الف) قسمتی از کتاب «من پیش از تو»:
1. - باید بگویم همه دخترها برای خوشامد مردها لباس نمیپوشند.
+ حرف مفت است!
- نه نیست.
- زنها هر کاری که انجام میدهند، مردها را توی فکرشان دارند. اصلاً هر کاری آدمها میکنند به روابط مرد و زن برمیگردد.
ب) قسمتهایی از کتاب «پس از تو»
2. + «خب، یک سوال مهم. چه قدر طول میکشد آدم مرگ کسی را فراموش کند؟ منظورم کسی است که تو از ته دل عاشقش بودی.»
نمیدانم چرا این سوال را از او کردم. با توجه به شرایطی که داشت، سوال بیرحمانهای بود. شاید ترسیده بودم این «آخر زنبارگی» کم کم خودش را نشان دهد. چشمان سام از تعجب کمی گشاد شد....
- «گمان نکنم هرگز فراموش کنی.»
+ چه نشاطانگیز!
- نه، جدی نه. من در موردش فکر کردم. آدم فقط یاد میگیرد باهاش زندگی کند. باهاش کنار بیاید. چون در کنارت هستند، حتی اگر زنده نباشند، نفس نکشند. غمی که احساس میکنی دیگر مثل اولش کوبنده و مهلک نیست. دیگر جوری نیست که از توانت خارج باشد و در جایی که نباید، دلت بخواهد گریه کنی و از دست ابلهانی که هنوز زندهاند، در حالی که فرد محبوب تو مرده است، به طور نامعقول عصبانی باشی. موضوع فقط این است که تو خودت را با آن تطبیق میدهی. چه طور وقتی به یک چاله میرسی جهتت را عوض میکنی و از کنارش رد میشوی.
3. اوه! برگ برنده همه پدرها و مادرها! همه همین حرف را میزنند: «تا خودت مادر نشوی نمیفهمی.» چه طور ممکن بود من بفهمم؟
4. شاید آدمها فقط گوش شنوایی میخواستند که فقط به حرفهایشان گوش بدهد. برای همین صحبت با سام برایم مایه اعجاب بود. وسط حرفم نمیپرید، هیچ اظهارنظری نمیکرد و پند و اندرزنمیداد. فقط گوش کرد و سر تکان داد.
5. +مامی! تصمیم که نداری طلاق بگیری، هان؟
چشمانش را باز کرد.
- طلاق بگیرم؟ لو! من کاتولیک معتقدی هستم. طلاق بین ما نیست. ما فقط مردهایمان را تا ابد رنج میدهیم.
لحظهای مکث کرد، بعد غش غش خندید.
6. لیلی! من پسرم را از دست دادم. یعنی پدر تو. شاید بهتر است بگویم در اصل مدتی پیش از مردنش از دستش داده بودم. با رفتنش پایه و اساس زندگیام را هم با خود برد؛ نقشم به عنوان یک مادر، خانوادهام، شغلم، حتی ایمان و اعتقادم. راستش را بخواهی حس میکردم توی چاله تاریکی افتادم.
7. من و سام میتوانستیم لحظات کوتاه و کنترلشدهای را در کنار هم بگذرانیم. ولی ورود به یک رابطه درازمدت بحث دیگری بود. از نظر من عشق در نهایت برای من درد و رنج بیشتری به همراه میآورد، آسیب بیشتری به من میرساند. یا بدتر از آن، به او.
8. توی جلسه، جیک با پرچانگی تمام، که غیرعادی به نظر میرسید یکریز حرف زد. گفت که دوستدخترش اصلاً درک نمیکند که فراق مادرش با او چه میکند:
- نمیفهمد که چرا بعضی صبحها دلم میخواهد فقط توی تخت بخوابم و لحاف را روی سرم بکشم. نمیفهمد که من چه قدر میترسم مبادا برای افرادی که دوستشان دارم اتفاق بدی بیفتد.
9. «من فکر میکنم مردم حوصله ندارند جلوشان ماتمزده باشی. ظاهراً بدون این که حرفی بزنند، به آدم زمان میدهند، مثلاً شش ماه. بعد اگر ببینند که حالت بهتر نشد دلخور میشوند، جوری با آدم برخورد میکنند که انگار تو آدم خودخواهی هستی و چسبیدی به غمت.»
زمزمههای تایید به هوا رفت.
10. هر چند ابتدا غیرممکن به نظر میرسد ولی بعد به جایی میرسیم که میفهمیم میتوانیم شاد باشیم و زندگی را از سر بگیریم. زیرا فردی که از دست دادیم و سوگوارش هستیم کنار ما است، با ما قدم میزند. چه شش ماه پیش ما بود چه شصت سال، فرقی نمیکند. همین که با ما بود خوششانس بودهایم.
- شنبه ۶ شهریور ۰۰ , ۲۰:۴۳
- ادامه مطلب