چهل عددی بود که همیشه دوستش داشتم. پارسال، اواخر همین آبان با چند نفر از دوستان وبلاگی چله گرفتیم؛ عدد چهل را دوست داشتم. نیتم حال خوب داداشم بود. فکر میکردم با این چله، آبان سال بعد، همه مشکلاتش برطرف شده است و با یک دنیا لبخند کنار ما است... اما حالا در حوالی آن چله، نمیدانم با داغ چهل روزه اش چه کنم... چرا باید خواب ابدی، چاره مشکلاتش بود؟! چله گرفتم برای حال خوبش در همین دنیا نه در دورستی که نمیدانم کجاست و چطور است... چله گرفتم که دلتنگی اش را تجربه نکنم و حالا چهل، بیشترین عدد برای تعداد روزهایی است که او را ندیده ام و صدایش را نشنیده ام... دلم برایش تنگ شده است... برای شنیدت جمله قشنگ "سلام آجی" از زبانش و لمس مهربانی پشت این دو کلمه ساده، با ذره ذره وجودم... دلم تنگ شده برای وقتهایی که روی پنجه های پاهایم بلند میشدم و او را پایین میکشیدم تا بتوانم پیشانی اش را ببوسم. هر وقت میخواهم چیزی را از جای بالایی بردارم که دستم نمیرسد یاد قد بلندش می افتم... دلم میخواهد بود و سر به سرم میگذاشت... که مرا میخنداند... که نگرانم میشد... که نگرانش میشدم.... که با هم میرفتیم بیرون... که فریزر را پر از بستنی میکردم و قبل از این که دوباره به سراغ بستنیها بروم، تمامشان را خورده بود.... که وقت و بی وقت توی اتاقم بود و ساعتها حرف میزدیم... که دستپختم را مسخره میکرد... که هر چه جی تی ای را از روی لپتاب و کامپیوتر پاک میکردم دوباره نصب میکرد.... چقدر این زندگی بدون او سرد و خالی است... چقدر دنیا بدون او نخواستنی است.... چه قدر همه چیز بی رنگ و بی معنا است... رفت و خنده هایمان را با خودش برد... همان طور که هر وقت بود همه مان غرق خنده بودیم.... تنها کسی بود که خواهرزاده ها مرا به او میفروختند و باهاش همدست میشدند تا سر به سرم بگذارند... حرف که میزد، آنها غش غش میخندند از بس بانمک و طناز بود... یک وقتهایی که نرجس، سر مزار می نشیند و ساعتها اشک میریزد یا سپهر چشمهایش سرخ میشود و رویش را برمیگرداند، همه لحظه های کودکیشان که با او غرق در خنده و شادی گذشت جلوی چشمهایم رژه میروند... برایشان دایی نبود... دادا بود... خودش در سن ۶ سالگی اش که آنها به دنیا آمدند، خواسته بود دادا صدایش بزنند و آنها هم هرگز اسم دیگری را برایش نخواستند. انگار خاطرات شیرین کودکیشان با این اسم گره خورده بود...
آخ.... چقدر ناگهان خاطره زنده شد... و یک لحظه توانستم در خیالم، چشمهایت را روشن و مهربان ببینم...
کاش کسی باشد که مواظبت باشد...
- شنبه ۳ آبان ۹۹ , ۲۳:۵۱
- |