کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

خدا خسته ام... صبح بیدارم نکن

داری سر به سرم میگذاری؛ مثل همه وقتهای دیگر که آن قدر شوخیهای خاص خودت را ادامه میدادی که کفرم را در می آوردی و آن وقت، من، میخندیدم و از چشمهایم اشک سرازیر میشد. این بار هم کفرم را در آورده ای (بیشتر از همیشه)، اما همه خنده هایم را هم با خودت برده ای و فقط اشکها را برایم گذاشته ای... و تمام نمی کنی این بازی دهشتناک را...

دارم کابوس می بینم... 10 روز تمام است که دارم کابوس می بینم و آدمها نمیگذارند نبودنت را جیغ بکشم تا بیدار شوم... من هوای تو را کم آورده ام و دلم به اندازه ی همه 21 سال و 4 ماه و 12 روزی که نفس میکشیدی برایت تنگ شده است. 

من از شلوغی این روزهای خانه بیزارم... از این شلوغی که دلیلش تویی اما بدون تو است... از آدمهایی که از صبر حرف میزنند و از من میخواهند محکم باشم و هوای مامان را داشته باشم... من نمیتوانم... نمیتوانم و این را با صدای بلند به همه اعلام کردم. من... همین منی که سنگ صبور همه بودم، با گریه گفتم که از من نخواهند مراقب کسی باشم... گفتم دیگر کسی حرفی از حکمت و مهربانی خدا، از زجرهای امام حسین، از صبوری زینب نزند... من زینب نیستم و از همه دنیا فقط تو را میخواهم... فقط تو را که روزی چند بار خدا را به خاطر داشتنت شکر میکردم، اما «شکر، نعمت از کفم بیرون کرد!»

من از این همه از دست دادن میترسم... و از این دنیا، بدون تو، بیزارم... از این دنیا، که بدون تو سرد و تاریک است؛ از این دنیای ناامنی که در آن دعاها باد هوا هستند و نمیشود کسی را با خیال راحت به قادر متعال سپرد تا مراقبش باشد... از این دنیا که خدایش در پی اثبات قدرتش است و نه مراقبت از آدمهای ضعیف و ناچیزی که آفریده است... من از خدای این دنیا میترسم که تو را از من گرفته و همه خاطراتت را از ذهنم پاک کرده و حتی نمیگذارد یک شب به خوابم سرک بکشی...

هی سعی میکنم همه روزهایی را که در کنارمان بودی تصور کنم و به شکل عجیبی هیچ چیز از تو در ذهنم نیست... حتی سعی میکنم آن صبح لعنتی را که تو بی دلیل از خواب برنخواستی در ذهنم مجسم کنم... انگار هزار سال از آن روز گذشته است... میدانم که از شدت هول و اضطراب، نمیتوانستم نبضت را بگیرم، قلبت را پیدا نمیکردم، نمیفهمیدم نفس میکشی یا نه...

مَردی که تلفنم را جواب داده بود میگفت گوشی را به کسی بدهم که حالش بهتر از من باشد و هیچ کس بهتر از من نبود... یادم هست آن طوری که مرد گفته بود سینه ات را فشار میدادم؛ آن قدر محکم و سریع که دستهایم کبود شده بود و تو هنوز تکان نمیخوردی... 

یادم هست ملحفه ای را که رویت انداخته بودند و قد بلندت از آن بیرون زده بود را از روی صورتت کنار میزدم و تند و تند از تو میپرسیدم: »خوبی؟ خوبی؟ داداش! خوبی؟ خوبی؟» تو جواب نمیدادی و می آمدند به زور مرا بلند میکردند و دوباره ملحفه را روی صورتت میکشیدند. من اما نمیتوانستم نبینمت... به زور خودم را به تو میرساندم: «داداش حالت خوبه؟ درد نداری؟ چرا جوابم را نمیدی؟» چرا جوابم را نمیدادی؟

صحنه بعدی که یادم می آید یک جعبه سیاه بود توی ایوان... بعد آمبولانس جلوی در خانه... بعد دایی جان و داداش که از دو طرف بغلم کرده بودند و سعی میکردند مرا از جلوی در، از روی زمین بلند کنند و به خانه ببرند و کسی توی ذهنم میخواند: «من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود» و نمیخواستم به خانه ای برگردم که تو دیگر در آن نبودی...

صدای جیغهایم را یادم هست وقتی که تو را از پزشک قانونی به غسالخانه آوردند؛ نمیدانم چه کسی مرا گرفته بود و من اسمت را فریاد میزدم و وسط آن همه آدم بهت میگفتم که چقدر دلم برایت تنگ شده است و شاکی بودم که چرا جوابم را نمی دهی!

این که وقتی تو را از غسالخانه بیرون آوردند چه کردم را یادم نیست... فقط میدانم روی زمین افتاده بودم و بعدها به من گفتند داداش آمده است که بلندم کند ولی فقط توانسته است بغلم کند و با من که ضجه می زده ام اشک بریزد... به من گفتند که خودم را میزده ام و من چیزی یادم نمی آید... فقط یادم هست زنها دوره ام کرده بودند و زیر بغلم را گرفته بودند و مرا به سمت خانه ابدی ات می بردند... 

از آخرین باری که چهره معصومت را از لا به لای کفن سفید دیدم، چیز زیادی در ذهنم نمانده است... فقط میدانم که صورتت پر از آرامش بود... مامان میگفت شبیه شش سالگی ات شده بودی... شبیه روزهایی که 10 روز است همه خاطراتش از ذهنم پاک شده است...

یادم هست که موقع خاکسپاری تا میتوانستم جلو رفتم تا تو را در آن گودال لعنتی ببینم... ولی مرا به زور بردند... 

یادم هست مامان و آبجیها دور مزار تازه ات ضجه میزدند و من دیگر نمیتوانستم جلو بیایم... و با چشمهای خشک، بهت زده نگاهشان میکردم... یادم هست سلانه سلانه به طرفت آمدم، روبه رویت نشستم، به تو زل زدم و بعد دوباره هوار کشیدم و آن قدر بلند بلند با عکست حرف زدم که یک نفر آن را از جلویم برداشت و بعد نفهمیدم دوباره چه کسی و چه زمانی، مرا به زور از روی خاکت بلند کرد و با خودش برد...

نمیگذاشتند... نمیگذاشتند تو را یک دل سیر ببینم... نمیگداشتند ضجه بزنم... نمیگداشتند با تو حرف بزنم... از من انتظار صبر زینب را داشتند... چیزی که در من نبود... گریه هایم را شکستند... خاطراتم از تو محو شد... نمیتوانم چهره معصومت را در ذهنم تصور کنم و نمیدانی چقدر دلم برای یک لحظه دیدنت تنگ شده است...





+ از همه دوستان عزیز وبلاگی که شریک غمم شدند بی نهایت ممنونم. مخصوصا هوپ، نیروانا، ریحانه، لویی، لیلی و...
++ لطفا این را بدانید که وقتی میپرسید چرا فوت کرد، همه همدلی و تسلیتتان رنگ می بازد... برای کسی که داغ دیده است تنها چیزی که اهمیت دارد نبودن آن فرد است و پرسیدن چرایی اش، یعنی برای شما در آن لحظه، ارضای کنجکاوی خودتان مهم است نه تسلی دادن یک داغدیده! این چیزی است که در این دو سه ماه که داغدار بودم و داغدارتر شدم، با همه وجودم حسش کردم...
یاقوت
۱۵ مهر ۹۹ , ۲۲:۴۳

شارمین عزیزم واقعا نمی دونم این کامنتو می خونی یا نه و آیا اصن این برنامه رو دیدی یا نه ولی اگه ندیدی به نظرم یه ذره کمک کننده ست برنامه ،«زندگی پس از زندگی »شبکه چهار . بازم عزیز دلم تسلیت میگم 

الی
۱۳ مهر ۹۹ , ۰۲:۰۳

عزیزم با هیچ کلمه ای نمیتونم تسلیت یگم این غم خیلی بزرگه بی نهایت متاسفم واقعا با تمام وجودم متاسفم 

اَسی ...
۰۹ مهر ۹۹ , ۰۱:۳۹

وای شارمین جان من الآن پستت رو دیدم

وبت رو باز کردم و دیدم قالبت مشکی شده. فکر کردم بخاطر دایی مرحومته. اصلاً نمیتونستم تصور کنم که برادرت هم...

برای داغی که دیدی من هم اشک ریختم....

فقط فقط فقط دعا می‌کنم خوابش رو ببینی و دلت آروم بشه عزیزم..

خودم
۰۸ مهر ۹۹ , ۱۱:۵۲

الهی بمیرم واسه دلت

ملیکا
۰۷ مهر ۹۹ , ۲۱:۵۰

سلام

منم از وبلاگ مهربانو جان اومدم و این داغ رو دو بار تجربه کردم.

به خوبی می دونم چی میگذره به شما.من فقط تو اون لحظات سخت یاد اون عزیزایی بودم که توی زلزله و سیل زندگی شون نابود شده و در یک لحظه فقیر شدند و محتاج دیگران! و خونه و سرپناهی هم ندارن، چطور غم عزیزاشونو تحمل کردن و شاید اگه به من نگاه می کردن می گفتن کاش جای تو بودیم...

من سعی کردم در آتش این داغ ها، پخته بشم اما! نسوزم.

روح همه شون قرین نور و رحمت الهی. 

 

 

ویرا بانو
۰۷ مهر ۹۹ , ۱۶:۰۲

شارمین عزیزم خیلی شوکه شدم :(

خیلی سخته تحمل این غم امیدوارم از پسش بربیای و روح ایشونم در آرامش باشه

نسترن
۰۷ مهر ۹۹ , ۰۹:۰۹

تسلیت

نمیدونم چی بگم مرهمی بشه روی دلتون... مرهمی برای این داغ نیست...رفتن برادر داغِ...داغِ عجیب و سنگین...

به حرفهای دیگران گوش ندین، نصیحتهای از سر دلسوزی... گریه کنید،تا میتونید برای عزیزتون سوگواری کنید...گریه های نکرده و ضجه های نزده میشه غمباد...میشه زخم کهنه... ما هم متاسفانه این روزها رو گذروندیم،هنوز بعد 9سال این داغ مثل روز اولش هست... عزیزدل من رو هم در غم تون شریک بدونید...

رها
۰۷ مهر ۹۹ , ۰۸:۵۱

شارمین جان 

من وقتی شش سالم بود برادر هفت ساله ام که دوست صمیمیم بود فوت کرد و سال بعد پدرم 

نوشتم که حجم ناراحتی و غم و غصه اون زمانمو بگم و بهت بگم که درکت می کنم .خدا برادر عزیزت رو رحمت کنه و بهتون صبر بده و مطمئن باش این دوران سخت بالاخره می گذره 

وقتی بپذیری که الان جاش بهتره و پیش خدای مهربون در آرامش هست

الی
۰۷ مهر ۹۹ , ۰۰:۴۷

تمام این چند روزی که از اقای لویی این خبر رو شنیدم بهت فکر کردم و به اینکه الان چقدر تلخ و داغونی... من بلد نیستم حرفای قلمبه سلمبه بزنم و کسی رو اروم کنم، فقط بدون که شریک غمت هستم و میدونم که چه داغی روی دلته... متاسفانه حقیقت اینه که این زخم،این داغ ،انقدر سخت و سوزان هست که تا ابد درد داره و تازه ست...فقط خودش میتونه دلت رو کمی اروم کنه و من هم فقط میتونم همین رو ازش بخوام...😔

الی
۰۷ مهر ۹۹ , ۰۰:۳۸

تسلیت میگم شارمین جانم😭😭😭

واقعا نمیدونم چی بنویسم که تسکینی بر دردت باشه...فقط میتونم برای برادر عزیزت ارامش بخوام و برای شما صبر...😭😭😭

پیمان کرامتی
۰۶ مهر ۹۹ , ۲۱:۲۳

مرگ مگر اثر کند...بر راین درد...

پگاه
۰۶ مهر ۹۹ , ۲۰:۴۳

داغ برادر چیزی نیست که از یادمون بره، لحظاتی که توصیف کردی، حال و روز من بود ، ده سال پیش، فکر می‌کنی 10 سال زیاده؟؟ الان حالم خوبه؟؟ نه اصلا، عین روز اول دلم براش تنگه، فقط همین یه برادر رو داشتم، ولی خب خیلی هم بامعرفته، هر از چند گاهی میاد به خوابم و تا میتونم بوسش میکنم، راستی برادر من هم ۲۲ سالش بود، من رو شریک غمت بدون

Farmah
۰۶ مهر ۹۹ , ۱۳:۳۸

سلام شارمین عزیز

هیچ واژه ای را برای تسلیت گفتن در برابر این درد عظیم پیدا نمیکنم.

از صمیم قلبم صبر و شکیبایی را برات آرزومندم🖤🖤🖤

یه مادر
۰۶ مهر ۹۹ , ۰۸:۳۶

سلام عزیزم براتون از خدا فقط صبر می خواهم وارامش. سخته خیلی خیلی سخت.ماهم شریک غمت هستیم

پری از شیراز
۰۶ مهر ۹۹ , ۰۸:۲۱

شارمین عزیز.تسلیت میگم.خیلی سخته و سنگین.

با تک تک خطهای نوشته ات گریه کردم.

لیلی
۰۶ مهر ۹۹ , ۰۸:۱۴

سلام شارمینم

بیش از شش ماهه که هیچ وبی رو ندیدم و کاش این ندیدن همچنان پایدار بود یا حداقل با یک اتفاقِ شاد این نبودن، شکسته میشد...

از وقتی لوئی، لینک این پستت را برایم پیامک کرد، رنگ مشکیِ این صفحه و نوشته هایت، آنقدر حالم رو دگرگون کرد که هیچ توانی برای نوشتن نداشتم...آخر چطور بهت تسلیت بگویم وقتی باور ندارم که این اتفاق افتاده...تو سالها مرهمِ درد من بودی و من بی خبر از دردِ خودت😭

الانم اشک ها بی امان می ریزند و چه خوب شد که تلفنی صحبت نکردیم چون من تحمل شنیدن صدای پربغض و غمت را ندارم...

شارمینم ضجه بزن، گریه کن، این یکبار بی خیال ساپورت بقیه شو...هرکاری که صلاح میدانی را انجام بده، فقط کمک کن که این دوران برایت کامل رد شود چون داغ آنقدر بزرگ هست که هیچگاه سرد نشود اما گذران این دوره به خوبی، خیلی تعیین کننده است...

برادر نازنینت، در سایه یِ مهرِ مهربانایم...تو، مادرِ داغ دیده ات و خانواده نازنینت رو به همون خدایی میسپارم که خیلی وقتها در مقابل تصمیماتش طغیان می کنم😭😭😭😭اما در نهایت، پناه و آغوشی، جز او نداریم...

مواظبِ خودت باش، عزیزکم...

من هستم اگر دوست داشتی...

محدثه
۰۶ مهر ۹۹ , ۰۸:۰۳

شارمین عزیزم ... قلبم باخوندن نوشته هات به درد اومد... عزیزم هیچ حرفی ندارم بزنم ... کاش کنارت بودم و سفت بغلت میکردم.....

واران ..
۰۵ مهر ۹۹ , ۲۱:۵۲

میگن تنها برای یه  غم میتونی داد بزنی میتونی ضجه بزنی میتونی تا دلت میخواد گریه کنی و اونقدر گریه کنی که آروم بشی !!

اونم فقط غم از دست دادن برادره !

این رو من از خاله ام شنیدم وقتی که تنها داداشش رو از دست داد و هنوز سالهاست در غم برادرش و البته خواهراش سوگواره !

تا میتونی گریه کن تا میتونی داد بزن هر جا بودی هر جا تونستی خودت رو آروم کن !!

من اینجور وقتا که دلم دلتنگ مادرم میشه مادری که سالهاست  ار دست دادم ولی غمش عین روز اول تازه است اگر بخوام گریه کنم و نخوامم کسی گریه ام رو ببینه  یا میرم تو اتاقم یا سر مزارش و یا به حرف خاله ام گوش میدم و وقتی دارم دوش آب گرم میگیرم میرم زار زار گریه میکنم اینجوری آروم میشم !

وقتی هم که آروم میشم براش قرآن میخونم یا فقط فاتحه میخونم و صلوات میفرستم !

اون اوایل بهم میگفتن برای اینکه دوست و رفیق هاش زیاد بشه براش تا میتونی سوره قدر بخون خوندم خیلی هم خوندم !

الانم میدونم اون تنها نیست اونی که تنهاست منم !

اینا رو گفتم که بگم با تمام وجود درکت میکنم و ازت میخوام تا میتونی واقعا گریه کنی و این گریه رو پشت چشمات نگه ندار !! 

تا میتونی ضجه بزن !!

حتی این اجازه رو به مادر ندادن برای بچه اش این گونه گریه کنه و ضجه بزنه ! 

ولی به کسی که برادر عزیزش رو از دست میده این اجازه داده شده این اجازه رو میدن !

پس تا میتونی گریه کن !

این داغ سنگین رو صمیمانه بهت تسلیت میگم 

خداوند رحمتشون کنه ⚘

روحشون شاد و یادشون گرامی باد ⚘

 از خدا براتون صبر جمیل آرزومندم  🙏

 

سمیرا
۰۵ مهر ۹۹ , ۲۱:۴۶

منم از وبلاگ مهربانو جان و فرزانه جان اومدم اینجا شارمین جانم...

دارم اشک میریزم و تایپ میکنم نازنینم...بمیرم برا دلت ...بمیرم......

برای یه خواهر.برادرش تمااام زندگیشه..جونشه..نفسشه...

الهی بگردمت...برا خودت و خانواده ی گلت یه عالمه صبر از خداوند متعال

خواستارم....روحشون شاد و غرق در آرامش...

ما رو هم شریک غمتون بدونین .

همراز دل
۰۵ مهر ۹۹ , ۲۰:۰۸

سلام 

تسلیت می گم

ان شاءالله بهترین جا نصیبشون و روحشون شاد. خدا به شما و خانواده هم قدرت بالای صبر و تحمل این داغی که مطمئناً خیلی سخت سرد می شه رو عطا کنه

نگین شیراز
۰۵ مهر ۹۹ , ۱۶:۲۰
از وبلاگ مهربانوی عزیز اومدم

شارمین عزیز
غم دلتون رو با گوشت و پوست و استخوانم لمس میکنم
همین سال گذشته اردیبهشت ماه لعنتی منم برادرم رو از دست دادم
خبر اینقدر ناگهانی و شوکه کننده بود که من هنوز باورش ندارم..

امروز با تنها پسرش که بیست سال بیشتر نداره تلفنی حرف میزدم و خدا خودش شاهده چقدر تلاش میکردم بغضی که داشت خفه م میکرد رو فرو بدم تا دل تنها یادگار برادر عزیزم رو به درد نیارم ...
شریک غمتون هستم شارمین عزیز
و از خدای مهربون صبری به بزرگی همین مصیبت براتون آرزومندم
نسرین
۰۵ مهر ۹۹ , ۱۵:۵۱

با درود از وبلاگ مهربانو به اینجا اومدم و خیلی متاًسف شدم... دردتون را با تمام وجود درک می کنم چون خودم برادر جوانم را از دست داده ام. 

 بعد از بیست و چهار سال با مرگ او عادت نکرده ام اما با این غم خو کرده ام. 

وقتی با او اینهمه نزدیک بودید، شک نکنید که بعد از مدتی مدام حضورش را حس خواهید کرد. من مدام مهمان عزیزی دارم...

 

رهآ ~♡
۰۵ مهر ۹۹ , ۱۵:۴۴

از خدا برای خودت و خانواده ت صبر میخوام.

 

صفا
۰۵ مهر ۹۹ , ۱۴:۴۸

خیلی دردناک بود همراه با هر کلمه اشک ریختم. خدا به داد دل شما برسه  براتون صبر آرزو میکنم . از دست دادن برادر خیلی سخته منی که برادر از دست دادم خوب درکتون میکنم باور دارم مرگ پایان زندگی نیست بلکه یک مرحله از تکامل انسان هست  اما برای بازماندگان این جدایی سخت و جانکاه هست . براتون آرامش و بردباری و برای روح اون عزیز شادی و سبکبالی ارزو میکنم ...

آرزو
۰۵ مهر ۹۹ , ۱۲:۴۷

الهی بمیرم برای دلت.دلی که همیشه یه حفره ی خالی وسطش می مونه.بلد نیستم چی بگم .منی که برادر ندارم  اینجا اشکم سرازیر شده .وای به حال شما.

ان شالله آخرین غم تون باشه

مهربانو
۰۵ مهر ۹۹ , ۱۲:۴۱

شارمین جااانم هم بهت زده ام هم گریان ... نمیدونم چی بگم به تو که تکه ای از وجودت رو به خاک سپردی فقط میدونم برای اون نازنین از دست رفته آرامش و نور و برای دل داغدار و بی قرارتون صبر میخوام ... 

داغوون شدم از غصه ت عزیز دلم 

میرزا مهدی
۰۵ مهر ۹۹ , ۱۲:۴۰

خدا کنه که با نوشتن این، لااقل یه کم سبک‌تر شده باشی.

برای آرامششون روح ایشون دعا میکنیم .

تا میتونید گریه کنید./ 

ربولی حسن کور
۰۵ مهر ۹۹ , ۰۹:۱۱

سلام

باز هم تسلیت میگم

قصد ندارم با زدن حرفهائی که حتما خودتون بهتر از من میدونین خسته تون کنم

فقط گذر زمانه که میتونه کمی آرومتون کنه گرچه دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشه اما به خودتون فرصت بدین

سمانه
۰۵ مهر ۹۹ , ۰۹:۰۶

سلام عزیزم 

با تک تک کلماتت اشک ریختم و ضجه زدم 

زبان قاصره از ابراز همدری 

امیدوارم روحشون قرین رحمت الهی باشه و آرامش به شما و خانواده گلتون برگرده

حامد سپهر
۰۵ مهر ۹۹ , ۰۸:۱۱

الان واقعا نمیدونم چی بگم و خودم هم از خوندن این پست شوک شدم

تقریبا درک میکنم لحظه لحظه اون ثانیه ها چی گذشته به شما و خانواده محترمتون چون خودم این داغ رو کشیدم:(

داغ از دست دادن یه جوون خیلی خیلی سخته و هیچ واژه تسلیتی نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه فقط از خدا براتون صبر میخوام 

ایشالا جایگاهش بهشت باشه

لویی ..
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۶:۱۰

اولین حسم بعد از اطلاع از این موضوع بهت بود و ناباوری و بغض.

آرزو می‌کردم همش یه بخش از خواب‌های عجیب و غریبی باشه که می‌بینم، از مرگ آدمها، از...

 

وقتی خواستم پستی بنویسم رفتم سراغ مطلبی که در سال‌های دور در مورد میم(برادرتون) نوشته بودید.

از سر به سر به گذاشتن، شیطنت و بازیگوشی‎‌هاش در دوران نوجوانی‌ش، لحن پست ظاهرا گلایه‌آمیز یود اما از ورای کلمات می‌شد فهمید که چقدر میم رو دوست دارید.

بارها در وبلاگ برخی اشارات‌تون ممکن بود ذهن خواننده رو ببره این سمت که مخاطب این مهر و دوست داشتن یه شخص مبهم از جنس مخالفه، اما این اشارات اغلب درباره میم بود.

میمی که از زمان تولدش تا این اواخر مثل خواهر بزرگتر/مادر از توجه و عشق و مهربانی شما بهره‌مند بود...

 

فقدان چنین کسی، یه تکه بزرگ از وجود آدمی رو می‌کنه و با خودش می‌یره، یه حفره عمیق در قلب ایجاد می‌کنه که دیگه پرشدنی نیست.

و اون خونه... خونه‌ای که دیگه صدای خنده‌های میم توش نمی‌پیچه...

 

در این موقعیت‌ها آدم احساس استیصال می‌کنه، از چه واژه و عباراتی باید استفاده کرد تا بشه عمق همدردی رو نشون داد؟ که بتونی اندکی درد رو تسکین بده؟

بارها یاد مادرتون افتادم که چه تابستان تلخی براش بود، سوگ برادر در ابتدای تابستان و سوگ کوچکترین فرزند در پایان این تابستان شوم.

 

موقع خوندن سطر به سطر این نوشته بغض گلو رو می‌فشاره و اشک امان نمی‌ده.

 

برای منی که در این سال‌ها سعی کردم در پسِ هر اتفاق ناخوش(یا خوش) ردی از حکمت الهی رو ببینم و با این نگاه، با وقایع تلخ کنار بیام، مواقعی هست(مثل حالا) که درمانده می‌شم و نمی‌تونم پاسخی براش پیدا کنم.

 

روح پاکش قرین رحمت و آرامش باشه.

 

+ببخشید اگه نوشته‌م تلخ بود، مثل خودم در این روزها.

** سیلاک **
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۵:۴۷

براتون آرامش و صبر آرزومندم 

محمد حسین
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۵:۴۵

سلام

ای وای ببخشید من نمیدونستم

خیلی سخت و ناراحت کننده ست

 

بنده خدا
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۵:۱۴

کم نیست الان انکسر زهری ... پس تنها مرهم داغ خداست ، خدا صبرتون بده

آرام
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۵:۰۹

با خوندن این پست روزهایی همچون همین روزهای تلخ شما، از جلوی چشمانم عبور کرد.

با این تفاوت که شما برادر از دست دادید و من خواهر... شما ۲۱ ساله و من ۲۶ ساله.

هرچه بگم از غم شما کم نمیشه. هیچ تسلیتی تسلی دهنده نیست. من میفهمم غم جوون چه میکنه با خانوادش. حتی تصور شرایطی که الآن دارید و یادآوری روزهای خودم هم برایم زجرآوره. با اینکه ۵ سال گذشته. و من بعد از اون اعتقاداتم رو به کل از دست داده ام اما برای شما و خانواده محترمتون آرامش طلب میکنم. 

وقتی از دستش دادم فهمیدم خانواده ای که جوان از دست میده دیگه هیچوقت به روزهای قبلش برنمیگرده. این واقعیت تلخیست که هیچکس تا در شرایط مشابه نباشه درک نمیکنه. چون این داغ با هر داغ دیگری فرق داره.

اونا خوبن، من مطمئنم. هم حالشون خوبه، هم جاشون خوبه. اگر خوب نبود که انقدر عجله نداشتن واسه رفتن.

هرچقدر میتونی گریه کن و نذار بعدها پشیمون بشی از سوگواری نصفه نیمه. گرچه اون روزها تا اشک داشتم گریه کردم اما این غم هنوزم سنگینی میکنه و میگم کاش بیشتر، کاش بیشتر فریاد میکشیدم بلکه الان آرامتر بودم.

مهم نیست دیگران چه میگن. هیچکس جای شما نیست.

.....

🖤

ارکیده ‌‌‌‌
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۴:۴۰

خدا رحمت کنه برادرتون رو... چقدر داغ جوون دیدن سخته :(((

 

خدا صبر بده به شما و خانواده... 😭😭😭

صخره نورد
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۴:۳۵

تسلیت میگم، داغ بزرگیه. میدونم که هیچ حرفی نمیتونه دل داغ دیده شما رو تسلی بده، براتون صبر و آرامش میخوام 😔

یاقوت
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۴:۳۴

یا زهرا یا زهرا  . دلم فشرده شد چشام تر . نمی دونم  چی بگم . فدای دل پرغمت عزیز دلم ،

نیــ روانا
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۴:۳۱

عزیز دلم 😭😭😭

جویا
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۳:۳۸

داغ برادر خیلی سخته خیلیییییی

خدا بهتون صبر بده و روح ایشون را هم قرین رحمت کن

دُردانه ‌‌
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۳:۳۶

یاسین و الرحمن خوندم برای آرامش روحش 

بانوچه
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۳:۳۶

شارمین عزیز چقدر شوکه شدم و غمگین.  می‌فهمم عشق خواهر به برادر چقدر عمیق و خاصه، از خدا برات طلب صبر می‌کنم... روح برادرت شاد 

محبوب حبیب
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۳:۱۱

خداااا.

خط به خط گریه کردم و یک بغض گلوم رو گرفت که ول نمی کنه.

چنین داغی با چی تسلی میشه؟ چه تسلیتی میشه گفت که دلت آروم بشه.

فقط از خدا میخوام که خودش به تو، به مادرت و به پدرت و برادر و خواهرت تسلی بده. 

کاش همه اش خواب بود. 

صبا ..
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۲:۵۴

خیلیییی ناراحت شدم.😔😔😔

 

خدا رحمتشون کنه و به همه بازماندگان کمک کنه از پس این روزهای سخت بربیاید.

yasna sadat
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۲:۴۶

نمی‌دونم چی بگم..

ازش برا هنتون آرامش می‌خوام😔

پا ییز
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۲:۳۵

وقتی خودم گریه م گرفته چی به تو بگم؟

برادر کوچیکتر فقط یعنی عشق

برادر کوچیکتر یعنی دیدن همه ی زیبایی های دنیا در چهره اش

عزیزم خدا دلت رو دل مامانت رو دل داداشت رو دل آبجیهات رو و دل همه ی دوست داشتنی هات را آرامش بده

و خدا صبر بده به همتون

معلوم الحال
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۲:۱۱

خدا رحمتش کنه و روحش قرین آرامش💙 🥺😖

آبان ...
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۱:۱۴

فقط از خدا برات صبر می خواهم 

هوپ ...
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۱:۰۹

عزیزم عزیززززم عزیزم... شارمینم

با خط به خط پستت اشک ریختم. بمیرم برای دلت. بمیرم برای غمت.

هنوزم میگم شوکه ام مثل اون لحظه ای که تایید کردی برادرت رفته و نمیدونم چی بگم که ذره ای باعث تسلی ات بشه.

پشمآلِ پشمآلو
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۰:۵۷

انشاالله جاش تو بهشت خوبه 

روحش شاد باشه

عاطفه -
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۰:۵۲

تسلیت می گم. 

Reyhane R .
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۰:۵۲

😭😭😭😭😭😭😭

آتشی برنگ اسمان
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۰:۴۶

یا خدااااااا

همین جوری خوندم و گریه کردم

خدای من... چی بگم الان؟ نمیدونم بخدا

فقط خدا به دلت آرامش بده همین...

هستی ...
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۰:۴۵

وااااای

خدا صبرتون بده...

 

منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۴ مهر ۹۹ , ۱۰:۴۰

قاصرم از گفتن هر چیزی. خدا صبر و آرامش بهتون.

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan