کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

بی تو با خاطره هایت چه کنم؟!😭

۱. مامان همین که در خانه تنها شد، لباسهای برادرم را جمع کرد. گفته بود این کار را میکند و من با این که میدانستم موقع انجام دادنش، چه حالی میشود، نه تنها سعی نکردم منصرفش کنم، که به خاله ها که اصرار داشتند بگذاریم آنها این کار را بکنند و ما نمیتوانیم گفتم که بهتر است آن را به عهده مامان بگذارند. لباسهایی را که هیچ وقت فرصت پوشیدنش را نداشت و لباسهایی که خیلی کم پوشیده بود و هنوز نو بود را جدا کردیم و دادیم به خانم خیّری که گاهی مراجعهای بی بضاعت را به ما معرفی میکند و خودش هزینه جلسات درمانشان را میدهد. یکی از مراجعینی که معرفی کرده بود، پسر نوجوانی بود چند سال کوچکتر از برادرم و تقریبا مثل او، لاغر و بلند. لباسها را به او داده بود. دفعه بعد که قرار بود پسرک برای جلسه مشاوره اش بیاید، کمی قبلش، خانمه بهم زنگ زد و گفت فلانی بابت لباسها به شدت خوشحال شد و مادرش گفت کاپشن نداشته و نمیتوانسته اند برایش بخرند. بعد بهم گفت شاید امروز که بیاد کاپشن رو پوشیده باشه. ناراحت نمیشید لباس برادرتون رو تو تنش ببینید؟ گفتم نه؛ چون این کاپشن رو تازه گرفته بود و اصلا تو تن خودش ندیده بودم. خانمه لابه لای حرفهایش گفت که مامان پسر گفته فلان تی شرت را هم خیلی دوست داشته. تی شرتی که خود برادرم هم خیلی دوست داشت و هر دو برادرم عین هم خریده بودند. راستش را بخواهید به این فکر کردم که چطور مرگ برادرم به طور غیرمستقیم دل پسرک یتیمی را شاد کرده است و غصه خوردم! عصر، وقتی پسر آمد بدون کاپشن بود اما چند روز بعد، اتفاقی در خیابان دیدمش؛ با همان تی شرت. و برای خودم هم عجیب بود که با دیدنش در آن لباس، که برادرم دو سه بار پوشیده بود، چقدر حس خوب داشتم. میدانم مبالغه آمیز است اما یک لحظه حس کردم شبیه آنهایی که در فیلمهای ایرانی نشان میدهد شده ام که قلب فرزندشان را اهدا میکنند و بعد حس میکنند فرزند از دست رفته شان، دارد درون فرد دیگری به زندگی اش ادامه میدهد! اما میدانم علت این حس خوب، یکی از ویژگیهای بارز برادرم است. او نمیتوانست رنج دیگران را تحمل کند؛ حتی از کودکی اش هم همین طور بود. هر طور میتوانست به افرادی که به چیزی نیازمندند (به کمک، به پول، به حمایت، به محبت، به خرید کردن، به رفتن به جای دیگر و...) کمک میکرد و با دیدن شادی آنها غرق شادی میشد و به خودش افتخار میکرد... اگر بشود روی خدا حساب کرد، مطمئنم روح برادرم از شادی آن پسرک و خانواده اش، غرق شادی است.


۲. کمد وسایل شخصی اش را  من گفته ام که میخواهم یک روز که در خانه تنها هستم بیرون بریزم، مرتب کنم، یادگاریهایش را بردارم و هر چه قابل صدقه دادن است بدهم. اما برادر دیگرم هم اصرار دارد که بگذاریم او این کار را بکند.و راستش را بخ اهید هنوز هیچ کدام، دست و دلمان به این کار نرفته است...


۳.از ادکلنش فقط یکی دو بار استفاده کرده است. ادکلنی که من عاشق بوی ملایم مردانه اش هستم و دفعه قبلی که همین ادکلن را داشت، بیشتر از خودش از آن استفاده کردم و هی سر به سرم گذاشت که بیا! تو مردتر از منی! از این به بعد نوبتی ادکلن میخریم! حالا ادکلنش مانده است و من حتی از بو کردن آن اجتناب میکنم!


۴. وقتی برادرم را داشتم، نسبت به همه پسرهایی که سنشان حول و حوش سن او بود، عجیب احساس خواهرانگی داشتم! این "همه پسرها" که میگویم، از پسرهای داییهایم که به قول شیرین، خودمان بزرگشان کرده بودیم گرفته تا پسرهایی که در کوچه و خیابان میدیدم و اصلا نمیشناختم را شامل میشد. حتی یک بار، در تاکسی، آن قدر نگران دو پسر موتورسوار همسن او که از لابه لای ماشینها ویراژ میدادند بودم و با نگاه دنبالشان میکردم و دعا میکردم اتفاقی برایشان نیفتد که از سر کوچه مان رد شدم و نفهمیدم و بعدا مجبور شدم پیاده برگردم! اما با رفتن برادرم، دیگر نه تنها این حس را به هیچ کس ندارم، که حتی گاهی تحمل حضور پسرهای همسن و سالش در اطرافم را ندارم. مثلا هر وقت پسرهای دایی مرحومم می آیند سر مزار، گریه هایم بیشتر میشود یا این که همان روزهای اول، از گروه پسرهای قدیمی کانون، که اغلبشان از دوستها و همکلاسیهای برادرم بودند لفت دادم (البته بعد از تشکر بابت تسلیتهایشان). انگار وقتی دیگر برادرم را نداشتم، حضور آن همه پسر همسن و سالش برایم عذاب آور بود.

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan