عجب خوابی بود! چقدر دلچسب و واقعی... تو آمده بودی، نه از دنیای بعد از مرگ، که از یک مسافرت معمولی اما طولانی... و ما عزادار بودیم؛ عزادار برادری که نه تو بودی و نه آن برادر دیگرمان ولی برادرمان بود. تو هم عزادارش بودی و وقتی رسیدی همه گریه کردند. من؟! انگار که در تمام این ۴۴ روز آغوش امنی برای خالی کردن غمهایم پیدا نکرده بودم خودم را به تو رساندم و در آغوشت به شدت گریه کردم؛ گریه کردی... و وقتی بیدار شدم غرق در لذت همدردی گرم و زنده تو بودم! میدانی داداش جان!؟ هنوز هم هیچ کس مثل تو نمیتواند مرا آرام کند؛ حتی اگر در خواب باشد؛ حتی اگر مشکلم، داغ خودت باشد...
- پنجشنبه ۸ آبان ۹۹ , ۰۷:۵۰
- |