی چشمهایم رژه میروند... برایشان دایی نبود... دادا بود... خودش در سن ۶ سالگی اش که آنها به دنیا آمدند، خواسته بود دادا صدایش بزنند و آنها هم هرگز اسم دیگری را برایش نخواستند. انگار خاطرات شیرین کودکیشان با این اسم گره خورده بود...



آخ.... چقدر ناگهان خاطره زنده شد... و یک لحظه توانستم در خیالم، چشمهایت را روشن و مهربان ببینم... 


کاش کسی باشد که مواظبت باشد...

من؟!

مالاکیتی دعوتم کرده است که در چالش معرفی خود در ۴ جمله شرکت کنم و من این روزها، چیزی نیستم جز یک موجود غمگین دلتنگ که مجبور به زندگی در دنیای بی رحمی است که خدایش قشنگترین دلخوشی اش را از او گرفته و هر چقدر که گریه میکند، پس نمیدهد!

خواب (۱): خواب دیدم نیستی تعبیر آمد می‌رسی... هر چه من دیوانه بودم، ابن سیرین بیشتر!

نمی‌دانم خواب‌ها چقدر درست و قابل اعتماد هستند؛ اما نمی‌توانم انکار کنم که دنیای خوابها، دنیای عجیبی است. 

وقتی مامان، ته تغاریمان را باردار بود و من با ذوق فراوان، برای به دنیا آمدنش، ثانیه ها را می‌شمردم، یک شب، خوابش را دیدم. خواب یک پسر کوچولوی با نمک با چشمهای گرد درشت را دیدم که بلوز و شلوار سفید با شکلهای سبز کوچک پوشیده بود. صبح که بیدار شدم، مامان داشت همان بلوز و شلوار را می‌دوخت و وقتی ته تغاری قشنگمان به دنیا آمد، تا جایی که حافظه‌ام یاری می‌کرد، همان پسر کوچولوی توی خوابم بود!

در پنج- شش سال اخیر، بارها و بارها پیش آمد که وسط غصه‌هایمان، من یا مامان یا یکی از خواهرها خواب بچگی‌هایش را می‌دیدیم و هر بار با دیدن این طور خواب‌ها، اتفاق خوبی برایش می‌افتاد... و من چقدر به این خوابها دلخوش بودم...

دیشب، بعد از 37 روز که از رفتن همیشگی‌اش می‌گذشت، خواب دیدم یک گهواره چوبی، جلوی در اتاقم است و فرشته‌ای از فرشتگان الهی (که من او را به شکل انسان نورانی سفیدپوشی می‌دیدم که قدش آن قدر بلند بود که ما از شانه به بالایش را نمی‌دیدیم، نوزادی را که در بغل داشت داخل گهوار گذاشت و یادم نیست گفت او را به جای برادرم آورده است یا خود برادرم است که به ما برگردانده‌اند!

هر چه بود حس قشنگی داشت؛ اما کاش می‌دانستم معنای خاصی هم دارد این خوابها یا نه...

..

روضه خوان گفت: "زینب از خیمه بیرون دوید و برادرش را که راهی میدان جنگ بود صدا زد: مهلاً مهلا یابن الزهرا... امام حسین ایستاد. زینب خودش را به او رساند و گفت میخواهم وصیت مادرمان را به جا بیاورم. بعد گلوی برادرش را بوسید..." 

میدانید چیست؟ من هیچ کقت از روضه های خواهر_برادری خوشم نمی آید؛ اما با شنیدن این روضه، یادم افتاد که دیگران از من انتظار صبر زینب گونه دارند، در حالی که زینب دست کم میدانست حالا قرار است برادرش برود و دیگر برنگردد؛ زینب فرصت داشت برادرش را زمانی که زنده است برای آخرین بار ببوسد و هر چه میخواهد نگاهش کند! من چه؟ من یک روز صبح دیدم که برادرم دیگر بیدار نشد؛ در حالی که قرار بود وقتی بلند شد با هم برویم بیرون! اما نشد و از من حتی فرصت بوسیدن صورت رنگ پریده و چشمهای بسته اش را هم گرفتند...

من چه طور زینب باشم وقتی زینب را به همه آبا و اجدادش قسم دادم و گفتم تو خوب میفهمی داغ برادر یعنی چه و با همه وجودم به او متوسل شدم اما برادرم رفت...


+ هنوز پزشکی قانونی چیزی در مورد علت فوت نگفته است و راستش برای من آن قدرها هم اهمیت ندارد... چیزی که عذابم میدهد این است که همین یکی دو روز پیش، فهمیدم در گواهی فوت، علت را "مشکل قلبی" نوشته است در حالی که قلب معصوم برادرم هیچ مشکلی نداشت... با خودم فکر میکنم اگر نوشته گواهی فوت درست باشد، شاید حرفهای همسر دوستم درست باشد؛ شاید توقف ضربان قلب برادرم، به خاطر این باشد که غم بزرگی روی آن سنگینی میکرده که تحملش از عهده او برنمی آمده است و آن وقت هی در خیالم از او میپرسم مگر من مرده بودم که غم این طور روی قلب معصومت چنبره بزند؟ "مگر لایق تکیه دادن نبودم؟ تو با حسرت شانه من چه کردی؟ مرا خسته کردی و خود خسته رفتی! سفرکرده! با خانه من چه کردی؟!"

غم من لیک غمی غمناک است...

چند بار شنیدم که مامان به این و اون میگه: "حال خود شارمین بدتر از منه" یا "شارمین از همه مون بیشتر داغون شده.". میدونم داغی سخت تر از داغ اولاد نیست و طبیعتا مامان و بابا و مخصوصا مامان باید حالشون بدتر از من باشه. ولی مامان هم میدونه داداش کوچولوی من، واسم مث بچه م بود... از اولین روزهای تولدش که صبح تا شب مینشستم کنارش و نگاش میکردم و اگه گریه میکرد و آروم نمیشد منم پا به پاش اشک میریختم، تا ۳۶ روز پیش که همه درددلاش پیش من بود و هر وقت حالش بد بود اول از همه منو صدا میکرد، براش یه جور مادرانه خواهری کردم... هر چند توی این ۳۶ روز، مدام از خودم میپرسم نکنه کاری بوده که میتونستم براش انجام بدم و ندادم... و خیلی وقتها فکر میکنم نتونستم حق خواهری رو براش به جا بیارم... حتی بارها و بارها به این فکز کردم که اگه اون روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم تو رختخوابم نمیموندم و میرفتم تو هال، شاید زودتر متوجه میشدم چه اتفاقی افتاده و میشد کاری کرد... تلختر از همه اینه که فکر میکنم نکنه من اون ماساژی رو که وقتی زنگ زدم اورژانس بهم گفتن انجام بدم شاید نفسش برگرده رو درست انجام ندادم و شاید اگه درست انجامش داده بودم الان زنده بود... یه وقتایی نمیتونم دست از این فکر بردارم که من تو مرگش بی تقصیر نبودم... و اینها همه، نمیدونید چقدر تلخ و سنگینه... حالا بماند که خیلی چیزهای دیگه هم هست که شما نمیدونید ولی سالهاست منو میسوزونه و حالا مرگ برادر معصوم و مهربونم رو هزار بار تلخ تر و زجرآورتر از هر داغی کرده... اما خوشحالم که این قسمتش رو نمیفهمید... اگرچه خیلیهاتون داغ دیدید و هیچ داغی فراموش شدنی نیست، خوشحالم که زهر روزهایی که من چشیدم رو نچشیدید (امیدوارم که نچشیده باشید) و نمیدونید چه حسرتی میخورم که چرا این اتفاق، باید قبل از تموم شدن اون شکنجه می افتاد...


+ دارم میسوزم...

++ یک هفته س نرفتم سر مزار... وقتی میرم حالم بدتره...وقتی نمیرم انگار یه امید پوچی تو وجودم هست که شاید همه چیز کابوس باشه... وقتی میرم با چشمای خودم میبینم که وسط یه کابوس واقعی و تموم نشدنی هستم.... امید حتی اگه پوچ باشه، بهتر از دیدن یه کابوس واقعی بی واسطه س...

رفتی تو... خدا پشت و پناهت... به سلامت

بگذار بسوزد دل من... مساله ای نیست...

یاد چشمش همه عمر سیه پوشم کرد... 👤


خیره بر هر چه شدم خاطره ای زد به سرم

کمی دیرتر از همیشه از کلینیک زدم بیرون. همین که پایم را بیرون گذاشتم، بابا زنگ زد. نگران شده بود. گفتم در راهم. گفتم و بغض کردم... همیشه این تو بودی که وقتی دیر میکردم زنگ میزدی... اولش سر به سرم میگذاشتی و ادای غیرتی شدن در می آوردی. بعد میپرسیدی: "ماشین هست؟ بیام دنبالت؟ مطمئنی؟ اگه دیدی ماشین گیرت نمیاد زنگ بزن بیام دنبالت. زنگ بزنیا." بعد هم نمیخوابیدی تا من برسم...

 حالا ۳۶ روز است که اسمت روی گوشی ام نیفتاده است... ۳۶ روز است که نگرانم نمیشوی...۳۶ روز است که برایت فرقی نمیکند چه موقعی از شب، کجای شهرم و ماشین گیر می آید یا نه... ۳۶ روز است که خوابیده ای و بلند نمیشوی که ببینی بی تو از به خانه برگشتن بیزارم...

چشم انتظارم که بیای...

یکی از دلبرانه ترین کارهاش این بود که خیلی وقتها، همین که در رو باز میکرد و می اومد توی خونه، از همون داخل حیاط داد میزد: آجی! کاری باهام نداشت... فقط میخواست ببینه خونه هستم یا نه... دوست داشت وقتی تو خونه س منم باشم... انگار احساس آرامش میکرد... حالا جائیه که من نیستم... ولی کاش احساس آرامش داشته باشه... کاش...

او رفت... همین!... در به دری قصه ندارد....😭😭😭


و به قول سهراب: ای ندانم چه خدایی موهوم!

من در زندگی ام سه تا خدا داشته ام: 
اولی در آسمان زندگی میکرد و اگر بچه خوبی بودم و نماز میخواندم و به دیگران خوبی میکردم دوستم داشت اما اگر بچه بدی بودم به سختی عذابم میکرد. خدایی بود که دوست داشت نمازهای واجب و مستحبی زیادی بخوانی، قرآن حفظ کنی، شبهای قدر به زور خودت را بیدار نگه داری، دروغ نگویی و همه اش حواست جمع باشد که نکند کاری کنی که مستحق عذاب شوی...

دومی بی نهایت مهربان و لطیف بود و آدمها را، هر چه که بودند، بی اندازه دوست داشت و آماده بود که لحظه به لحظه با معجزه هایی که برایم نازل میکند، کمکم کند، مرا در سخت ترین شرایط رها نمیکرد، بهم آرامش میداد، هر لحظه مراقبم بود و خود به خود همه چیز را طوری پیش میبرد که به نفع من باشد و با الهامات و امدادهای غیبی مرا در مسیر رشد و موفقیت و آرامشی مثال زدنی پیش میبرد... این خدا شبیه همان چیزی بود که ابن سینا میگوید همه اش عشق است و جهان و آدمهایش را از شدت عشق و از نور عشق آفریده است و قشنگ میشد سرت را روی پایش بگذاری و به خوابی عمیق و آرام فرو بروی...

سومی قادر متعالی بود که بر جهان، با حکمت و قدرت و عدالتش سروری میکرد و حرف، حرف خودش بود و میگفت باید کلی زجر بکشی تا روحت صیقل بخورد و لایق من بشوی. باید برای این که چیزی را به تو بدهم که دادنش برای من از آب خوردن هم ساده تر است، کلی نذر و نیاز و عجز و لابه کنی تا بعد من ببینم دادن آن چیز به صلاحت هست یا نه و آن وقت یک فکری برایت بکنم. خدای بدی نبود فقط کمی دور بود؛ مثل خدای قبلی، خودمانی نبود؛ الرحم الراحمین بودنش شده بود قادر متعادل بودن. اما باز به فکرت بود...

امروز، ۳۳ روز است با خدای جدیدی آشنا شده ام... خدایی که بود و نبود آدمها و کیفیت زندگیشان برایش فرقی ندارد و با بی خیالی تمام به عجز و لابه هایت نگاه میکند بعد میزند زیر همه دلخوشیهایت و بلند میشود و میرود. خدای بی تفاوتی که آدمها هیچ مفهومی برایش ندارند و آنها را در معادلات پیچیده دنیایی بی رحم رها کرده است و اگر گاهی به آنها سری بزند، فقط برای ابتلا و امتحان و بلا و شکنجه است و خب خداست و کسی حق ندارد به او بگوید بالای چشمت ابرو است چون ضررش را خودش میبیند! خدایی که باید تک تک دستوراتش را اجرا کنی؛ حتی با دلسردی کامل. ولی او نیم نگاهی هم به تو نیندازد و اصلا برایش فرقی نکند که هستی یا نه. دستوراتش را اجرا میکنی یا نه، نظرت در مورد دنیایش چیست و آیا چیزی هست که نیاز داشته باشی در آن بهت کمک کند؟ 

در برابر این خدای آخری، فقط بغض کرده ام و سکوت. و میدانم هیچ وقت جلو نمی آید تا از دلم دربیاورد! اما باز هم نمیتوانم از او دلخور نباشم؛ هر چند در ذهنم چیزی از خدا بودنش کم نشده است...

وقتی پای برادرم در میان است...

از معدود صحنه هایی که پنج_ شش سال پیش، از سریال کیمیا دیدم آنجایی بود که برادرش، که همسن آن روزهای برادرم بود، جلوی چشمهای خواهر زخمی و اسیر شد و من که کم پیش می آمد پای فیلم و سریال، اشک بریزم، از ته دلم گریه کردم... میدانید چرا؟! چون پای یک برادر در میان بود؛ برادری که جلوی چشم خواهرش زجر کشیده بود و هیچ کاری از دست خواهرش برنیامده بود...


چند روز پیش، یکی گفت: فکر میکردم خیلی محکمتر از این حرفها باشی... گفتم ولی نه آنجایی که پای برادرم در میان باشد... برادری که پاشنه آشیل من بود... برادری که زندگی ام را به زندگی اش گره زده بودم... دلم بدجوری برای شوخیها و مهربانیهایش تنگ شده است...

ساعت هشت و سی دقیقه ی بیست و ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه

دیشب تا دیروقت بیدار بودم؛ مثل بیشتر شبهای دیگر... وقتی چراغ اتاقم را خاموش کردم تا بخوابم به خودم گفتم فردا نباید ساعت هشت و سی دقیقه بیدار باشی... میدانستم که بیدار بودن در ساعتی که درست یک ماه قبلش، تو آخرین نفست را کشیده بودی، برایم زجرآور خواهد بود. امروز صبح که بیدار شدم، نمیخواستم چشمهایم را باز کنم. می ترسیدم ساعت هشت و سی دقیقه باشد... بی آنکه چشمهایم را باز کنم دوباره به خواب رفتم.... با ضربه ملایمی که یک نفر به در خانه زده بود بیدار شدم... خیال نداشتم برای باز کردن در بلند شوم... حس کردم باران می آید... صدای قطره های باران را میشنیدم... چشمهایم را باز کردم و روی صفحه گوشی، به ساعت نگاه کردم: همان زمان لعنتی بود: هشت و سی دقیقه صبح بیست و ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه. درست یک ماه بعد از آخرین باری که نفس کشیدی... از این که در ساعت هشت و سی دقیقه صبح بیست و ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه باران میبارید، احساس خاصی داشتم؛ یک جوری سبکی غم انگیز... دوباره چشمهایم را بستم و به خواب فرورفتم... نیم ساعت بعد که از رختخواب بلند شدم و پرده ها را عقب کشیدم، آفتاب دامنش را روی زمین خشک پهن کرده بود. مامان گفت یک قطره باران هم نیامده است و من دیگر چیزی در مورد ضربه ای که یک نفر به در زده بود نپرسیدم... انگار مرز خواب و بیداری ام به هم ریخته است...

همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد

مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش

من بعد از تو...

بعد از تو احساس بیهودگی میکنم... احساس میکنم همه سرمایه های زندگیم رو از دست دادم؛ همه اون چیزهایی که در تمام این سالها برای به دست آوردنشون جنگیدم... فکر کن دوچرخه سواری باشی که همه زندگیت رو برای این گذاشتی که بهترین دوچرخه ممکن رو بخری و تا می تونی عالی برونیش. اما بعد، درست وقتی داری به همه اون چیزی که میخوای برسی میرسی، ناگهان دوچرخه ت رو بگیرن و بهت بگن تا امروز هم این تو نبودی که رکاب میزدی...

من همه تلاشم رو کردم تا تو زندگیم قهرمان خودم باشم...اما با رفتن تو، احساس میکنم زندگیم هیچ چیز توی زندگیم وجود نداره... من نه تنها تو رو... که همه احساساتم... امیدم... انگیزه هام... باورهام... و حتی خدای قشنگی که پیدا کرده بودم رو از دست دادم... من دیگه به هیچ فردای روشنی امید ندارم... دیگه فکر نمیکنم ساختن زندگی آدمها دست خودشونه... دیگه فکر نمیکنم کلید دعا، میتونه همه قفلها رو باز کنه... من یه زمانی کلی خوندم و فکر کردم تا بتونم جای توکل و تلاش... جای جبر و اختیار رو توی زندگیم پیدا کنم ... اما حالا دیگه هیچ کدوم از اون نتایج خوبی که بهشون رسیده بودم تو زندگیم کاربردی نداره. فکر کن فیزیکدان باشی و بعد این همه سال، بفهمی همه قوانین فیزیک، اشتباه محضه. فکر کن یه عمر از علم روانشناسی برای کمک به بقیه استفاده کرده باشی و حالا ناگهان بفهمی روانشناسی یه دروغ محضه... فکر کن یک شبه همه قوانین محکم علوم تجربی که حاصل آزمایشهای بی وقفه و کاملا کنترل شده دانشمنداس، زیر سوال برن... اون وقت میتونی حس این روزهای من رو بفهمی...

من هیچ انگیزه ای برای تلاش ندارم

من هیچ انگیزه ای برای دعا ندارم

من هیچ انگیزه ای برای توکل ندارم

من هیچ انگیزه ای برای کنار اومدن با این دنیای لعنتی ندارم

من هیچ انگیزه ای برای به تفاهم رسیدن با خدا ندارم

من حتی برای مردن هم انگیزه ای ندارم... چه برسه به زندگی...


یه عمر روی آب زندگی میکردم و به اشتباه خیال میکردم جای پای محکمی دارم...

اما حالا فهمیدم خدا وجود کاملا بی تفاوتیه... بی تفاوت به ما که موجودات کاملا ضعیفی هستیم...

حتی منتظر نیستم بهم ثابت کنه اشتباه میکنم...

هیچ چیزی اهمیت نداره... جز نبودنت... که شروع ویرانی من و دنیای من و باورهای من و انگیزه های من و همه چیز منه...


+ قضاوتها و فکرهای منفیتون برام مهم نیست... شما از رنجی که من از سر گذروندم خبر ندارید... شما نمی دونید چه اتفاقهایی افتاد تا رسیدم به اینجا... شما از هیچی خبر ندارید جز ته ماجرا... 

ترس...

دیگه می ترسم کسی یا چیزی رو این همه دوست داشته باشم... حتی وقتی دلبستگیهای عمیق بقیه رو می بینم می ترسم...


شاید اگه این همه دوستت نداشتم، خدا تو رو ازم نمیگرفت... با چیز دیگه ای آزمایشم میکرد که به این سختی نبود.... راستی... مرز آزمایش و عذاب چیه؟.... چه طوری بفهمم این امتحان الهیه یا شکنجه الهی؟؟؟؟!!!



+ اگه مامان موقع بی تابیهام، چندین و چند بار بهم نگفته بود نمیخوام تو رو هم از دست بدم» آرزو میکردم منم فردا صبح دیگه از خواب بیدار نشم...

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

کاش اون شب یه نشونه ای میدیدم که می فهمیدم باید ببریمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی... 
کاش اون شب حالت بد شده بود و میبردیمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی...
کاش اون شب گفته بودی مثلا دلم یا قلبم درد میکنه و میبردیمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی...
کاش جواب تست کرونات که تو چنین روزی گرفتیم، مثبت شده بود و میبردیمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی...
کاش بی دلیل به سرمون میزد که ببریمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی...
کاش یه اتفاقی می افتاد که تو صبح بیدار میشدی...
کاش فردا صبح که بیدار میشم، تو هم از خواب بیدار میشدی...






کاش دنیا تموم میشد...
متنفرم ازش...

خدایا بگو چی باید بهت بدم تا داداشم رو پس بدی...

نذر کرده بود همین که مشکلات حل شد، من و مامان و بابا رو ببره مشهد... من از همون روز، دیگه هیچ زیارتی نرفتم... نشستم به پای نذرش... نمیتونستم بدون اون برم... دلم همراهیم نمیکرد... حالا اولین ماهگرد رفتنش با شهادت امام رضا یکی شده... من دیگه هیچ وقت دلم نمیخواد برم مشهد... هیچ وقت.



+ بعدتر نوشت:

... و یادم افتاد آخرین باری که مشهد رفتم با تو و مامان و بابا بود و شد بهترین و دلچسبترین مشهدی که به عمرم رفته بود... 

شب بیست و ششم (2)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan